1. دختره دوتا پدربزرگاش از پولدارترین و سرشناس ترین آدمای این شهر بودن. قاعدتا پدر و مادر فوق العاده ثروتمندی داره. پارسال همه کلاسای کنکورش رو خصوصی ورداشت. از جلسه ای 300 هزار تومن تا 500 هزار تومن بابت کلاساش میداد. تمام روزا تو پانسیون مطالعه بود با وجودی که خونشون هزار تا اتاق داشت واسه درس خوندن. میگفت می خوام بین بچه ها باشم دلم نگیره! مادرش هر روز بهترین غذا ها رو با ماشین لوکسش میاورد دم پانسیون. خرداد هم کلی خرج کرد که بره کلاسای جمع بندی تهران. رتبه اش اومد 10 هزار! دوباره می خواد بخونه برای کنکور.
2. دختره، هم خودش هم مامانش و هم باباش خادم مسجدن. توی یه اتاقی که بغله مسجده زندگی می کنن. باباش سر بازار چرخ دستی داره، دست فروشی می کنه. طبیعتا هیچ کلاسی هم نتونست بره. مریضی بدی داره و بدجوری نحیف و ضعیفه. رتبه اش اومد 3 هزار. دوباره می خواد بخونه برای کنکور.
پ.ن: این همه نابرابری شوخیه دیگه؟!
فعلا هدرم رو عوض کنم فقط محض عوض کردن اون قبلیه. ;)
محض رعایت کپی رایت: این عکس رو یه خانم طراح مکزیکی گرفته به نام justina blakeney
حیاط آموزشگاه سه تا درخت داره. یه درخت گردو، دو تا هم انجیر. از زمستون پارسال که رفتم اونجا تا تابستون امسال همش عین بچه ها زل زده بودیم به درخت گردو تا ببینیم کی گردو میده. گردو داد اونم چه باری. خلاصه که از روزی که گردوها رسیدن ما هر بار آویزون یکی از شاخه هاش بودیم. دم دستی هاشو که راحت چیدیم ولی اون شاخه بالایی ها. یعنی نگم. امروز با دو تا از همکارام انقدر به درخت بدبخت آویزون شدیم و خندیدیم که خدایا. قشنگ دستمون اومده باید چه کار کنیم.:) یکی مون خودشو آویزون شاخه می کنه، اون یکی شاخه رو با تمام زورش میاره پایین منم از بالا چهارپایه با چوب پرده (!) میزنم به گردوها تا بیفتن پایین. یعنی ها، دستم قشنگ داره کش میاد. حالا مگه خنده میذاشت تمرکز کنیم؟ یه دستشویی هم گوشه حیاط هست که نردبون گذاشتیم رفتیم بالاپشت بوم ِ دستشوییه! :| فقط همینم مونده بود.
از یه طرفی هم دارن پرتمون می کنن بیرون و مالک آموزشگاه ملکش رو می خواد. قشنگ تو مرز از کار بیکار شدنیم! دیگه شغل بعدیمون معلومه. سه نفری با همکاری هم میریم گردو می فروشیم.
پ.ن: یه ده کیلویی امروز گردو چیدیم. وقتی همه رو ریختیم تو پلاستیک انداختمش رو دوشم و به همکارم گفتم: زن تا میرم اینا رو سر خیابون بفروشم شامت حاضر باشه. D:
خب در عرض چشم به هم زدنی تعطیلات منم تموم شد یعنی الان من در عصرترین عصر جمعه به سر می برم و از فردا باز باید برم سرکار و تا خود عید بلانسبت عین سگ بدوئم. هروقت اینو میگم آقای پدر میگه مگه بچه هات گرسنه موندن؟ D: باز دوباره باید بزنم تو گوش دانش آموزا که درس بخونید خبرتون، البته اگه قبلش اونا نزنن تو گوش من! والا. تا قبل از این دهه هفتادیا رو درک نمی کردم ولی شما نمی دونید این اواخر هفتادیا چه جونورایین!
یکی از استادا کلاسش کنسل شده بود و من باید زنگ می زدم به بچه های کلاس و
اطلاع می دادم که اون روز نیان. پیش دانشگاهی بودن و 10-12 تا پسر شر و
شیطون که دو تا دختر هم تو کلاسشون بود. زنگ زدم به یکی از دخترا ازش خواستم اسم هم کلاسی هاشو بگه تا به اونا هم زنگ بزنم. ابتدا با نام و یاد خدا شروع کرد و دونه دونه پسرا رو نام برد.
