روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

چند روز پیش یه نفر یه بطری کوچولو به عنوان یادگاری بهم هدیه داد. پرسیدم این چیه؟ گفت خاک شلمچه و نمی دونم یه یادداشت! تعجب کردم و برای اینکه ناراحت نشه تشکر کردم گذاشتمش روی میزم. یادم نبود. تا اینکه امروز چشمم افتاد بهش. براندازش کرد یه روبان مشکی بهش چسبونده بودن و توش هم یه کاغذ بود که یه حدیث زن‌ستیزانه توش نوشته بود. فوری پاره کردم و همه رو انداختم تو سطل آشغال. بیزارم از خرافات و بیزارتر از اینکه مجبورم خود سانسوری کنم جلوی این افکار احمقانه. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد