گهگاهی که میرم سراغ خنزر پنزرای دوران مدرسه ام یه چیزایی به چشمم میخوره که کلی خاطره بازی و اینا میشه. امروز هم کلی یاد دوران راهنماییم افتادم. (الان به جای راهنمایی چی گذاشتن؟ یعنی الان به یه بچه دبستانی بگی اون زمان که من اول راهنمایی بودم نمی فهمه منظور آدمو؟ الله! :|)
اصلا یه روزگاری بود بس بیخود! کلاس
سوم راهنمایی که بودم یه دوستی داشتم موقع هایی که نمی تونست نماز بخونه
باز هم به خاطر کارت تشویقی با بقیه بچه ها میومد نماز جماعت و می خوند! در واقع الکی
دولا و راست میشد! ما موقع قنوت، ربنا آتنا... می گفتیم اونم با خودش می خوند: «آتیش پاره، آتیش پاره دل منو بردی دوباره!» ما می رفتیم رکوع می گفتیم سبحان ربی العظیم بحمده اون می گفت: «ریحانه ریحانه ریحان. ابرو کمون ریحان و...» خلاصه من واقعا نمی دونم فردا روزی، خدا، موقع حساب و کتابش چطور می خواد درباره دوستم قضاوت کنه و خنده اش نگیره! من شخصا اون موقع فکر می کردم به خاطر این حرکت دوستم، خدا سوسکش می کنه! اما الان یه زندگی ای داره، بسی خوشبخت در همین حد بگم که شوهرش، شاهزاده با اسب سفیده قصه ها رو سه بر صفر شکست داده و اصلا آقا یه چیزه همه چی تمومیه!
پ.ن: من خودمم فقط به خاطر اون تشویقی ها فقط ظهرا نماز می خوندم و بقیه نمازا هم اصلا.
با بافتن دستبندی که یهو هوس کردی. بعد دلت می خواد برای ترکیب رنگش بمیری!
سوال: به نظر شما آیا اگه ناخونامو صورتی کنم، همراهش هم یه نوشیدنی صورتی آلوئورا بخورم و بعد از سر دلتنگی با سرباز (آقا داداش) تلفنی حرف بزنم، دلتنگیم برای سرباز (میم) تموم میشه؟!
پاسخ: نچ نمیشه. اینا همه بهونه ست.
یه ساعت پیش دلم خیلی گرفته بود. یادمه پارسال آقای فرمانده به آقا داداشم تشویقی داده بود و من اومدم خوشحال نوشتم: بوس برای آقای فرمانده!! اما این بار آقای فرمانده گمونم به جای بوس دلش کتک می خواد که نذاشت سربازاش روز جمعه ای بیان مرخصی.
تو مود دلتنگی و جو بی نهایت دلگیر عصر جمعه بودم. داشتم اینستا رو بالا و پایین می کردم که چشمم افتاد به این عکس از کاخ گلستان. نا خود آگاه کلی لبخند زدم.
یه شیر داغ با چند تا تیکه شکلات تلخ، نون و پنیر و گردو. یه خواب کامل تا ساعت 11 صبح، یه دختر سرحال با موهای گیس کرده و رژلب قرمز و خط چشم مشکی، حاضر و آماده. پیش به سوی پذیرش گرفتن برای مقاله.
وسایل خاله بازی بچه گیمو گذاشتم جلوش و خوشحال بازی کرد اما بلند شد و وسایل موندن وسط اتاق. گیره رنگی ها مو دادم باهاش بازی کرد اما رفت سراغ لیوان قلموها و مداد رنگی ها و همه رو رها کرد روی میز. چشمش افتاد به کاشی هام. با خوشحالی با کاشی های کوچولو بازی کرد اما خسته شد و رفت سراغ جعبه کرم مرطوب کننده. همه دست و بال و سر و صورتش رو کرد کرم اما جعبه کرم رو وسط اتاق ولش کرد و با خوشحالی رفت سراغ دوربینم. چرب و چیلی داد دستم گفت عمی (عمه) ازم عکس بیگیر. بعد خودش جای اینکه روبروی لنز وایسه میومد پیش من و توی کادربندی مشارکت می کرد و ما از در و دیوار عکس می گرفتیم! بعد چون تمام زندگی و تحقیقاتم توی دوربین بدبخت بود، دوربین رو یواشکی گذاشتم بالای کمد. دیگه چشمش افتاد به لاکای ناخون. یکیشون رو ورداشت و براش درشو باز کردم و سرش گرم شد. نه خسته شد، نه ولش کرد نه دیگه تا آخرین لحظه ای که خونمون بودن رفت سراغ چیز دیگه. لاک نارنجی دستش بود، توی خونه آواز می خوند و با رقص می رفت که واسه داداشش لاک بزنه!
