دیگه نمی تونم مثل قبل اینستاگرام رو دوست داشته باشم. اونجا خوب بود تا زمانی که توش نامحرم نبود. منظورم از نامحرم هم اتاقی ها و هم خوابگاهی های قدیمم هستن. نه اینکه بد باشن ولی هر چیزی که می خوام بذارم و بنویسم حتی اگه با خودم بگم به کسی ربطی نداره اما نگران عکس العملاشونم واسه همین راحت نیستم دیگه. خودشون اتفاقی پیدام کردن. اصلا راه نداره بلاکشون کنم! چند تا از بچه های هم دانشگاهی کارشناسیم هم پیدام کرده بودن و من سریع بلاکشون کردم. با شناختی که ازشون دارم می دونم الان کلی پشت سرم حرف زدن. یه دلیل خیلی شخصی هم هست که نمی خوام پرایوت کنم. اینه که یواش یواش باید بیخیال اونجا بشم. هر کس که باید آدرس وبلاگم رو داشته باشه داره. خدا رو شکر از روز اول که وبلاگ نوشتم به احدی از آشناها نگفتم وبلاگ دارم چه برسه بخوام آدرس بدم. خلاصه اگه احیانا هم کسی هست از آشناها که داره خاموش منو میخونه بدونه و آگاه باشه که من اصلا راضی نیستم. دیگه خودش میمونه و وجدان خودش! والا!
دو روز دیگه هم اینستا مثل فیس بوک و وایبر و واتس آپ بین مردم جو گیر ایران از مد میفته و میذارنش کنار. همین الانش هم خیلی ها رفتن کانال تلگرام زدن. پس همون بهتر که عکسای زندگیمو اینجا ضمیمه کنم.
ب.ن: به خانم ویرگول: ویرگول تو کجا رفتی من نبودم؟ اگه هنوز منو می خونی یه خبری از خودت بهم بده لطفا.
یه شیر داغ با چند تا تیکه شکلات تلخ، نون و پنیر و گردو. یه خواب کامل تا ساعت 11 صبح، یه دختر سرحال با موهای گیس کرده و رژلب قرمز و خط چشم مشکی، حاضر و آماده. پیش به سوی پذیرش گرفتن برای مقاله.
همین چهار تا شوید مو رو که از وقتی یاد گرفتم آرزو کنم و آرزو کردم موهام به کمرم برسه، انقدر اینور و اونور می کنم و انقدر می بافم و باز می کنم، انقدر بالای سرم جمع می کنم و دو دقیقه بعد می ریزم دورم، انقدر افشون می کنم و تاب می دم تا بالاخره بریزه و آرزو به گور بمونم! :|
پ.ن: اه خب ولش کن بذار خودش به طور طبیعی رشدش رو بکنه.
پ.ن: فاز؟ فازم چیه؟
موقعی که فقط یه پارگراف مونده بود تا پایان نامم کامل تموم بشه، تاچپد لپ تاپ از کار افتاد و منم برای اینکه به کارش بندازم تصمیم گرفتم یه دور سیستم رو خاموش کنم بعد روشنش کنم. این کار رو کردم و دیگه ویندوز بالا نیومد. اصلا شوک بودم که اگه پایان نامم از بین بره چی؟؟ حالا تو اون هیر و ویر داشتم آبغوره می گرفتم و گریه می کردم که چه خاکی باید به سر بریزم، مامانم داشت تلفنی با خالم حرف می زد و قضیه رو براش توضیح می داد (بعد از هر اتفاق خوب و بدی مامانم اولین کاری که می کنه مخابره کردن اتفاقات به خاله جانمه) بعد یه دفعه گفت ندا ببین خالت چی میگی؟ یه راه پیدا کرده. با گریه و بی حوصله می گم چی؟ گفت میگه: ctrl و z رو بزن درست میشه! یعنی تو اون وضعیت مونده بودم بخندم یا به گریه کردن ادامه بدم!
اوهوم اوهوم (جان؟ هیچی. خاک گرفته بود اینجا رو، یه دکمه زدم خاک بلند شد سرفه ام گرفت )
خب حرف و کار بسیاره که هر چی تلاش می کردم وقت بیارم برای اینجا ناز می کرد نمیومد!! دیدم خیلی ضایع ست گفتم بیام یه اظهار وجودی بکنم. از شما چه پنهون اومدم پسورد اینجا رو بزنم یه دور آیه الکرسی خوندم که یه وقت خدای نکرده یادم نرفته باشه!
فعلا در همین حد بیشتر حرفم نمیاد!
تو.نوشت: امروز به وقت 18:48 روز خوبی بود. یک شماره غریبه + یک صدای آشنای به فکر
بسیار واضح و مبرهنه که دارم بازیگوشی میکنم. 77 قلم کار ریخته رو سرم. الانه که مغزم عین تام توی تام و جری درش باز بشه دود بپاچه بیرون! اما هی خر درون جفتک میندازه.میگه بسه بسسسه... حاضرم همین الان بشینم سبزی پاک کنم اما پایان نامه نه! ساعت 6 باید برم همدان محضر استاد با کارای آماده تحویل اما هنوز توی حالت کارای ناآماده تحویل موندن!!
من چرا انقدر خوشحالم؟؟ رفرنسامو عمه ام میخواد درست کنه؟؟ خب بچه بتمرگ تمومش کن!!
تنهای تنهای تنهای تنهاااام
همچنان تو فاز پرو بازی و کرگدن بازی ام. گور بابای آبغوره هام.
پ.ن: این پست شد عین آش شله قلم کار!
گویا سیستم وزین "از ساعت 8 صبح تا ساعت 12 شب عین خر کار کن" دیگه روی ما هیچ جوره پاسخگو نیست و وارد سیستم شیک تر و بسیاااار کاراتری میشیم به نام "تا ساعت 11 ظهر بخواب و تا ساعت 4 صبح عین خر کار کن" به هر روی آنچه که میان این دو سیستم مشترکه عین خر کار کردنه!
پ.ن: بسیار وقت تنگه کلی حرف گیر کرده تو حلقومم که وقتی خلوت شدم بازگو می نمایم!
طبیعتا چی؟ طبیعتا جواب دادن به کامنتا حواله میشه به همون وقت خلوت.
گاهی باید فقط سکوت کرد که وقتی حرفی زدی «هر کسی از ظن خودش نشه یارت»!
به خودم: چشم باز و دهن بسته. لطفا هیس! همه جا هیس! همه جا هیس!
باید یه کسی باشه که وقتی حتی خودت هم حواست نباشه، حواسش به دلتنگیت باشه. باید حواسش باشه و تو بعد که دلتنگ شدی یادت بیاد اِ اغروب جمعه!
وقتی غروب جمعه اومد براش شکلک دربیارم و بگم زورت بهم نمیرسه وقتی گوشه دنج لیموییم هست. اگه بیای جلو میرم بهش میگم!
پ.ن: تویی که همیشه حواست به حال خوب من هست و می دونی الان چقدر درگیر پایان نامه ام و نگرانم... اما حواست هست... حواست هست.
از مشخصات یه بانویی که داره دقیقه به دقیقه به لحظه ملکوتی دفاع نزدیک می شه، اینه که ابروهاش به چنان مرحله ای میرسه که به هر چی هیبته میگه زرشک! تا بلکه خدا بخواد و یه اپسیلون وقت بیاره و یه فکری بکنه به حالشون.
اصلا تا جایی که یاد دارم این برنامه رسیدگی به امور ابروانی از اون برنامه هاست که اگه عقب بیفته و بعد بری آرایشگاه و برگردی انگار یه کوله بار سنگینی از دوشت ورداشتن و هوا حسابی آفتابی میشه!
