روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

گروه های تنهایی

سلام بر تو دختریَم. چه خبر مادر؟ ببینمت... ابروهات رو هم که نازکتر کردی! بدم دست پدرت با شلنگ سیاه و کبودت کنه؟ آره؟

خب از اصل مطلب دور نشیم. ادامه نامه ام به تو رو می نویسم.

فرزندم! من اکنون که دارم به تو این نامه رو می نویسم دارم آخرای سال 1393 رو می گذرونم. (انگار مثلا مردم نمی گذرونن!) در حال حاضر اومدم موقتا خوابگاه تا خیر اون سر مبارکم برای پایان نامم یه کاری کنم. فعلا که ملت هم‌خوابگاهیِ سابق گذاشتن رفتن پی عیش و نوششون و من بیچاره در یک سوئیت 12 نفره تنها به سر می برم و احساس همان سگ نگهبان باوفای در ِ باغ رو دارم!! :| به کسی نگی ها ولی انقدر ترسناکه که خداوند منان بگه بس. می ترسم، چون جدی جدی یه صدای رعب انگیزی از این کمدها میاد که انگار یکی از توی کمد داره لگد میزنه به در! (یا باب الحوائج!) :S

دخترم! دیگه خدایی بریم سر اصل مطلب. داشتم میگفتم اکنون من در دورانی به سر میبرم که همه از تنهایی می خوان فرار کنن و خودشون رو بچسبونن به چیزی یا کسی یا کسایی تا دور هم خوش باشن و "تنهایی" خِفتِشون نکنه. ملت با گروه درست کردن شادن. گروه های وایبر، گروه های ف.ب، گروه های بروبچ فیلان و گروه های هواردارن بهمان! گروه ساختن به اسم دهه شصتی ها و دهه هفتادی ها. که قسم به همین وبلاگم من جزء هیچکدومشون نیستم. و یک درصد هم تمایل ندارم باشم. اصلا یه جورایی متولدین 67 و 68 و 69 و دسته ای از دوستان 70 همگی باهم گیر کردیم توی یه برزخ. نه از جنگ و روزای جنگ چیزی یادمونه که بهمون بگن بچه های جنگ و نه خصوصیات اخلاقی و رفتاری 70 به بعدی ها رو داریم. و شیطونه هر آن فریاد میزنه شما هم بیاید برای فرار از تنهایی یه گروه بسازید و خودتون رو قاطی یه برنامه ای بکنید. :| 

بذار از گروه های شبکه های به اصطلاح اجتماعی هم نگم مادریَم که همش بد آموزی داره. نمی دونم صبح تا شب و ایضا شب تا صبح جوک خوندن و لایک کردن و بازی کردن تو وایبر و لاین کجاش مربوط به اجتماع سالمه! که اگه دست من باشه اسمشو میذارم شبکه های اجتماع ِ به فنا رفته!

قند نباتم! کسایی رو میشناسم که انقدر از ثروت اشباعن که افسردگی گرفتن و انقدر از خانواده هاشون دورن و تنهان که پناه بردن به عروسک و ابزار و چه می دونم یه موجود بی جون که همه هّم و غمشون شده اون جسم جامد.

گل و بلبلم! الان که اینه دیگه خدا می دونه زمان شما میخواد چی پیش بیاد. ولی گل و بلبل مادر خدا شاهده که تو هم بخوای اینا رو ترجیح بدی به من و پدرت خودمون با پای خودمون میریم خانه سالمندان. خیلی هم خوبه. اونجا میشینیم گل میگیم و گل میشنفیم و تو هم انقدر تنها بمون تا زیر انبوهی از گروه بمیری! (به همین صراحت!)

حالا دیگه آبغوره نگیر. گفتم از عاقبتش بهت بگم نگی مادرم اینا رو به من نگفت. الان هم برو دنبال زندگی سالمت. منم الان باید برم کوله بار جمع کنم و برگردم به شهرمون به دیدار پدربزرگ و مادربزرگ و خان دایی جانت؛ چون دیگه نمی خوام اینجا تنها باشم. 

قربون قد و بالات مادر!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد