ا
خب تقریبا سه ساعت دیگه بیشتر به سال تحویل نمونده، دیگه فکر کنم من آخرین نفر باشم که دارم توی این سال پست می ذارم. در این حده که حس می کنم آقای بیان عین غازقولنج وایساده بالای سرم داره میگه جمع کن می خوایم ببندیم بریم. :|
به رسم چهار سال پیش که اومدم تو وبلاگم گفتم من 30 اسفند می خوام پست بذارم ببینم چه جوریه، باز امسال هم جهت عقده ای نشدن اومدم 30 اسفند پست بذارم ببینم چه جوریه. مطمئن باشید 4 سال بعد و 8 سال بعد و 12 سال بعد هم از من شاهد چنین پستی خواهید بود. چرا که اعتقاد دارم هر انسانی رسالت داره یه سنت احمقانه تحویل جامعه بده و بعد بمیره. تا بوده هم همین بوده.
خوشحالم که هنوز روز و روزگار حال و هوای اسفند داره، هنوز داره بارون میاد، هنوز دنیا یه حجم خاکستریه که جوونه های سبز زیر روکشش کز کردن و هر آن می خوان بپرن بیرون، هنوز ذوق چیدن سفره هفت سین توی بشقابای رنگی هست حتی اگه تمام خانواده با زبان ملامت بگن این چه سفره ایه آخه؟
سال 95 چونان سال 94 داشت جفتک چارطاق مینداخت و لحظات خوشمون رو می گرفت زیر سُم وامونده اش که دیگه خودمون افسارش رو کشیدیم و میشه گفت هر چقدر بهار و تابستون و پاییزش چیز زدن به حال ما اما زمستونش از اون مدل های لپ کشیدنی و ماچ کردنی بود و بسیارتا خوشحالیم که یه روز از بقیه سال ها بیشتره.
در واقع اگه 95 رو دوست نداشتید میشه تموم شدنش رو جشن بگیرید اگه خوب بوده همین فرمون رو بگیرید و برید. در واقع هیچ رقم نق زدنی رو پذیرا نیستیم. برید خدا رو شکر کنید و از تعطیلات استفاده کنید. برای من که از این خبرای تعطیلی نیست. از اونجایی که من وقت ندارم، قربون دستتاتون وسطش چند تا فحش هم نثار هر چی اردوی نوروزی و اردوی کنکوری و فرصت مطالعات در نوروز و غیره و ذلک کنید که قراره تعطیلاتم دوم فروردین تموم بشه. :|
پ.ن: سال نو مبارک و این صحبتا. من برم اتاقم رو جارو بکشم :|
ا
قرار بود بریم یه منطقه روستایی از یه گیوه دوز مصاحبه بگیریم. (گیوه که می دونید چیه؟) در به در به دنبال یه آقایی بودیم و از کل آدرس بهمون گفته بودن منطقه فلان، نونوایی سنگکی! یعنی مثلا فکر کنید بهتون بگن تهران، نون لواشی! همینقدر گم و مبهم! گشتیم و جوریدیم تا پیرمرد گیوه دوز زحمتکش رو پیدا کردیم. با لباسای سنتی و روستایی و فوق العاده سرزنده. شروع کردیم ازش مصاحبه گرفتن. با اعتماد به نفس هی گفت و گفت. بعد اضافه کرد من کارمند هم دارم! بیاید بریم نشون بدم. ما هم از خدا خواسته گفتیم بریم حاج آقا. رفتیم توی یه کارگاهی دیدیدم 4، 5 تا پیرمرد دقیقا عین خودش نشستن دارن گیوه می دوزن. خیلی با نمک. در ِ گوش همکارم گفتم خدا کنه بذارن ازشون فیلم و عکس بگیریم. 5،6 تا هم بگیریم حله. خلاصه دوربینا رو درآوردیم که مشغول بشیم.
اجازه دادن؟ اصلا عجیب سر فیلم و عکس با هم دعوا می کردن!! :| هی میگفتن خانوم از من بگیر! یکی شون که پالتوی منو می کشید میگفت از منم بگیر! میگفتن چرا از اون گرفتی از من نگرفتی! یکی دیگه شون میگفت اگه راست میگی نشون بده که ازم گرفتی! نشونش می دادم میگفت نه. سرم پایینه دوباره بگیر! اصلا کچلمون کردنا. دیگه مگه میذاشتن برگردیم؟ به زور از دستشون راحت شدیم! :| :)
حالا ما دیدیم و عکس گرفتیم. شما هم ببینید. از پخش شدن عکساشون در فضای مجازی رضایت داشتن هیییییچ، مراتب قدردانی و کمال مسرت رو دارن از اینکه عکساشون بچرخه. آقا دست به دست کنید بره! با خانواده نگاه کنید. بذارید بک گراند گوشی ها و لپ تاپ هاتون. هر جا رفتید حتما یه نسخه اش رو به بغل دستی تون نشون بدید. کوتاهی نکنید! ببینم چه می کنید. دیگه نگم. دیگه سفارش نکنم. فردا تلگرامم رو باز کردم ببینم همه عکس پروفایلاشون شده این پیرمردان زحمت کش!
پیرمرد مورد مصاحبه ما آقای سمت راستی ست. به کارگاه محقرش نگاه نکنید. گیوه هاش رو صادر می کنه به آمریکا، آلمان، اتریش، کشورهای حوزه خلیج فارس و... . از یونسکو هم دو تا نشان داره. همیشه خدا هم از این کشور به اون کشور دعوتش می کنن و نمایشگاه داره.
فکر کنم 70 درصد عکسای لپ تاپم شده عکسای این آقا! :)) خدایی نگاه کنید چقدر قیافه اش بامزه ست. فلیم برداری می کردم بعد ایشون هم همینجوری نگاه می کرد به من که کی لنز رو میگیرم روش. به محض اینکه می دید دارم ازش فیلم می گیرم شروع می کرد به کار کردن! :))
گیوه ایرانی
ا
یکی از دوستام پدر و مادرش به رحمت خدا رفتن واسه همین با مادر بزرگش زندگی می کنه و وابستگی عجیبی بهش داره. وقتی پایان نامه اش تموم شد تقدیمش کرد به مادر بزرگش و توی صفحه تقدیمات نوشت تقدیم به مادرجون مهربونم. به خودش هم گفته بود مادرجون پایان ناممو تقدیم کردم به شما. اونم شاکی که چرا این کار رو کردی؟ کاش منو نمی گفتی! دوستم تعجب کرده بود و پرسیده بود اشکالش چیه؟ اونم گفته بود حالا من بیام دانشگاتون چی بگم؟! من که بلد نیستم مادر! :))) اصلا عجیب بامزه ست این زن.
مخلص کلوم امروز دیدم دوستم پروفایلش رو سیاه کرده اصلا قلبم وایساد. گفتم برای مادر جون یه اتفاقی افتاده. بعد من کلا حافظه ام در حد پوشال برنجه! اصلا یاد پلاسکو نبودم و یه خرده با دوستم احوال پرسی کردم فهمیدم خدا رو شکر اتفاقی واسه مادر جون نیفتاده و این سیاهیه مال پلاسکوست.
آقا تو رو خدا تو عزای عمومی پروفایلاتون رو کاملا سیاه نکنید یه نشونه ای چیزی بذارید آدم بفهمه برای چیه. شاید یکی مثل من درگیر بود با حافظه اش!
ا
مجری شبکه خبر از امدادگر حادثه پلاسکو می پرسه: جمعیتی که پشت سر شما هستن امدادگرن؟ جمعیت ِ پشت ِ سر هم همه زل زدن به دوربین! امدادگر میگه نه متاسفانه فقط ازدحام جمعیته. جمعیت همچنان زل زدن به دوربین. مجری شبکه خبر میگه توصیه تون به مردم چیه؟ جمعیت همونطوری زل زدن به دوربین. امدادگر میگه تقاضای من و همکارانم فقط اینه که محل حادثه رو خلوت کنن. خواهش می کنم صحنه رو ترک کنن. شاید باورتون نشه مردم همچنان زل زدن به دوربین!
خدایا کِی می خواد شعور بعضی ها رشد کنه؟
ا
اون موقع ها که گوشی ها اندروید نبود، چقدر راحت بودیم انصافا، نگرانی مون ختم میشد به اینکه اسمس رسید؟ یا خدایا بازم اینباکس گوشیم پر شد. همین اینترنت لعنتی گوشی معلوم نیست تا حالا جون چند نفر رو گرفته. یه مدت من هی می دیدم با اینکه هر چی رعایت می کنم باز آخر ماه شارژ وایرلسم تموم میشه و هیچی به هیچی. بالاخره تصمیم گرفتم یه برنامه نصب کنم رو گوشیم که ببینم اینترنتم در چه راهی مصرف میشه و جون خودش رو فدا می کنه. متوجه شدم گوشیم خودش سر خوش سر خوش بدون کوچکترین اجازه ای، مشورتی، حرفی، سخنی، خودشو آپدیت می کنه. یه بار این برنامه، یه بار اون برنامه و من اصلا نمی فهمیدم. طبیعتا باید آپدیت خودکار برنامه ها رو می بستم اما مگه یکی دو تا بودن؟ امروز maps خودش رو آپدیت می کرد، فرداش player، پس فردا برنامه پیش بینی آب و هوا، یه روز با play store سرو کله می زدم یه روز با سرویس های گوگل بعد هم باتری و بعد تر هم چراغ قوه گوشیم! اصلا هر کدوم یه جور جولون میدادن. هی می گفتم خب دیگه درست شد و من دوباره می دیدم داره حجم کم میشه. نهایتا عصبانی شدم و خیلی خشنناک تصمیم گرفتم که دونه دونه برنامه ها رو پاک کنم. اینو نمی خوام. اونو نمی خوام. play store؟ به درد نمی خوره. maps می خوام چه کار؟ نقشه کاغذی مگه چشه؟ آب و هوا؟ حالا مثلا بدونم امروز هوا 13 درجه ست که چی؟ چراغ قوه؟ نمیرم تو تاریکی!!! شاید باورتون نشه همین جوری پاک می کردم و می رفتم. گوشیم داشت تبدیل می شد به یه حجم سنگینی با بک گراند سیاه که با داس کار می کنه و به جز همین برنامه کنترل اینترنت دیگه چیزی روش نمونده! خلاصه که نمی دونم چی شد که گوشیم دلش به حالم سوخت که درست شد؟ من خودم اون وسطا چه کار کردم که دیگه فهمید نباید روزانه 500 مگابایت به چیز بده!
نکته جالبش اینه که با همه این ادا و اطوارا و لوس بازی ها و نت مصرف کردن ها شما بگید اگه یه درصد وضعیت گوشیم بهبود کرده باشه! کاش لااقل مفید بود دلم نمی سوخت، همون کوفتی که بوده هنوزم هست. :|
ا
کلا تو زندگی هر آدمی کار زیاد هست که یه مامان رو
خوشحال کنه. اصلا ذات مامان جماعت اینه که هر کار خوبی که از بچش می بینه
زود به وجد میاد. بنا گذاشتیم یه روز خوشحالشون کنیم؛ هر جوری. خیلی فکر
کردم که چه کار میشه کرد که آخرش از روی رضایت بگه خدا خیرت بده. تیکه
کلامش همیشه همینه. نفرین و رضایتش همین یه جمله ست. وقتی خوشحاله با رضایت
میگه خدا خیرت بده. وقتی ناراحته با نارضایتی میگه خدا خیرت بده! اولی رو
وقتی می شنوی میره می چسبه وسط قلبت. دومی رو وقتی میگه از صد تا فحش هم
بدتره! می خواستم یه کاری کنم که آخرش از اون خدا خیرت بده های قلبی بگه.
خودش اومد گفت آخر هفته مهمون دارم. برنامه ات چیه؟ گفتم باید برم بنیاد ایرانشناسی. گفت مهمه؟ گفتم: آره. گفت ساعت چند باید اونجا باشی؟ گفتم نمیرم. گفت بنیاد؟؟!! گفتم خب کنسل می کنم. گفت غذا رو چه کارش کنم؟ گفتم دوتاشو من می پزم. گفت جارو پارو؟ گفتم با من. گفت گردگیری؟ گفتم من می کنم. گفت کیک رو چه کار کنم؟ گفتم من درست می کنم. گفت هماهنگی با بعضی مهمونا؟ گفتم بسپر به من. رفتیم سراغ کارا. یه سری ها اون، بقیه رو من. مشغول شدیم. قشنگ معلوم بود راضیه. هی گفت خسته نکن خودتو. گفتم حرفشم نزن. سرش شلوغ بود و خدا خیرت بده رو هنوز نگفته بود.
آخر شب وقتی خیلی خسته بود اومد گفت داشتم گلدونای کاکتوس رو جا به جا می کردم تیغ رفته دستم. چشمم نمی بینه. گفتم الان با موچین درش میارم. درآوردمش. گفت آخیش راحت شدم. خدا خیرت بده مامان جان. وقتی شنیدم انگار راحت شدم. راحت رفتم. راحت خوابیدم. راحت خوابم برد.
ا
برای چک کردن چند تا موسسه آموزش ِ راهنمای گردشگری مجبور بودم زنگ بزنم مرکز. حالا مرکزش کجاست و چیه بماند. با معاونتشون که صحبت می کردم و اسم موسسه های معتبر رو پرسیدم گفت کدوم شهر رو می خوای؟ اسم شهر رو گفتم بعد پرسید میشه مرکز کدوم استان؟ اول فکر کردم اشتباه شنیدم یه بار دیگه شماره رو سرسری از روی کاغذ نگاه کردم دیدم شماره درسته و ایشون قطعا ربط مستقیم به امورات گردشگری دارن. اینکه معاون امورات گردشگری، مرکز استان ها رو نمی دونستن چیز تعجب بر انگیزی ست؟!
