باز دوباره یه ذره هوا سرد شد و این رب النوع سرماخوردگی بالای سر و کله ما به پرواز دراومده. مدام داره نگاه های غضب آلود می کنه. دستش رو هم گذاشته رو این شیر فلکه بینی مون هی شل و شل ترش می کنه! نمی دونم چرا دیواری کوتاه تر از ما پیدا نمی کنه بره خِره یکی دیگه رو بچسبه. اگه بگم شبا به دیدار ملک الموت نائل میشم دروغ نگفتم. اصولا من نمیدونم چرا هر وقت یه مرگمه میشه اول از همه چشمام میریزه به هم. شده عین کاسه خون. یعنی یکی ببینه فکر می کنه بک گراند قرمز گذاشتم تو مردمک چشمم. والا! این خان داداش هم راه می ره و شعر این خانوم محترم غرب زده رو هی واسم می خونه: می دونستی که چشات شکل یک نقاشیه که تو بچگی میشه کشید؟ می دونستی یا نه؟می دونستی یا نه؟ حالا منظور از نقاشی چیه؟ همون دراکولاها که چشماشون قرمزه بعضی از پسر بچه ها می کِشن، هموناست. بعد هی به ریشمون می خنده. هی!
امروز رفتیم یونی شدیم دانشجوی فرهیخته! تصور کنید امثال من که دانشجو فرهیخته بشه اون جامعه چه آینده ای در انتظارشه؟! بعد بهمون توصیه کردن به مناسبت هفته ازدواج همگی با هم بریم ازدواج کنیم! حالا اینا چه ربطی به فرهیختگی داشت به جان عزیزتون ما هم نمی دونیم! فقط فهمیدیم همه چی آرومه و ازدواج خیلی چیز خوبیه و فرهیخته مزدوج شده خیلی بهتر از فرهیخته مزدوج نشده ست!
دلمون خوشه اسممون رو گذاشتیم مسلمون، ادعا می کنیم شیعه هستیم، هی چپ و راست می گیم مملکتمون اسلامیه اما دریغ از یه سایت پرمحتوا راجع به مثلا اندیشه های امام رضا یا سیره سیاسی اماما. اصلا اصلا فکرشو نمی کردم برای راه انداختن کارم (همین دو خط مطلب ناقابل) گذرم به وبلاگی بیفته که دلم نمی خواد سر به تن نویسندش باشه. از قدیم گفتن وبلاگ به وبلاگ نمی رسه اما نویسنده وبلاگ به نویسنده وبلاگ می رسه! بله! حالا با این همه ادعا و ابهتی که واسه خودمون قائلیم نمی دونم تا حالا گذر دوستان از ما بهترون بالایی(!) به یه کتاب درست و حسابی مثل نهج البلاغه افتاده یا نه؟ اگه افتاده چرا عمل نمی کنن؟ مگه نمی گن شیعه علوی و این حرفا هستن؟ اگه عمل می کنن چرا ما نمی بینیم؟ نکنه چشم بصیرت می خواد ننه؟! خب این با عمل نکردن چه توفیری داره؟ ها؟ ها؟ از همه مسخره تر اینکه استاد معارفه می زنه تو سر خودش دانشجوها را حواله میده به حضرت عباس که تو رو خدا دو خط از نهج البلاغه رو بخونید! ببین چقدر از مرحله پرت تشریف داریم. شما اگه فهمیدید چرا اوضاع این قدر قمر در عقربه یه خبری هم به ما بدید تا آخر عمر دعاگو هستیم! اجرتون با آقا! (یه بار اینو گفتم یکی پرسید کدوم آقا؟! حالا میگم. عزیز دل! هر آقایی که عشقت می کشه!)
پ.ن: با تشکر از مسئول محترم سازمان فرهیختگی(!) و برادارن.
ب.ن: یعنی هیچی لوس تر و بی مزه تر از این خواستگاری های اتوبوسی نیست. به این صورت که بعضی از این خانوم والده ها میان تو اتوبوس وایمیسن دخترا رو رصد کردن که واسه شاخ شمشادشون زن بگیرن. بعد میرن وردل یکیشون میشینن و تلاش می کنن واسه مخ زدن برای شماره گرفتن و امر خیر و این بساطا. اونوقت میگن چرا آمار طلاق رفته بالا! خب نکن مادر من! این راهش نیست. لا اله الا الله!
ب.ن: باز ما دو روز چشممون از این بچه (استعاره از بلاگفا) دور بوده این جنگولک بازیا واسه چیه؟
ب.ن: چون من دختر خوبیم لطفا از اغفال کردن ما جدا بپرهیزید بذارید این بچه به درس و مخشش برسه. محض اطلاع گفتم که اگه آپ کردن دیر شد و دیر به کلبه های عشقتون سر زدم و کامنتا رو دیر جواب دادم در جریان قضایای پشت صحنه باشید.
ب.ن: یه جمله امروز شنیدم خداییش خیلی محتوا داشت حفظش کنید نکته کنکوریه: "کسی که به من اعتماد می کند از کسی که مرا دوست دارد گامی فراتر نهاده است." جان مارکس ول
ب.ن: چرا فکر می کنید من اینقدر پرتوقعم که ازتون می خوام تولد قمریم*[رجوع کنید پاورقی] رو هم بدونید؟ ها؟ اصلا من غلط کنم که از شما کادو و تبریک و اینا بخوام. امروز جمعه مصادف با ۱۲ ذیحجه تولد قمریمه! آویزون والدین گرامی هستیم الان!
ب.ن: دیشب عقدکنون یکی از خواستگارام بود! بزن اون دست قشنگ رو. همچین داشتیم خدا رو شکر می کردیم که این یکی دست از سر کچل ما ورداشت، هنوز دعا تموم نشده پسر عموی محترم جنتلمن رسما جانشین ایشون شدن. نمی دونم چرا این خاندان دست به دست هم دادن تا آسایش روان رو از ندای بیچاره بگیرن! محض اطلاعات عمومی بگم که حالم از ایل و عشیر اینا بهم می خوره
پاورقی: از این پس به جای واژه غریب و نامانوس قمری بفرمایید مهشیدی [به نقل از یکی از اساتید]
خدا نکنه این خانوم والده ما تصمیم بگیره وسایل شخصیشو مرتب کن. به طور عادی اگه کسی همون لحظه از در بیاد تو و با این جور منظره ها روبرو بشه، ضعف اعصاب می گیره! اصلا حکایتی داره واسه خودش. از اون جایی که ایشون چند وقت پیش جوگیر شده بود داشت اینا رو مرتب می کرد، منم عینهو گربه که لای آشغالا دنبال غذا می گردن داشتم همینجوری تو این خرت و پرتا می لولیدم که یه دفعه از وسط یه عالمه کاغذ این اثر هنری که این بالا می بینید رو پیدا کردم. حالا بماند چه قدر ابراز احساسات کردم از این نقاشی هفت سالگیم. (آخه این با بقیه فرق داره. میگم چرا.) هر کسی دفتر نقاشی بچگی هامو ببینه بی شک میگه این دختره از همون عنفوان کودکی عقده شوهر و آقا بالاسر داشته! یعنی ورق بزنی می بینی یه صفحه عروس کشیدم یه صفحه گل رز! یه صفحه عروس یه صفحه گل رز! یه صفحه عروسی که تو دستش گل رزه! به همین ترتیب تا آخر دفتر! حالا این یکی چرا سفره هفت سین دراومده و تو دفتر نیست منم تو حکمتش موندم!
لازم می بینم به عنوان نقاش یه سری توضیحات راجع به این اثر ارزشمند بدم بلکه ابهامات کمی مرتفع شه. اول بگم اون یادداشت های دور و ور رو که می بینید، مربوط میشه به مسائل کاری و طرح درس خانوم والده ما. (واقعا زیباییشو دو چندان کرده) حالا این نکته مبهمه که من دست زدم به کاغذای یادداشت مامانم یا ایشون زدن اثر رو تخریب کردن؛ الله اعلم! (آدم یاد این قضیه های فلسفی مرغ و تخم مرغ میفته)
اون جسم قرمزی رو که ملاحظه می کنید سرکه است؛ که آش با جاش شده. اون دایره ها که یه خط توشونه بشقاب و کارده. اون مربعه هم شیرینیه مثلا. بقیه هم معلومه. اینجا من چرا آینه و شمعدون رو با ابهت خاصی کشیدم فکر کنم برگرده به همون مسائل عروس و گل رز و این حرفا! اونی که تو آینه می بینید خانوم والده ست. (چون حجاب داره میگم اگه نداشت ۱۰۰٪ عروس بود!)
پ.ن: تازه عکس سونوگرافی رو که تو شکم مامانم هستم رو هم پیدا کردم! دیگه به خاطر یه سری مسائل ناموسی(!) نشد بذارمش اینجا.
پ.ن: هی.... پیر شدیم.
پ.ن: بچه ست دیگه ذوق داره! بذارید یه پستش هم نقاشی هفت سالگیش باشه.
* تازگی ها دارم کم کم حس می کنم که هیچ تفاوتی با اون موجود مظلوم و معصوم یعنی درازگوش ندارم! شدم یه بارکش واقعی! کارم شده بار کردن یه خروار کتاب کَت و کلفت از خونه به دانشگاه از دانشگاه به خونه و در واقع شک ندارم که دارم کار عبثی می کنم. قربون چشم و ابرو استادامون برم. اونا هم هیچ تفاوتی بین ما و این زبون بسته(استعاره از درازگوش) نمی بینن. (تفاهم رو دارید؟) کلاس ما هم نمونه کامل یک جامعه دموکرات! وقتی که زبونم لال اعتراض کنی عین آن جوانمرد جومونگ، شمشیر درمیارن دو شَقَّت می کنن. من به نمایندگی از تموم دوستان جداً به چنین اساتید و چنین شیوه تحصیلی افتخار می کنم! خدای من! خدای خوب و مهربانم! من و قلب کوچکم چه کردیم که درهای رحمتت اینطور به روی ما باز شده و همه چیز اینقدر خوب داره پیش میره؟
* در راستای پست قبل دیدم همتون خنجر و دشنه و ژ۳ و کلاشینکف ها رو درآوردید می خواید سر از تن این بی نوا دختر جدا کنید! تصمیم گرفتیم توبه کنیم و حرکات جلف رو کنار بذاریم. یه چند روزی تو دانشگاه لالمونی گرفتیم، سنگین می رفتیم رنگین بر می گشتیم آزارمون حتی به برادر حزب الله کلاس هم نمی رسید، تا اینکه دوستانِ جان به من شک کردن. چپ میرن راست میان، میگن تو چه مرگته که چند روزی اینقدر ساکتی؟ الان به صورت حاد دچار دوگانگی شخصیت شدم! تا نیومدن در اینجا رو تخته کنن بگید چه کار کنم؟
پ.ن: این روزا عمودی از در خونه میرم بیرون افقی بر میگردم اونم با اعمال شاقّه. هیچکسی هم نداریم که واسمون دلسوزی کنه. الهی خودم واسه خودم بمیرم
پ.ن: حتی انگشتام هم دیگه نای تایپ ندارن. به جون بچه هام از علاقه مفرط به اینجا اومدم آپ کردم.
ب.ن: بی شک من تو آهنگ گوش کردن بی جنبگی رو رد کردم با غمگینش اشکام راه میفته با شادش مکانمو با فضا اشتباه می گیرم. انگار به گروه خونی من فقط و فقط آهنگای فرهاد مهراد می خوره.
این روزا بحثای عشق و عاشقی و دوستی و اینا اینقدر خز و چیپ شده که آدم اصلا حیفیش میاد وقت تلف کنه راجع بشون حرف بزنه. تو این اوضاع اسف بار هر کی از خانوم والده ش قهر می کنه اولین کارش همین که مثل سیب زمینی در دولت خدمتگزار، لاو تقدیم این و اون کنه و پیش خودش فکر نکرده که چی؟
یه چیزای چندشی دور و ورم می بینم که حالم داره بد میشه از این همه لوس بازی مفت!
* دختره صدا داره در حد اقدس مَرده! حرف که میزنه ناخودآگاه از وحشت میری رو ویبره. اما وقتی دوست پسر جنتلمن شون زنگ می زنه، وای... به گوشات شک می کنی. تصویر همون تصویره اما صداش... همون لحظه انگار حمیرا داره واست چهچه می زنه. چنان صداشو نازک می کنه که پیش خودت میگی این دختره ۱۰ سالی تو دار و دسته متین دو حنجره* بوده. حالا کاش ارزششو داشت. آره خلاصه... یه مدتی که من خونه این دوست هنرمند بودم مبدا و مقصد مسیرم شده بود اتاق ایشون و گلاب به روتون wc.