مجید مجیدی، وحید وحیدی، حمید حمیدی، سعید سعیدی، رحیم رحیمی،
کریم کریمی و... یعنی آمار بیست!
زنگ زدم یکی دیگه از پسرا که ایشونم فقط اسم اون دوتا دختر کلاسشون رو می دونست!
قابل توجهتون که همشون با وجود خانواده های خر پول (به معنای واقعی خر پول) کنکور رو گند زدن. حالا ببینیم کنکوری های امسال چه غلطی می کنن. که اینا از قبلی ها صدبرابر فاجعه ترن به نظرم و البته اگه تا آخر اسفند استادشون رو نخورن!
پ.ن: فعلا که شبانه روز از خونه بیرونم. تازه از این به بعد به جمعه هام هم رحم نکردم! :) از کل زمان خالیم همین عصر جمعه پدرسوخته خالی می مونه.
خیلی وقت بود این مدلی ننوشته بودم.
چه مدلی؟ لمیده روی تخت در حالی که لپ تاپ چپکی روی پامه و در شُرف افتادن و به فنا رفتنه. رسما مهره های گردن و همینطور ستون فقراتم داره میره سینه قبرستون! ولی خب پوزیشنم رو حاضر نیستم تغییر بدم چون حال ندارم!
باری! امروز داشتم به این فکر می کردم من تا حالا دوست صمیمی نداشتم و علتش فقط این بوده که کسی پایه دیوونه بازی ها و کله شقی های من نبوده.
کی حاضره توی کتابخونه بنـ*ـیاد پا به پای من مانتو و روسریش رو دربیاره؟
کی حاضره داش مشتی کفشاشو دربیاره و مدل قهوه خونه ای روی صندلی بشینه؟ :دی
کی می تونه جمله های مسخره من رو تکمیل کنه و یه جمله مسخره تر تحویل بده؟
کی با دیدن اجسام رنگارنگ جیغ خوشحالی می کشه؟
کی میتونه مثل من سه پایه دوربین رو بذاره رو دوشش و بره برای مصاحبه؟
کی می تونه مثل من بیاد امامزاده بشینه تحقیق بنویسه و اونجا رو رسما گند بکشه؟ (یعنی نگم از خادمش که کم مونده بود یه تیر حروممون کنه!)
جواب همه این سوالا یه ساله که میشه مَتی. یعنی قشنگ عین خودم خله!
امروز داشتیم روی نقش فرشا کار می کردیم. مسخره بازی در آوردیم و نوشتیم، به آدما خندیدیم و نوشتیم، با صندلی چرخ دارا قر خوردیم و نوشتیم.
توی نقوش فرش یه طرح داریم به اسم لَچَک و ترنج. موقع برگشت به نامزدش که سالن آرایش داره گیر داده بودیم موی مشتری هاشو لچک ترنج بزنه! D: یا مدل راه راه (مُحَرَمات) هم خیلی می تونه رو بورس باشه! یعنی قشنگ یکی من می گفتم یکی اون! جالب این بود که آقای نامزد هم تحویل می داد و کم نمی آورد! موقعی که از ماشینشون پیاده میشدم گفتم بفرمایید خونه ناهار در خدمت باشیم. آقای نامزد گفت مگه قرار نیست بیایم؟! :))
پ.ن: یعنی پسر مردم رو هم چل کردیم!
فروردین 95 (به دنبال اسفند 94) وقتی داشتم آخرین پستمو اینجا میذاشتم احساس می کردم دیگه نمیتونم به نوشتن ادامه بدم. در واقع روزای خیلی بدی رو می گذروندم. سال 95 هم سالی بود سراسر مریضی و اتفاقات بد. سعی کردم وبلاگ جدیدی خلق کنم و سر پا وایسم ولی هیچوقت حس خوب روزهای زندگی یک مسافر برنگشت. گهگاهی که به اینجا سر می زدم حس غم انگیزی برام داشت. اینجا برام بیش از یه وبلاگ بود و حتی مسیر زندگیم هم تغییرات جدی کرد.
الان؟ من هنوز درد رو به دوش دارم، هنوز به وضوح حس می کنم قلبم دو تیکه شده ولی وقتی چند شب پیش خاطراتم رو جلوی چشمم آوردید و یادم اومد چطور با وبلاگم شاد بودم، چطور پست میذاشتم و همه چیز رو پشت سطرهای شادم قایم می کردم، سعی کردم بشم همون ندای قبل.
الان وارد مرحله جدید زندگیم شدم، بعد از گذروندن کارشناسی ارشد حالا من شاغلم. فعلا توی یه آموزشگاه کنکور کارای دفتری انجام میدم و با دانش آموزا سر و کله می زنم. موازی با این شغل کاذب که هیچ ربطی به تحصیلاتم نداره، پژوهشگر بنیاد ایرا*نشنا*سیم و با وجود بالا و پایین هاش عشق می کنم با پروژه هایی که بهم میدن.
فعلا تصمیم دارم تا جایی که می تونم چراغ اینجا رو روشن نگه دارم.
بنابراین می نویسم چون می دونم یه روز از خوندشون لذت می برم.
پ.ن: سعی می کنم بعدا یادداشت پاره هایی که تو این مدت مینوشتم به اینجا سنجاق کنم.
آقااا یعنی خوشم میاد هممون دلتنگ بازگشت به وبلاگ بودیم. هممون اعتراف کردیم دلامون برای قالبها، کامنت ها، آرشیوا، لینکا تنگ شده. یعنی من هلاک این همه لبیک بودم دیشب. :))
برای اون دسته از دوستانی که نمی دونن بگم، ما یه گروه وبلاگ نویس بودیم که مثل نهنگا یه باره خودکشی کردیم! همه وبلاگامون رو گذاشتیم فی امان الله! یه دفعه هم همه انقدر دلامون تنگ شد برای بچه های سرراهی مون که تصمیم گرفتیم برگردیم بنویسیم. هر چند هممون زاده بلاگفا بودیم اما از وطن رونده شدیم اما حالا اینجاییم.
سلام
بچه ها کلیدا رو بندازید تو در و چراغا رو روشن کنید!
پ.ن: بچه ها یادتونه من هر سال زادروز وبلاگم رو گرامی می داشتم؟ 17 شهریور افتخار ماست یادتونه؟ خیلی اتفاقی فهمیدم دیروز 17 شهریور بوده!! اصلا اتفاق از این خجسته تر برای بازگشت؟ :دی شد 8 سال باورتون میشه؟
ا
رفتم عضو کمپین "آب هست ولی کم هست" شدم. قرار شده به جای هر روز دوش گرفتن یه روز در میون دوش بگیرم. اما خب تابستونه و روز و روزگار مساویه با اسفل و سافلین جهنم. میگم کمپین "آب کم هست ولی به درک" نداریم که من عضوش بشم و هر روز دوش بگیرم؟
ا
دیر زمانی بود که اینترنت محل کارم با وجود درست بودن مودم کار نمی کرد. مودم رو خاموش و روشن کردیم، سیستم رو خاموش و روشن کردیم، اون بیلبیلک وای فای رو درآوردیم و دوباره وصل کردیم و... وصل نمیشد که نمیشد. مجبور شدم زنگ بزنم پشتیبانی. کارم راه نیفتاد و زنگ زدم پشتیبانی مرکز. اولا که فهمیدیم اون بیلبیلک وای فای اسمش دنگل هست که بنده شخصا با اطلاعات ویکی پدیاییم فکر می کردم دنگل، روستایی از توابع بخش گرمخان شهرستان بجنورد در استان خراسان شمالی ایران است!
باری، آقای جنتلمن آن سوی خط میگفت همون دنگل یا به قولی دانگل شاید خراب شده باشه. باید یکی جدید بخرید. یا کلا به کابل لن احتیاج دارید که حالا یا تو جعبه مودم هست یا اگر نیست تشریف می برید می خرید بعد زنگ می زنید به ما تا بگیم چه کار کنید و از این ور تنظیمات رو ریست کنیم و از این صحبتا. خلاصه گره از کارم گشوده نشد وقتی هم که تلفن گویاشون ازم خواست تا میزان رضایتمندیم رو از پشتیبانی بگم ترجیح دادم قطع کنم چون قاعدتا سکوت من از هزار تا حرف بهتر بود! دیگه همینجوری که داشتم با دنگل و دانگل و جنتلمن و کابل لن با خودم جمله می ساختم، چشمم خورد به on و off وای فای روی سیستم. بدیهیه که یه بار خاموش و روشن کردم و جواب داد. :/
یعنی کلا جالبه که چه راه حل های ساده ای از جلو چشممون دور می مونه و چرا راه کوتاه جلو پامون ما رو به مقصد نمی رسونه. نه این که نیت خاصی پشت باشه ها، کلا جالبه! جالب!
نتیجه گیری اخلاقی: کابل لن داشته باشیم.
سوژه کاملا بی ربط با پست:
مهراد 8 ساله در حال کشیدن نقاشی پرچم سـ.و.ریـه
من: مهراد جان داری چی می کشی؟
- پرچم.
- آفرین! چه قشنگ! پرچم کجاست؟
- ایران ( :/ )
نتیجه گیری اخلاقی سوژه کاملا بی ربط با پست: هیچ وقت پرچم نکشیم.
ا
از محاسن ماه رمضون همین بس که فهمیدم حال تمام اموات سببی و نسبی ام خوبه! هر روز دیدارشون کردیم و به همه سلام رسوندن!
امسال واقعا سخت بود. واقعا سخت بود. هر کسی هم غیر از این گفت هدایتش کنید پیش من تا ازش بخوام با کلمات «دهان»، «سیستم گوارش» و «سرویس» جمله بسازه! :/ا
آقای مهندس بعد از اینکه پشت سر کارمندان سابق آموزشگاه سخن ها راند و مقدار زیادی بر روی عکس های دختران خوشگل و موشگل چشم چراند و دراند و در مقابل دیدگان ما گاز گنده ای بر تیتاپش زد و پشت سرش چای اش را هم سر کشید، عنوان کرد: کی گفته واسه روزه گرفتن باید گرسنگی و تشنگی کشید؟ باید روزه زبون گرفت! باید روزه چشم گرفت!
ما؟
ما هیچ نگفتیم! به ساعت هایمان خیره شدیم تا ببینیم تا به اذان مغرب چقدر وقت باقیست.
تا افطار بنماییم؟
خیر تا زودتر در آموزشگاه بی صاحاب را ببندند و مهندس برود خانه اش!
ا
این موقع های اردیبهشت یه جورای خاصیه. آدم یاد دوران تحصیلش تو شهر غریب میفته که هوا هی ملس و ملس تر میشد و ما هم به هر چیزی چنگ می زدیم که بزنیم بیرون تا ته خوابگاه از شدت تنهایی و دل گرفتگی نپوسیم. یا کاسه کوزه جمع می کردیم بریم پشت دانشکده کشاورزی که من نمی دونم رودخونه اون پشت چه کار می کرد اصلا؟، برای ناهار اولویه بخوریم یا می نداختیم رو کولمون می رفتیم گنج نامه بساط جوجه علم می کردیم. توی راه هم موقع رد شدن از عرض جاده حواست به ماشین هایی که با سرعت رد میشن نباشه و عزرائیل در دو قدمیت برات بوس پرت کنه! همه ماتشون ببره و یکی از بچه ها داد بزنه براش آب بیارید و تا بطری آب معدنی رو دست به دست کنن تا بهت برسه ببینی دوستان نمکدون تا آخرین قطره اش رو وسط راه خوردن و بعدش دارن به قیافه ات می خندن! :|
یا سُر بخوریم بریم تاریک دره که فقط به صدای سکوت گوش بدیم. با بچه ها بطری بازی کنیم و وقتی پسرای لوس و نمکدون (!) گیر بدن اگه تو جزیره آدم خوارا مجبور بودی برای حفظ جونت با یکی از ماها ازدواج کنی کدوممون رو انتخاب می کردی؟، جواب بدی: همون ترجیح میدم خودمو بندازم جلوی آدم خوارا! :|
اردیبهشت حتی وسط کلی کار درسی عقب مونده به خاطر خوب بودن هوا به بهونه خرید خرت و پرت های یخچال، بپریم سبزه میدون تا گوش مون از صدای فروشنده ها پر بشه:
جان منی بادمجان!
ننه ات بمیره گوجه!
خاک تو سرت توت فرنگی! :|
گاهی هم دو تا پیراشکی حلقه ای شکلاتی می خریدیم و با هم اتاقیم می رفتیم می نشستیم درست توی شلوغ ترین میدون شهر و تا تاریک شدن هوا به مسخره ترین آهنگ زندگی مون گوش می دادیم.
اردیبهشت ساکم رو می گرفتم دستم تا تنهایی بدون خبر به هیچ کسی برم شهر دوستم و در کنار چایی تمشک ها و گوجه سبزا و پیتزاها و استانبولی هایی که کنار هم می خوردیم دو ساعت هم تو بغلش زار بزنم بعد که میدیدم آرامش برگشته باز بخندیم. از اون خنده هایی که کش میان و شیرینیش تا اردیبهشت سال بعد می مونه.
یه دلیل بیارید که بی دلیل پدرتون رو عاشق باشید:
وقتی اسمس هاشو (آره بابای من هنوز اسمس میده) با کلمه بابایی شروع می کنه.