روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

پروژه هم ذات پنداری با شکست مواجه شد.

روزی اولی که رفتم باشگاه یه خانوم تقریبا مسنی توجهمو به خودش جلب کرد که بین ورزشکارا بود. هی تو دلم ازش تعریف کردم به خاطر روحیه اش که با این سن داره ورزش میکنه. خیلی هم خوب و مسلط حرکات رو اجرا میکرد. خلاصه وایسادم باهاش هم ذات پنداری (یعنی هیچکس مثل من هم ذات پنداری نکنه فقط!) دیدم من و این خانومه چقدر هم هیکلیم، رنگ پوستامون عین همه و دست بر قضا هم قد هم هستیم! با خودم گفتم این؛ خودشه. من پیر شدم باید مثل این بشم. خدایا خداوندگارا لطفا مثل همین! گفتن من همانا و عیان شدن چهره واقعی خانوم سبز - آبی پوش همان. (همیشه سبز - آبی می پوشه) از فردای اون روز دیدم وقتی میاد تو با خنده هاش و بلند بلند حرف زدناش کل سالن رو میذاره رو سرش!! میاد با کلی حرکات جفتک چارطاق یه های فایو به این میزنه، یکی محکم میکوبونه رو شونه اون و یا بلانسبت بلانسبت شوخی های 18+ میکنه! کلی هم اهل جنگولک بازیه و اصلا یه دم و دستگاهی برای خودش داره! یا سوت میزنه یا دست میزنه. یا وسط حرکات چند تا حرکت اضافه میاد و خلاصه با ورودش توجه همه رو به خودش جلب می کنه و جلف تر از خودش، خودشه! اینجوری بگم یه چیزیه که من همیشه از اینجور رفتارا دوری میکردم!! یعنی جلسه دوم از هم ذات پنداریم پشیمون شدم و هر وقت می بینمش در حالی که جلوی ندای درونم سرم از خجالت پایینه میگم خدایا نه! فقط نه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد