روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

جزوه های هفتاد من کاغذ

رئیس آموز.شگاه بهم شونصد تا جزوه فیزیک داده تایپ کنم. نیست که خیلی فرمول نویسی بلدم؟ تایپ می کنم و هی میاد بالا سرم میگه نیم فاصله ها رو رعایت میکنی؟ میگم بله. میگه بلدی؟ ( :| ) میگم بله. میگه چه جوری نصب کردی؟ ( :| ) میگم نصب نمی خواد این دو سه تا کلید رو با هم فشار بدیم میشه نیم فاصله. نیست که ورد خونه خودش 2003 () هست فکر می کنه همه چیز توی قدیم مونده. خلاصه که بساطی داریم. انقدر زیادن که دیروز به همکارم داشتم میگفتم دیگه روزای خوب تموم شد از الان به بعد همش باید تایپ کنم انقدر زیادن که وقتی پیر شدم هم می بینید دارم تایپ می کنم. می خوام وصیت کنم که ادامه تایپ رو پسر بزرگم به عهده بگیره! همکارم فقط می خندید. خنده نداره که خواهر من! آره داشتم میگفتم اگه من توی سا.نچی (الهی بمیرم) بودم هم رئیس می خواست به تایپ ادامه بدم. من در اعماق دریا بودم اما رئیس با یه قایق و بلند گو میومد داد میزد: ویرگول رو که نچسبوندی؟ نیم فاصله ها رو گذاشتی؟ منم از اون پایین در حالی که دارم به کارم ادامه میدم میگفتم بله. بعد هم رو می کردم به عزرائیل بهش می گفتم یه دقیقه صبر کن اینم بنویسم بعد بریم!

ماجرای آهنگای جُذاب!

بچه که بودیم بابام همیشه توی ماشین کاستای هایده و مهستی داشت. همیشه هم گوش می داد.حالیمون که نبود باهاش همخونی می کردیم. نوجوون که شدیم احساس می کردیم چقدر هایده و مهستی میتونن خسته کننده باشن بنابراین زور من و داداشم می چربید تا توی ماشین شادمهر گوش بدیم. در این حد که یه تابستون رفتیم تا شمال و تبریز و برگشتیم  تمام مسیر داشتیم آدم فروش شادمهر رو گوش می دادیم. :|  البته الان که جوونیم کلا شادمهر به خاطره ها پیوسته. 

روزها گذشته و الان که نشستم گوشه آرایشگاه و سعی می کنم این بیلبیلکای آویزون شده از موهامو به دستور خانوم آرایشگر سوق بدم سمت بخاری، میفهمم چقدر دلم میخواد هایده گوش بدم. در واقع انقدر آهنگ داغون اینجا پخش شده که رسما لاله های گوشم دارن گریه می کنن. اون وسطا هم که یه دونه هایده اومد رد کرد رفت. آخه چرا؟!


پ.ن: انقدر هم وول خوردم که سه تا از اون بیلبیلکا افتاد. 

پ.ن: ارنجمنت بای فاتح؟!

پ.ن: آقا چرا این خانومه فرق بین رنگ کنفی و کاراملی رو نمی دونه؟!


چقدر بامزه ست که توی همچین موقعیت هایی آدم اطرافیانش رو می‌شناسه. یه دفعه همه چارچنگولی میچسبن به منافع خودشون.

 همکارم میگه اگه اتفاقی بیفته بهت شغل نمیدن. انقدر خندیدم به جمله‌اش. گفتم زیبا! من همینجوریش هم شغل مناسبی ندارم، با فوق لیسانسم گاهی  که آبدارچی نیست مجبورم واسه رئیس چایی ببرم، وضع من اگه بهتر نشه شک نکن بدتر هم نخواهد شد.

بعد هم میخواست از شلوغی ها فیلم بگیره گفتم بیا بریم نزدیکتر بگیر به خاطر همون منافعی که باعث شده بود ۱۸۰ درجه تغییر چهره بده گفت نه میرم رو پشت بوم از اونجا می گیرم. بعد نزدیک بود از اون بالا پرت بشه پایین! بهش میگم نهایتا دو تا باتو.م میخوردی بهتر از این بود که از اون بالا بیفتی قطع نخاع بشی! 

چگونه روان خود را شاد کنیم؟

وقتی از یه موضوعی عصبی و ناراحت هستید کاری که می کنید چیه؟

مثلا انتظار دارید الان من بگم  خودم شخصا خیلی تمیز و شیک میشینم گوشه ای آه سر میدم و اشکام رو هم تمیز با دستمال کاغذی پاک می کنم؟ یا چند تا کانال روانشناسه موج مثبت باز می کنم و می خونم: عصر زمستونیتون بخیر به دنیا لبخند بزنید و شاد باشید؟ بعد هم برمی گردم به زندگی؟ خیر!

این چیزا که حرص آدمو خالی نمی کنه. به عقیده بنده اول از همه یه آموزشگاه لازمه و صد البته یه حیاط پر از برگ با یه عدد تی. میفتیم به جون برگها و جارو می کنیم همه رو وسط. شما اصلا به اشک چشم که داره کم کم خشک میشه توجه نکنید. به اون هیجانه توجه کنید که داره هی بر می گرده. فقط این وسطا باید حواستون باشه جلوی همکارتون سوتی ندید چون در این لحظه دوتا شاخ رو سرش سبز شده که شما چه مرگتونه و چه کاری به برگهای حیاط دارید!

باری لبخندهای هیستریک تحویلش بدید الکی از فرط هیجان داد بزنید و تشویقش کنید تا با هم جارو بزنید. بعد هم میرسیم به مرحله هیجان انگیز بعدی. یعنی آتیش زدن یه کپه بزرگی از برگ. اینجا می تونید همه حرصتون رو با برگها آتیش بزنید. بعد هم به شعله های نارنجیش خیره بشید و حسابی که بوی دود گرفتید و صورتتون از اشک  خشک شده و ریمل سیاه بود با یه لبخند رضایت آمیز برگردید سر کارتون. اگه حالتون بهتر نشد؟


ب.ن: من درجریان برو و بیاهای کشورم هستما...

سوم دی جز تخمه شکستن کار دیگه ای نداشتم.

سوم دی هوا فوق العاده گرمه و دمای تهران 19 درجه ست.

سوم دی تصمیم به خرید لباس میگیری و همه جا بلا استثنا لباسای زمستونی زدن پشت ویترین هاشون و انگار اونی که بخواد تو خونه لباس خنک تری بپوشه آدم نیست.

سوم دی عنوان پژ.وهشگر مساوی میشه با فحش و اجازه بهت نمیدن بری بنیاد ایرا.نشنا.سی مرکز.

سوم دی وقتی میگی میخوام برم از کتابخونه مرکز استفاده کنم انگار به رئیس فحش خواهر مادر دادی و میگه بری مرکز که چی بشه؟! (انگار می خوام برم بازدید کهـ.ریز.ک!)

سوم دی می فهمی کلا ول معطلی. شغل؟ آخه این خراب شده تاریخ و آثار باستانی نداره که تاریخدان و باستا.نـ.شناس بخواد.

سوم دی می فهمی اونایی که سرکارن حقوقاشون ماه ها عقب افتاده.

سوم دی می فهمی همه دارن میرن. حتی شده مجارستان و رومانی. فقط برن.

سوم دی می فهمی چقدر همه چیز بیش از اون چیزی که فکر می کردی داغونه.

 

پ.ن: تا حالا مراقب امتحانی رو دیدید که تخمه بشکنه؟ من!

اتفاقا خیلی به حرفای بالا ربط داشت. کاری از دستم برمیاد مگه؟


دختر گلم

خانومی که آموزشگاه رو نظافت می کنه یه دختر دم بخت داره. البته خودشون اصرار دارن دم بخته وگرنه همه ما میگیم 17 سالگی سن ازدواج نیست. به هر روی تصمیم گرفته ازدواج کنه چون اصلا گرد درس و اینا نمیره. یعنی من یکی خودمو کرک و پر کردم بابا بیا برو یه مدرسه خوب درس بخون دانشگاه خوب قبول بشی نشد که نشد. الا و بلا شوهر. خلاصه که ما داستان ها داریم توی آموزشگاه. بعد من گفتم جوگیرم؟! آقا جوگیـــــر ها!  انگار دارم دختر خودمو شوهر میدم. :| نشستیم براش لیست جهیزیه درست کردیم. با همکارم دونه دونه اقلام مورد نیاز رو اول رو برگه A4 چرکنویس کردیم حتی خوراکی های توی یخچالش. بعد من نشستم همه رو طبقه بندی شده تایپ کردم و پرینت گرفتم براش. یه جاهایی رو هم هایلایت کردم. نشستیم توی نت کلی عکس دکوراسیون خونه پیدا کردیم و همه رو ذخیره کردیم توی فولدر جهیزیه لیـ.ـلا. مدل مبلا و کمد چوب لباسی جلوی درش و تابلوهاش رو هم انتخاب کردم.  لیست مهموناشون هم درآوردیم. قرار شده هماهنگ کنیم برای خونه اش هر کس یه چیزی بخره که گوشه کار رو گرفته باشیم. هر چیزی هم سنگین بوده انداختیم گردن داماد بدبخت قراره خودم برم خونش رو ببینم و براش دکور بدم و یخچالش رو چیتان پیتان کنم. کنکور دکترا رو هم فعلا حواله دادم به باری تعالی. دکترا کیلو چنده؟


پ.ن: حیف با همکارم به توافق نرسیدیم به جای کره حیوانی خامه شکلاتی بخریم برای یخچالش.

پ.ن: من عاشق تخمه آفتابگردونم. یعنی همه کارای انجام شده رو اینطوری تصور کنید که حینش دارم تخمه هم می شکنم.

نتیجه گیری اخلاقی: یادتون باشه ست اورانوس خیلی مهمه. همه چی هم داره.

چه عنوانی زیباتر از جوگیرانه

قشنگ آدم یه ذره درگیر کارای روزانه بشه وبلاگ یادش میره. ما هم بد عادت!!

جوگیر شدیم جوگیر. داریم درس می خونیم. بله درس. درسی که قرار بود دایورت کنم به رشته کوه های قفقاز، به ناگهانی ترین شکل ممکن دوباره رسوخ کرده تو زندگی مون که خدایا. با توجه به همین جوگیری دکتری ثبت نام کردم و خوشحال خوشحال 4 اسفند کنکور دارم. بله کنکور. دوباره کنکور لعنتی. انقده خجسته وارم. معلوم نیست دارم کار می کنم؟ درس می خونم؟ طراحی می کنم؟ گلدوزی می کنم؟ بافتنی می بافم؟ به قول گفتنی همه رو با هم دنبال خودم خِر کِش کردم. تو کوله منو نگاه کنید هم ماژیک هایلایت پیدا میشه هم میل بافتنی هم سوزن گلدوزی هم مداد رنگی!

حالا جوگیرانه دارم میرم که ببینم چی میشه. این از این.


بی ربط نوشت: سر صبحونه بابام داره چهار ساعت حرکات ژانگولری با پنیر اجرا می کنه. هی بشقاب رو می چرخونه و با کارد از دور پنیر ور می داره. میگم بابا چه کار می کنی؟ میگه دارم اطرافش رو پَخ (گرد) می کنم که کنترل کیفی ایراد نگیره! :| (اینا قشنگ از عوارض بازنشستگیه ها)


دعا کنیم حالشون خوب باشه خوب بشه

وقتی گفتن کرمانشاه زلزله اومده به را.مونا فکر کردم و یاد روزایی افتادم که تو خوابگاه برامون شیرینی بژی می پخت و براش دعا کردم حالش خوب باشه.

به پر.ی فکر کردم و یاد موقعی افتادم که یه تخته شاسی خوشگل برام خریده بود و براش دعا کردم حالش خوب باشه.

به لیلا  و سا.را فکر کردم که با هم بافتنی می بافتیم و هفت خبیث بازی می کردیم و براشون دعا کردم حالشون خوب باشه.

من حتی به اون پسره فکر کردم که سال آخر دانشگاه اومد خواستگاریم و بابام بهش گفت ازدواج برات زوده و دعا کردم حالش خوب باشه.


پ.ن: حالم خوب نیست و دعا می کنم حال همه خوب باشه. 

همایش پربار

وقتی به یک همایش نسبتا رسمی دعوت میشید به نکات زیر توجه کنید حتما:

1) موقع پخش برنامه های وزین با یک عدد دوستتون هی نخندید.

2)  قیافه مردم حاضر در سالن رو به خاله قورباغه تشبیه نکنید (شبیه بود آخه )

3) بگذارید آقای ه که در منتهی الیه قسمت غربی سالن نشسته آبمیوه اش رو بخوره و هی با دوستتون زل نزنید بهش تا بدبخت هول کنه.

4) با دوستتون هی نگید چرا آقای ه خیره شده در افق.

5) کاری به مژه ها و رنگ مقنعه خانوم الف نداشته باشید و به سلیقه ها احترام بذارید.

6) موقع برگشت، توی اتوبوس وقتی همه ساکت نشستن و از پنجره ها به افق خیره هستن انقدر سر و صدا نکنید و به صدای ترمز اتوبوس نخندید و  با انگشتای دستتون ادای مهمون های همایش رو درنیارید و با دوربین از نمایش من درآوردی انگشتاتون فیلم نگیرید و انقدر نخندید که نزدیک بشه گوشی تون پرت بشه سمت آقای راننده بره واسه دست بوسی.

7) تا توقف کامل اتوبوس سر صندلی های خودتون بشینید با راننده کل کل نکنید و زودتر شرتون رو کم کنید تا مردم از دستتون نفس راحت بکشن.


من الله توفیق

سلامتی

چقدر خوبه که مسئولین انقدر به فکر ما هستن. چقدر خوبه که توی یه کشوری زندگی می کنیم که انقدر به ما اهمیت میدن. وز.ار.ت بهداشت به مخا.برا.ت اولتیماتوم داده که طرح اینترنت رایگان شبا رو وردارن چون بیدار موندن و دانلود و اینا واسه سلامتی ضرر داره!

آخه چقدر گوگوری هستید شماها. نمکدونا.

واقعا اینا فکر می کردن ما شبا بیدار می مونیم دانلود کنیم؟ یه دانلود منیجر، یه تنظیمات ساده. لپ تاپ رو می ذاشتی رو حالت خودکار خودش تا صبح همه رو دانلود می کرد و لپ تاپ رو هم خاموش. آخه این کجاش واسه سلامتی ضرر داشت؟

برید!  برید!  برادرا و خواهرای من، حناتون دیگه رنگی نداره بابا. الان با این حرکتی که زدید ما بیشتر ضعف اعصاب بهمون دست داده و همش داریم حرص می خوریم حجم کم نیاریم. نکنه استرس واسه سلامتی ضرر نداره؟

50 درصد بقیه!

بلا استثنا تو فیلمای ایرانی یه جوووری پدرا از باردار بودن خانومشون شگفت زده میشن که انگار نه انگار 50 درصد قضیه کار خودشون بوده. :|


[مادر ِ زنه رو به دخترش: عزیزم شوهرت میدونه بارداری؟ ]

 نه نمی دونه! از طریق گرده افشانی بچه دار شده. لکا لکا بچه رو آوردن. بچه از تو جوب پیدا شده. :|


پ.ن: من تاکید می کنم هنوز به اون درجه از هوش و شعور و ذکاوت نرسیدیم که بتونیم فیلما و سریالای رسانه ملی رو درک کنیم. یه چیزی داره که من و تو عاجزیم از فهمش.

پ.ن: تصادف و حادثه هم یک بار، دوبار، سه بار نه توی همه فیلما.

عمه!

* خیلی ضایع‌ست که یه بچه دو ساله نتونه بگه ندا اما بتونه بگه میمون! عمه رو هم خیلی سلیس تلفظ می کنه. منم گفتم بهش سلام برسونه! :|


** یکی از استادا عمه پدرش فوت کرده بود مجبور بودیم کلاس بچه ها رو کنسل کنیم. هی زنگ می زدیم می گفتیم تشکیل نمیشه می گفتن چرا؟ واقعا ضایع بود بگیم به خاطر عمه پدر استاد. خودمون «پدرش» رو حذف کردیم. دیگه به همه می گفتیم به خاطر عمه استاد. عمه استاد. عمه استاد. کلاس ها به خاطر فوت عمه استاد برگزار نمی شود!! این آخری ها که همکارم انقدر سعی می کرد نخنده که قیافش پشت تلفن بنفش شده بود استاد هم برگشت گفت خوشحالم که با عمه ام شادید!

سر هماهنگی یه کلاس دیگه با همین استاد برنامه هامون ریخته بود به هم. امروز خیلی عصبانی به مدیر دخترونه گفتم به خدا اگه این استاد ج بخواد بدون هماهنگی با آموزشگاه کلاس جبرانی بذاره می دونم چه کار کنم تا عمه اش بره سراغش! فراموش نکنیم عمه پدر هم تازه رفته اون دنیا می تونیم روی اون هم حساب کنیم!


سوال: آیا حروفی ساده تر و راحت تر از نون، دال و الف در زبان فارسی وجود داره؟

نکست کوئسشن: تا حالا دیده بودید موضوع پست وبلاگی عمه باشه؟


دایره هاتون رو بدید من بکشم. انقده خوب می کشم.

نه به یه وقتایی که از زور بیکاری و بیعاری دلت می خواد زمین رو گاز بزنی نه به یه وقتایی مثل الان که نمی دونم ناهارمو ادامه بدم یا پست بذارم یا برم سراغ کارای دیگه! :| پارسال این موقع از شدت بیکاری داشتم با افسردگی تانگو می رقصیدم اما امسال صبحا  ساعت 8 میرم از خونه بیرون ساعت 9 شب بر می گردم. برنامه هر روزم همینه ها. صبحای جمعه هم سرخوش سرخوش رفتم کلاس طراحی فرش ثبت نام کردم. یعنی الان فقط یه جلسه رفتم، تمام وقتایی که قبلا مرده محسوب میشدن رو از زیر خاک کشیدم بیرون بلکه یه چیزی ازم دربیاد. حالا چه کار می کنیم؟ تمرین دایره کشیدن. هی بکش هی بکش. 80 صفحه هم مشق دارم، الان موندم چه گلی به سر بگیرم. یکی نیست بگه بچه مگه مرض داری؟ خیلی بیکار بودی؟ مردم واسه اوقات فراغتشون برنامه میذارن من واسه اوقات شِغالتم (شغالت لغت جدیده. از خودم درآوردم از ریشه شغل هست بر وزن فراغت) داشتم میگفتم از بس دایره کشیدم که خدا بگه بس. انگشتام شده شبیه دایره. همکارم میخنده می گه شبا خواب دایره نمی بینی؟ میگم شبا که نه ولی نماز می خونم میرم سجده یه لحظه که تاریک میشه اونجا همش دایره می بینم! آخه شما نمی دونید از 80 صفحه فقط 10 صفحه کشیده شده یعنی چی؟ وقتی میگم 80 منظورم 80 واقعی هست ها. اغراق نیست خدا شاهده. اینه که الان حالم خوبه فقط یه کم احساس می کنم دارم می میرم.


ب.ن: یه چیزی بگم که به بحث ربطی نداره. یادمه یه زمانی وقتی توی بلاگفا بودیم تو پروفایلم نوشته بودم: توی این دنیای هر کی به هر کی این دستت باید اون یکی دستت رو بگیره وگرنه خلاصی خلاص! اون موقع ها خیلی عمق جمله رو درک نکرده بودم. ولی الان با تمام وجود می فهمم یعنی چی. واسه زندگی کردن و خوشبخت بودن منتظر هیچّکّسّی نمونید. جز خودتون هیچ کس به دادتون نمی رسه. شاید الان همینجوری بخونید و برید اما نذارید رسیدن به جمله ای که گفتم دیر بشه. نمی دونم می خواید چه کار کنید و چه جوری خودتون رو نجات بدید و یا الان واقعا از  زندگی تون راضی هستید یا نه ولی من با همون کتاب محبوبم که قبلا هم اینجا معرفی کردم به این باور رسیدم. معجزه شکرگزاری. اگه تا حالا انجام ندادید بخرید و تمریناتش رو انجام بدید. من واقعا واقعا از زندگیم با تمام مشکلاتش راضی ام و نمی تونم بگم حال روحم چقدر خوبه. همش هم به یک دلیل اعتماد به خداوند.


پ.ن: پاشم برم یه کم جمع کنم الان اجنه ها (استعاره از دانش آموزان این مرز پر گوهر) میان اینجا رو میذارن رو سرشون.


اینجا، سرکار (لازمه بگم الان سرکارم؟ ) دو تا آدم داریم با عقاید بسی جالب. اولیش یکی از اساتید جوون هست که دُر و گوهر زیاد ازش شنیده میشه و اصرار عجیب به کل کل داره دومی هم مهندس فنیه اینجاست که از این آدم نگم اصلا. باز اولی فارغ التحصیل شـ.ـریفـ.ـه و چهار تا کتاب خونده ولی دومی کلا شوته.

بحث سر عاشورا و محرم بود. دوست عزیز اولیمون داشت به یه حالت تمسخر می گفت دوست اتریشیم اومده بود ایران. مونده بودم براش چه جوری توضیح بدم که 1400 سال پیش یه نفر و خانوادش رو توی یه کشور دیگه کشتن حالا ما داریم واسه اون غیر ایرانیه عزاداری میکنیم و مملکت رو هم تعطیل کردیم!! بعد هم هار هار هار (یخ نکنی تو!) ما هم بسیار سعی می کردیم با پشت دست فرو نیاریم بر دهان مبارکش. خلاصه بسی شاد بود با کشفش و به عقب موندگیم تاسف می خورد. دیگه واقعا تحمل نکردم. گفتم دین دوستتون چیه؟ گفت مسیحیت گفتم ضایع نیست اونا هر سال مملکت هاشون رو تعطیل می کنن تا تولد یه نفری رو جشن بگیرن که 2017 سال پیش به دنیا اومده؟!  حتما هم می دونید حضرت مسیح توی اروپا و آمریکا به دنیا نیومده. زشت نیست تولد یه غریبه رو جشن می گیرن؟

مهندس فنی هم بسیارتا بسیارتااا عجوبه ست. کلی داشت دسته های عزاداری رو مسخره می کرد که این کارا چیه؟ خیلی مسخره ست یه عده راه میفتن و طبل میزنن. مملکتمون شده مملکت دهل و فلان و بیسار. خوش به حال غربی ها و خوش به حال اروپایی ها. :|

بیاید بهش بگیم که توی برزیل و اسپانیا صدتا از این کارناوالا و فستیوال ها هست که مردم راه میفتن و توش طبل می زنن. اگه بنا به سر و صداست هر دوش سر و صداست. فقط شرمنده مهندس شدیم که توی دسته های ما خانومای خوشگل چیتان پیتان با لباسای خاک بر سری نیستن که برقصن آقا راضی بشه.


پ.ن: اگه احترام به عقایده باید از طرف همه رعایت بشه. نمیشه که ما به مشروب خوردن شما جیزقول بلاها  احترام بذاریم اما شما مسخره کنید که. یعنی انقدر بدم میاد از این ادای روشنفکر بودنا.

برای عمیق زیستن و برای مکیدن تمامی جوهر حیات و برای از بین بردن هر آنچه که زندگی نبوده

هزار سال هم بگذره فیلم انجمن شاعران مرده برام تکراری نمیشه. جالبه که سال ساختش مصادفه با سال تولدم. همیشه گهگاهی تیکه هاشو برای خودم میذارم و معتقدم رابین ویلیامز خدا بیامرز اینجا بهترین نقشش رو داشته.

اولین بار که این فیلمو دیدم دبیرستانی بودم. شبکه چهار نشونش داده بود. یادمه انقدر فیلم روم تاثیر گذاشته بود که کلی افتخار می کردم از اینکه انسانی خوندم. بعد از اون فیلمه دیگه تکرار نشد. دیگه نشسته بودم  واسه دوستام و دخترخاله هام کل فیلم رو  تعریف کرده بودم که همگی  بسیج شده بودیم فیلمو گیر بیاریم و برای یه بار هم که شده ببینیم. اون موقع که دانلود و این چیزا نبود. کلوپها هم این فیلم رو نداشتن.  کتابش رو پیدا کردیم اما فیلم رو نه. تا اینکه سال ها بعد تونستم دانلود کنم و ببینمش. بارها و بارها و بارها.













یادمه بازیگر نقش تاد شبیه یه پسری بود که خونشون نزدیک خونه خالم اینا بود. وای چقدر اون موقع ها تو عالم بچگی توهم دوست داشتن اونو داشتیم. اینم بیشتر باعث میشد نسبت به فیلم حس داشته باشم. بدبخت پسره اصلا روحش هم خبر نداشت.

* ما شعر نمی خونیم و یا شعر نمی گیم چون شعر زیباست، ما شعر می خونیم و شعر میگیم چون عضوی از بشر هستیم و نوع بشر سرشار از شور و اشتیاقه. پزشکی، حقوق، تجارت یا مهندسی همه اینها برای بقای زندگی لازمن. اما شعر... زیبایی... افسانه... عشق. اینها چیزهایی هستن که به خاطرشون زنده می مونیم.


* زندگی نمایش بزرگی ست که پابرجاست و تو اینجایی که کلامی بهش اضافه کنی.