یه بار چند سال پیش با یکی از دوستام قرار گذاشته بودیم با هم بریم آرایشگاه، توی راه اون شهرک پر دار و درختشون داشتیم سر خوشانه میرفتیم بعد دیدیم یه پژویی کنار خیابون پارک کرده و راننده اش همینطوری سرشو گذاشته رو فرمون بدون هیچ حرکتی. یه خرده که دقت کردیم دیدیم یکی از بچه های دانشگاه خودمونه. به دوستم گفتم اِ اینکه فلانیه!! نکنه براش اتفاقی افتاده باشه؟؟ دوستم گفت چرا تکون نمی خوره؟ بیا بزنیم به شیشه ماشین ببینیم بیدار میشه یا نه؟ گفتم نه بابا بنده خدا اگه زنده هم باشه پاشه ما رو با این ابروها ببینه قطعا سکته رو می زنه! بیا بریم اول کارمون انجام بدیم بعد بیایم بینیم سالمه یا نه. خلاصه عین دو تا سرخوش خبیث کلی خندیدیم و به راهمون ادامه دادیم! فکر کن! به راهمون ادامه دادیم!!! (یعنی خدا نکنه مرگ و حیات یه انسان تو دستای ما باشه!!) دیگه رفتیم و برگشتیم دیدیم برادرمون باز به همون حاله که دیگه با یکی از فروشنده های همون اطراف زنگ زدیم پلیس و یه گشت اومد و همه فهمیدیم طرف خواب بوده. به دوستم گفتم دیدی خوب شد اول رفتیم آرایشگاه؟ اگه بیدار میشد و ما رو میدید بنده خدا فکر می کرد نکیر و منکر بالا سرش وایسادن! اون موقع هرگز خودمو به خاطر ابروهام نمی بخشیدم!
یکی از دوستام که همین دو هفته پیش زیارتش کردم و از صبح تا ظهر با هم رفتیم خدمت اساتید و درباره مانتو و شامپو و سایر بحثای زنونه چنه زدیم، امروز زنگ زده بهم و خیلی جدی میگه ندا عروسی نکردی؟؟؟؟؟
گفتم: چرا عروسی کردم. دو تا بچه هم دارم. یکیشون الان مهدکودکه من یا باباش می خوایم بریم بیاریمش!
اینش جالبه که وقتی اینو گفتم، میگه نه، جدی؟؟ [آیکون کوبوندن کف دست به روی پیشانی]
پ.ن: خب چی بگم؟؟ بهمن هم میخواد دفاع کنه.
ب.ن: حوصله پایان نامه رو ندارم .
بچه که بودم خونمون طبقه چهارم بود بعد وقتی میرفتیم بیرون و برمی گشتیم، تو ماشین خودمو به خواب می زدم تا بابام بغلم کنه ببره بالا! (شیرازی به معنای واقعی کلمه!) اصولا هم خان داداش تو تمام آتیش سوزوندنام پیرو همیشگیم بود. محال بود کاری کنم اونم نکنه. من 5 سالم بود اون 3 سالش. وقتی خودمو میزدم به خواب اونم همین کار رو می کرد. بماند کلی حرص می خوردم و نقشه هامو میریخت به هم! برای همین بابام همیشه ما دو تا رو میگرفت بغل و تا طبقه چهارم می برد بالا. وقتی می رسیدیم مثلا بیدار می شدیم!! عاشق بغل بابام بودم. گاهی هم بابام ما رو می نشوند روی سه چرخه مون و بعد سه چرخه رو می گرفت روی شونه اش! کلا اگه میخواست بغل کنه به غیر دو سال اول زندگیم که تنها بچه بغلیش بودم، بقیه اوقات با شریک همیشگیم بودم.
چند شب پیش بابام میگفت ندا یادته چقدر بغلت می کردم؟ گفتم آره. بعد گفت بذار ببینم هنوزم می تونم؟ بعد هیچی دیگه بابامون بغلمون نمود و دور خونه چرخوند! منم پررو پررو جیغ می زدم و می خندیدم. (واقعا کیف داشت! اونم بدون شریک!)
حالا هم میگفت میذارن برای دفاعت منم بیام؟ گفتم آره میشه. با نهایت سادگی گفت پس روز دفاع هر جا گیر کردی کمکت می کنم. گفتم بابایی نمیشه! گفت چرا؟؟؟ من پدر باستان شناسم! بعدم پکر شد.
پ.ن: من پایان ناممو با مشارکت بابام دارم می نویسم. اگه کمک نمی کرد، محال بود محااااال.
پ.ن: تو زندگیم بابام یه کارایی برای ما کرده که هیچ پدری به ضرس قاطع برای بچش نکرده.