با چند تا از دوستان داشتیم خیلی حرفه ای کلی راه کار پزشکی به یکی از بچه های مریض می دادیم، که یکی گفت برای درمان این کار فضولات الاغ هم خوبه! چند نفر هم تایید کردن. یکی دیگه گفت چربی الاغ هم واسه فلان چیز خوبه، یکی دیگه گفت پوستش هم واسه فلان چیز و هی گفتن و گفتن. از من پرسیدن تو نظری نداری؟ گفتم حالا که انقدر همه چیز ِ خر خوبه می خوام برم تو کار خر! نون تو خره!
تازه خوشا به حالش خودش رو زده به خریت هیچکس هم ازش هیچ انتظاری نداره!
پ.ن: هیچ هم دو تا پارگراف بالا به هم ربط نداشتن!!
ا
مامانم روی کاغذ با چند تا خط و دو تا مداد رنگی خیلی ساده لباسی که می خواست برای خان داداش ببافه رو کشید. کاغذ رو داد دست خان داداش گفت ببین خوبه؟ اونم اول خیلی با دقت نگاهش کرد و بعد مداد گرفت دستش و مشغول شد. بعد دوباره نگاه نگاهش کرد و هی فکر کرد. آخر سر با اضافه شدن یه سر و دو تا دست و دو تا پا به طرح لباس کذا، برگردوندش به مامانم و گفت هر چی می بافی فقط یه طوری نباشه که با انگشت تو خیابون نشونمون بدن! مثل نقاشی این آقاهه مانتو هم نباشه!
پ.ن: من و مامانم از اون موقع داریم به این موجوده می خندیم.
ا
یه جوری میگه: «بیشعور، دوستت دارم» که آدم دلش می خواد همیشه بیشعور باشه :|
ا
امروز روز جهانی باستانشناسی بود. مرسی که توی تقویم نیستیم!
سنگ نگاره های تیمره، استان مرکزی، هفتاد قله
قدمت تا 4 هزار سال پیش
ا
الان به نظر شما از بین این همه گزینه متنوع و رنگارنگی که آموزش و پرورش برای دبیر تاریخ زن گذاشته من کدوم رو انتخاب کنم؟!
عشایر؟
فلارد؟
میانکوه؟
رازوجرگلان؟
باشت؟
چاروسا؟
دنا؟
بهمئی؟
یاسوج و بجنورد راهم میدن یعنی؟
با عرض پوزش از محضر خوانندگان عزیز، یعنی تف تو روح اون رشته ای که من خوندم. یعنی تف تف تو روح خودم که برگردم عقب هم باز همینو می خونم!
پ.ن: تو ایران تاریخ رشته شکم سیرها ست.
ا
چند گروه از آدما هستن که من هیچ وقت نمی تونم علت کاراشون رو درک کنم یا ازشون خیلی بدم میاد:
اینایی که توی اینستاگرام خودشون رو کرک و پر می کنن که بریم عکسی رو که تو مسابقه شرکت داده شده لایک کنیم
پسری که به یه پسر دیگه میگه خوشگل یا پسری که میگه وای فلان پسر چقدر خوشگله
خانومایی که تو عروسی های مختلط با روسری می رقصن (واقعا کارشون برام غیر قابل درکه. یعنی الان فقط مشکل موهاته؟)
کسایی که لطفا رو می نویسن لدفن
کسایی که مدام رو زبونشونه که به صورت کشدار بگن: چــه خـــوبه ایـــن! (من از این اصطلاح واقعا بدم میاد)
آدمایی که عاشق رمان های عامه پسندن اما وانمود می کنن کشته مرده تولستوی هستن
آدمایی که فیلمای زیر شونه تخم مرغی می بینن اما تظاهر می کنن همه کارگردان های مطرح رو می شناسن
کسایی که فیلمای تخت خوابی می بینن!
کسایی که تعصب شهری و قومی دارن و بی جهت از محل زندگی یا قومیت خودشون تعریف می کنن و عیب هاشون رو نمی بینن. (خدا شاهده با کسایی که این مدلی بودن دوستیم رو قطع کردم)
کسایی که اسم بچه هاشون رو میذارن نازنین زهرا و باقی اسمای این تیپی.
کسایی که معیار شناخت آدم ها براشون ماه تولدشونه و خردادی، مردادی و... می کنن
پ.ن: فعلا همینا. :|
پ.ن: طبیعتا برداشتای من دلیل بر درست بودن خط فکری من نیست و ممکنه کسی مخالف من باشه ولی من این آدما رو نمی تونم تحمل کنم.