آدر.ینا با خنده هاش، شیطنتاش و خوشروییش دوپینگ روزام بود
مرسی شیرین زبون
پ.ن: لاکه خشک شده بود. 1000 بار هم برای من لاک زد!
سال هفتاد، وقتی من دو سال و پنج ماهم بود، توی یه همچین شبی به گفته مامانم با چکمه های قرمز خزدار و شلوار صورتی و کلاه منگوله ای داشتم راهرو های بیمارستان رو طبق عادت بچگی می دوئیدم و به کشف سوراخ سمبه ها مشغول بودم، جفتک چارطاق مینداختم و خوشحال بودم از اینکه دارم داداش دار میشم البته خانوم والده میگه اون موقع فقط عشقت این بود که بدوئی و درکی از اینکه داری داداش دار میشی نداشتی! :| ولی خودم میدونم حتما خوشحال بودم چون الان خوشحالم که دارمش. تنها برادر دنیا.
خان داداش سرباز تولدت مبارک. فردا به دنیا میای.
الانم هر چی می خواد تعریف کنه همینجوری نیشش بازه
خدایا فقط می تونم شکرگزارت باشم. غیر از شکرت هیچی دیگه به زبونم نمیاد. به خاطر تمام چیزهایی که خودت می دونی.
امسال هم گذشت.
من اونجایی به مسلمون بودنم افتخار می کنم که دوست سُنیم بهم پیام میده: التماس دعا
کلا اعتقاد دارم روزای پاییزی، عصر جمعه، غروب سیزده بدر و خلاصه هر لحظه بدنام دیگه ای، اتفاقا خیلی بیشتر از روزای عادی پتانسیل اینو دارن که بشه توشون خوش گذروند. البته اگه بدونی چه کار باید کنی و صد البته تنها نباشی و یه نفر دومی پایه دیوونه بازی هات و شلنگ و تخته انداختنات باشه.
مثلا این عکس. اینجا یکی از کافی شاپای داخل کاخ سعد آباده. عصر جمعه ست ولی پاییز نیست. مرداده اما حال و هواش کاملا پاییزیه.
حالااین جمعه ای که خاطره اش تبدیل به عکس شده،با وجود بودن همون پایه دیوونه بازی، بدون شک تبدیل شده به بهترین جمعه زندگی من.
پ.ن1: ما سالمیم! لحظه های بدنام هم سالمن! اگه خدا اجازه بده و لطفش رو شامل حالمون کنه، هم میدونیم چه کار باید کرد، هم قول میدیم دیگه هیچوقت نق نزنیم و بچه های خوبی باشیم.
پ.ن2: گاهی لازمه یه سری عکس ها ضمیمه خود وبلاگم بشن. همینجوری ایستاده و با هر سایزی. اینستا لیاقت این دسته از عکسای منو نداره!!
به پیشنهادش قرار شد یه دفتر بزرگتر درست کنیم و اونجا جزئیات با هم بودنا رو بنویسم که چقدر خندیدیم و چه کارا کردیم و با عکس تکمیلش کنیم. حتی ناراحتی و دعواها! بهش گفتم یعنی اونا هم بنویسیم؟ گفت اگه نبود قسمت ناراحتی رو خالی میذاریم و بعد هم آرزو کردیم صفحه ناراحتی ها همیشه خالی بمونه.
این دفتر لیست خریده