* طرف در کل عمر سه ماهه دوستیش با یه خانومی، اونم اسمسی فقط یه بار دختره رو دیده، اون وقت چنان قربون صدقه چشم و ابرو و سکنات و وجنات دختره میره که امثال بنده یه چیزای دیگه پیش خودش فکر میکنه. نمی دونم والا شاید با تکنولوژی جدید، از طریق اسمس میشه طرف رو دید و ما بی خبریم ننه.
اینها همه به کنار وقتی بهشون میگی یه خورده خودتو جمع و جور کن، پرستیژتو حفظ کن، نه تو لیلی هستی نه اون مجنون، می خندن. انگار داری جوک واسشون تعریف می کنی. بعد که به خاک سیاه نشستن میان التماس و زاری و آه و ناله که بگو چکار کنیم.
از من به شما خواهرانه، مادرانه نصیحت. یراق عقلتون رو هیچوقت خدا دست احساس تون ندید که آدم رو بیچاره می کنه. بله... میشه بدون تو بمیری و من بمیرم هم کسی رو عاقلانه دوست داشت.
پ.ن: تفألی می زنیم به خواننده عزیز افشین که میگه: اونی که میگه دوسِت داره/ بشنو و باور نکن
پ.ن: این روزا سر این بچه بازی ها زیادی دارم مشاوره میدم. تصمیم دارم پولیش کنم و دفتر بزنم. منشی می طلبیم.
پ.ن: در ادامه این اقدامات هر کسی هم که میاد مشاوره(!) یه شیشه آبغوره هم از خودش به جا میذاره و میره. آبغوره خواستید بگید بی تعارف. اینجا زیاده.
پ.ن: نه خداییش، به نظرتون حیف وقت نیست که بذاری پای این مسخره بازی ها؟
ب.ن: از قدیم و ندیم گفتن اون ممه رو لولو برد!
* معرف حضور که هستن؟ ایشون هم از همون عزیزانین که با خانوم والده اینا قهر تشریف دارن.
تکذبیه: اول بسم الله گفتیم یه تکذبیه بریم. اولا بنده هر گونه ارتباط و ربطی بین این روز بزرگ و فرخنده و غرور آفرین (تولد وبلاگم) و واقعه ۱۷ شهریور معروف، که تو تقویما نوشتن رو به شدت تکذیب می کنم؛ اصلا ما کی باشیم که به سیاست ربط داشته باشیم و کلا بی ربطیم!
یک سال پیش در چُنین روزی ما همین جوری نشسته بودیم مثل همیشه. بعد دقیقا عین جو گرفته ها یه حسی بهم گفت پاشیم بریم وبلاگ بزنیم (صداقت رو دارید؟! خودم دارم میگم جو گیر شدم! تو این کره خاکی یکی من خیلی صادقم یکی یوزارسیف. که البته من صادق ترم. چون اگه یادتون باشه یوزارسیف سر قضیه این بنیامین یه چند باری خالی بندی کرد شیطون!) البته یک سری عقده های روانی پشت این قضیه بود از جمله تخته شدن وب قبلیه. (نثار روح چندین سال درگذشته فاتحم صلوات) دیگه من خودم رو به عنوان یه شهروند وظیفه شناس موظف دیدم به تنهایی حماسه حضور (!) رو رقم بزنم. این جوری شد که اینجا رو درست کردیم. از کسایی رو که می تونم بگم از همون اولین پست تا الان باهام بوده دوست عزیزم نفس هستش؛ که البته به قول خودش این وسط مسطا یه دور همو گم می کنیم ولی بعد کلید اسرار میشه دوباره همو پیدا می کنیم! گفتم بگم یه وقت حق ناحق نشه. (انگار صف شیره!) بعد هم هی به عدد دوستان اضافه شد که ما از نام بردن معذوریم می ترسیم کسی رو از قلم بندازیم اونوقت آق مون کنید. اونم چون اولین نفر بود گفتیم که چیزی از گینس کم نداشته باشیم!
آره ننه. بعد از اولین پست، روزها گذشتند... پاییز برگ ریز و زمستون برف ریز اومدن و رفتن... بهار و تابستون گرم گذشتند و رفتن... همه چیز تغییر کرد... (با اون تغییری که فکر می کنید کاملا توفیر داره.) اما یه اپسیلون حرف مثبت و سازنده روی این چرت و پرت هایی که آپ می کردم نیومد که نیومد. (گفته بودم خیلی صادقم؟!) البته می دونم که انتظارات از یه وبلاگ علمی و فرهنگی(!) بالاست، خودم رو مسئول می دونم دیگه. یه جایی، یه دوست عزیزی می گفت وبلاگ باید پر محتوا باشه. خدا رو شکر، الحمدالله، محتوای وب ما از نظر چرند و پرند کاملا پره. (تصدیق می کنید دیگه؟)
حالا هم چه بخواید چه نخواید به پاتون نوشته شدیم و حالا حالاها در خدمتیم و سعی میکنیم حماسه حضور رو هر روز پررنگ تر کنیم! باشد که عبرتی برای آیندگان شویم!
پ.ن:دوست دارم بدونم تو این یه مدت حرفی زدم که کسی رو ناراحت کنه آیا؟ میدونم آزارم به مورچه هم نمیرسه همین جوری پرسیدم. دیگه آخرای ماه رمضونه. جون مادراتون بیاید عین چند تا آدم جدی ما را به راه راست هدایت کنید باشد که بخشیده شویم. اصلا بیاید فحش بدید. دری وری بنویسید. با کمربند سیاه و کبودم کنید فقط تو رو خدا سازنده باشه. جون من تا حالآ لارج تر از من دیده بودید؟ (فکر کنم تنها بار مثبت و سازنده وبلاگم همین یه قسمتش بود! )
ب.ن: یعنی خیلی بده اسمت کوچیکت همش نقل محافل سیاسی باشه. خدا میدونه جرات ندارم تو ثبت نامها بگم اسمم ندا ست. چنان چشم غرّه ای به آدم میرن. ای خدا من چرا تو اسم هم شانس نیاوردم؟ آخه چرا؟
ب.ن: اون قضیه سینما بود که قرار بود هماهنگ کنم؟ صبر مامان بابام زودتر از من سر رفت. امشب قراره شخصا ببرَ نَم سینما بلکه خفه شم. دیگه بیخیال اون ۴ نفر شدم. هر کی میاد بسم الله.
ب.ن: یه جمله ای هست که این روزا خیلی به کارم اومده حفظش کنید خیّلی به درد می خوره: "یاد گرفته ام که با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند." یادتون باشه هر وقت خواستید ازش استفاده کنید با یه لبخند ملیح این کار رو کنید تا طرف تا اعماق وجودش بسوزه.
خطاب به اون برادری که جفت پا رفت تو وب قبلیمون: . ببین برادر! الان می بینی؟ نه دیگه... نیستی که ببینی! پیشرفت رو حال می کنی؟ فکر کردی ما کم میاریم؟ هرگز، هرگز. تو چی فکر کردی راجع به ما؟ ها؟ شاعر چقدر قشنگ و به جا میگه: ۱۷ شهریور افتخار ما / ۱۷ شهریور روز ننگ تو.
خ.ن: (خصوصی نوشت.): وقتی تمومش کردم جای خالیشو واست پست می کنم بمونه برات یادگاری. آلت فحشا (!) حمل می کنی؟ اگه اعتراض کنی میرم به فاطی کماندو ها لو ت می دم میگم این علاوه بر رژ، ریمل هم داره با دوتا پنکیک اضافی بی استفاده. میدونی که مال بی استفاده خمس داره! منم اصلا راضی نیستم اون دنیا خِرِتو بگیرن. :))
کلا تصمیم گرفتم از امشب برم تو مسجد بست بشینم توبه کنم بلکه باری تعالی از سر تقصیراتم بگذره اینقدر منو مجازات نکنه.
پروردگارا! از اول ماه رمضون دارم با این سریالا به صورت وحشتناکی شکنجه روحی با اعمال شاقه(!) می شم.
هی میایم به توصیه دوستان(!) صبور باشیم هی مثل این قضیه تحریم محریما به
خودمون بگیم همه چیز گل و بلبله، همه چیز آرومه، من چقدر خوشحالم، اما
نمیشه که نمیشه. به
خدا وقتی این صدای آتنه فقیه نصیری از تی وی درمیاد دلم می خواد بزنم شیشه
تلویزیون رو خرد کنم ها. حالا اگه گذاشتن دهن ما بسته بمونه. آخر تابستون اگه جنازم رو آپ کردم بدانید و آگاه باشید قضیه از چه قراره.
یا
ارحم الراحمین! ملت ساعت دیجیتالی می خرن میذارن بالاسرشون با صدای دلنواز
ساعت بیدار میشن، لذت می برن؛ اونوقت من چی؟ من از اول تابستون دارم با
صدای بسی ناهنجار کلاغ بیدار میشم. شما اگه فهمیدید چرا کلاغا تابستونا کوچ می کنن دم خونه ما تو روخدا به منم خبر بدید از این نگرانی بغرنج دربیام! اجرتون با آقا!
خدای من! خدای خوب و مهربانم! چرا اینقدر هماهنگ کردن سخته. به جون دو تا بچه هام سخته خب. اگه من تونستم ۵ نفر آدمو (البته به این قضیه آدم بودن هنوز شک دارم. اثبات نشده) واسه یه سینما رفتن ساده هماهنگ کنم خیلی باحالم.
یا غفور! چرا منی که هیچی از حسابداری سرم نمیشه رفتم نشستم سر کلاس حسابداری؟ حالا تو بگو یه کلمه از این حرفای استاده فهمیدم کلا و حاشا! (هرگز، هرگز) بعد با کمال پررویی زل زدم تو چشمای استاده و با سر حرفاشو تایید می کنم و لبخند ژوکوند تحویلش می دم که یعنی مطلبو گرفتم!
یا رحیم! دیگه با خودت!
ب.ن*: الان یه رعد برقایی میاد که من فکر کنم مانیتورم رسما بترکه.
ب.ن: هوا بس ناجوانمردانه گرم است!
ب.ن: خب از الان برید پولاتونو پس انداز کنید. کادو های خوب بخرید. آپ دفعه بعد مربوط میشه به سالگرد تاسیس غرور آفرین وبلاگم. جرات دارید دست خالی بیاید!
*پاورقی: کلمات و ترکیبات تازه. ب.ن:بی ربط نوشت!
مدیونه هر کسی که فکر کنه ما واسه ارشد نمی خونیم! (خیلی مهم بودها)
?) نمی دونم این کارگردان جراحت چی فکر کرده با این همه بد آموزی؟ به اندازه کافی مردم فکراشون انحراف به چپ هست. حالا هی دامن بزنید به مساله. مردم ما هم سرخوش میشنن پا سریالای ماه رمضون بعد هم تو مصاحبه هاشون با تی وی چنان بَه بَه و چَه چَه راه می ندازن که انگار هیچکدوم از اینا کانالای همساده رو نمی بیننو اون عزت الله ضرغامیه که با خانوم بچه ها می شینه پا ماهواره! نه عزیز دلم آقا عزت مشغول جمع آوری کارتون های سه نسل پیش مثل سمباد و پینوکیو و اینا واسه نوگلان این مرز و بومه. نمی دونستی بدون.
?) داری همین جوری وب گردی می کنی می بینی یکی واسه خودش وبلاگ زده، بعد با تمام مشقت و چنگ و دندون و ریاضت لینک دانلود سریال فاصله ها رو گذاشته! نه تو رو خدا، هم مونده آخر عمری بشنیم ادا اطوارای آقا محسن و لیلا خانوم رو دانلود کنیم! حسن جوهرچی رو هر روز همینطوری مجانی داریم روئیت می کنیم، واسه هفتاد پشتمون بسه جون تو!
?) ما هی داریم از گرسنگی و تشنگی غش و ضعف می ریم میشیم عین میت، نمیدونم ملت چه طوری این همه انرژی پمپاژ می کنن؟ یه زوج بسیار خوشبختی تو واحد روبرویی ما زندگی میکنن کلا استعداد خاصی تو درست کردن آلودگی صوتی دارن. زندگیشون رو نظم خاصیه. صبحا دقیقا عین سگ و گربه می زنن تو سر و کله همدیگه همراه با صدای جیغ و داد و این بساطا. ظهرا میرن تو کار رقص تکنو. طوری که بلوک یه جا می ره رو ویبره، این کلیدای رو در خونه ما واسه خودشون رقص بندری می رن! بعد عصرا همدیگرو می بندن به باد فحش، این به خواهرشوهره فحش میده و اون به پدر زنه. این وسط یه خرده به خوشون استراحت می دن. یه آنتراکت ۲۰دقیقه ای. بعد هم که شب شد، بسم الله. صدای آهنگ لاو استوریشون ایندفعه مجتمع رو ورمیداره بعد هم رقص تانگو و.... ( نمی دونم چرا اصلا تفهیم نمیشن که یه کم لالمونی بگیرن. مثلا اینجا یه دانشجو داره خودشو با کتاب خفه می کنه. پس فردا معتاد شدم ریشه در این عقده های جوونی داره )
* فعلا اینا رو علی الحساب داشته باشید. اون شمشیراتون هم غلاف کنید تو روخدا. شاید بعدا یه چیزای دیگه به این پست اضافه کردم.
ب.ن: بهش می گم تو که روزه نمی گیری، چرا سحری می خوری؟ می گه: نماز که نخونم، روزه که نگیرم، سحری هم نخورم؟! مگه من کافرم؟!
ب.ن: یعنی خیلی ضایع است که امروز ۶ تا آدرس ازت بپرسن تو هیچکدومو بلد نباشی و تا بنا گوش سرخ بشی و بگی نمی دونم. خیــــــــلی ضایع ست.
ب.ن.خ (به یه نفر): عزیز دلم وقتی ما ساعت سه با هم قرار می ذاریم به این معنی ست که شما نهایتا ۵ دقیقه مجاز به تاخیر هستی نه ۴۵ دقیقه. جناب IQ! واسه من معادله ۶ مجهولی طرح می کنی؟ برمیگردی میگی تاکسی سوار نشدم که دیر نشه منتظر اتوبوس موندم که زودتر بیام؛ اتوبوس نیومد با تاکسی اومدم؟؟؟ خداییش خودت فهمیدی چی گفتی؟ خدایا! توبــــــه. غلط کردم.
انگار ناف ما رو با درس و مخش بریدن. تو تابستون، عرق ریزون، ماه رمضون (ایول قافیه) باید بشینم عین درازگوش (بلانسبت نگارنده)،خرخونی کنم. تحقیق محقیق یه طرف، این ارشد مزخرف هم واسم شده قوز بالا قوز! حالا کاش می خوندم. جسمم تو اتاق در بسته ست، چشمام رو کتاب بی صاحاب ولی روحم پیش حرفای صد من یه غازه مامان با خاله جان. بحث سر چی؟ سر دماغ عملی لاله جون و شوهرشون اینا که واسه سالگرد ازدواجشون رفتن مالزی!! اینجاست که نطق من باز می شه از تو اتاق داد می زنم: "نه... مامان! لاله اینا رفتن دوبی. ماه عسل مالزی بودن!!" خانوم والده هم دقیقا میشن عینهو جن زدگان محترم. حالا نگرد کی بگرد. دنبال چی؟ دنبال چشمه صوت. البته این حس مسئولیت پذیری منو می رسونه که مبادا زبونم لال اطلاعات غلط تبادل بشه.
این روح بیچارمون تقصیری نداره که کرم از خود درخته. (یعنی خودم) هر چی می کشم از این شیطنتای خودمه. اسم ما رو هم فقط محض خنده گذاشتن دانشجو! تو دانشگاه سر کلاس فقط دنبال سوژه از استاد نگون بختیم بعد کلاس می کشونیم به خنده و مسخره بازی تا جایی که خود استاد هم نمیتونه نیششو ببنده. منم برای اینکه این لحظات ناب از دستم نره جلو هر مبحثی که استاد درس داده و ما مسخرش گرفتیم تو جزوه، یه علامت ضربدر گذاشتم تا بعدا هر وقت دیدمشون یادم بیفته و بخندم (بچه کمبود داره) حالا هم دارم خیر سرم واسه ارشد می خونم این ضبدرا رو که می بینم یاد هر و کرای سر کلاسمون میفتم روحم از پیش خانوم والده اینا کاسه کوزشو جمع می کنه دایورت میشه به کلاسای دانشگاه.
هی روزگار! بعد هم صدتا دری وری می گم به محمود و دولت خدمت گزارش. یکی نیست به من بگه بچه جان چه کار به محمود داری؟ داره واسه ی تو بدبخت زحمت می کشه و به داوطلبای متاهل ارشد سهمیه میده. به جای این حرفا برو شوهر کن و خلاص!
***
یکی از استادامون خونشونو آورده تو بلوک ما! جالب ترش اینکه بابای من مدیر بلوکه. (آخ جون سوءاستفاده!) از این به بعد میرم در خونشون می گم:
نمره نمی دی؟... شارژ دو برابر
غیبت می ذاری؟... پارکینگ بی پارکینگ
به من می گی بالا چشمت ابروئه؟... پله ها رو تی بکش تا جل و پلاستو نریختم وسط کوچه... نفسکـــــــش.
آخرش هم زنگ می زنم فرار می کنم!
یه بشری از بچه های دانشگاه اومده به من می گه خوش به حالت که هیچ غمی تو زندگیت نداری و همیشه نیشت بازه. تا اینو شنیدم دقیقا به مدت یه هفته داشتم ریسه می رفتم! آخه مگه میشه کسی تو زندگی غم نداشته باشه. یه سری ها ناراحتیاشونو اینقدر گنده می کنن و بروز می دن که عین این ریشای ا ح م د ی ن ژ اد قبل از اینکه خودشو ببینی اول این معضل تابلو میزنه تو چشم!! (آخ که من چقدر باحال همه چیزو تشبیه می کنم!) والا! آقا جون یه ضرب المثل هست که ننه قمر مدام به من می گه: فقط مرگ که دوا نداره. خب پند بگیریم دیگه. اه...
هی از این وبلاگ به اون وبلاگ می رم می بینم غم دو عالم رو گذاشتن جلوشون هی هم دارن آبغوره می گیرن. پستای غمگین، زمینه های مشکی، آیکونای گریان، یکی داره میره، یکی داره خداحافظی می کنه و...
خواهران! برادران! وقتی همه چیز آرومه، گریه واسه چی؟ محمود که گفته به هر بچه یه میلیون میده، دیگه غصه واسه چی؟ یارانه هامون هم دارن به خوبی و خوشی هدفمند میشن. آخه چرا گریه؟؟
حالا بیخیال این جلف بازیا قبل از این که با شلنگ سیاه و کبودم کنید بگم این ندایی که اینجا داره نطق می کنه یه تفکر خاص داره واسه خودش.
پسرم! دخترم! مادرم! پدرم! همسرم! (چیزه... ببخشید اشتباه شد!! ) ندا مشکلاش، گرفتاری هاش، یا به اصطلاح غم و غصه هاشو تو یه دفتر می نویسه که کسی نخونه غمگین بشه نه تو وبلاگ نه هر جای دیگه. آخه معتقده که نباید دیگران رو درگیر کنه. خنده و هر و کر حق مخاطباشه و نمی خواد کسی رو از حقش محروم کنه. کسایی هم که دور و ورش می پلکن اصولا همین مدلین.
حالا هر مشکلی هم که دارید، دیگه قدرتی بالاتر از خدا هست؟ نیست دیگه. خب بسپرید به خودش. و سلام.
گفتم بیام بگم یه کم کوتاه بیاید بابا...
پ . ن: اینا نظرای قلبی من بود. به تمام تفکراتتون و عقایدتون کاملا احترام میذارم. خب هر کس یه روشی داره. نیاید فحش بدید بگیید ندا چقدر سرخوشه!
هی این سایت بلاگفا رو می زدیم هی زرت و زرت این پیام سرشار از عشق و محبت میومد. که الان من بهش آلرژی پیدا کردم گلاب به روتون حالم ازش بهم می خوره:
کاربران محترم در حال تغییراتی در سایت هستیم. برای دقایقیامکان ارائه خدمات سایت وجود نخواهد داشت. بزودی باز خواهیم گشت. از صبر و اعتماد شما متشکریم.
اول فکر کردیم منظور از دقایق ۴ الی ۵ دقیقه است بعد که گذشت دیدیم نه یه کم بیشتره ۱۰ الی ۱۵ دقیقه است اینم که گذشت شک نکردیم منظور ۴۰ الی ۵۰ دقیقه است همین طوری سه روز گذشت... و ما همین طور بزرگ می شدیم و قد می کشیدیم... بعد دیدیم منظور از دقایق یه چیزی تو مایه های ۴۳۲۰ الی ۴۳۳۰ دقیقه به بالاست. که البته "دقایقی" بیش نیست!!!
بعد از سه روز...
اُ مای گاد! چی می بینم؟ این بلاگفاست که باز شده آیا؟؟ (در حال ریختن اشک شوق) نه... بیدار بودم! دقایق به پایان رسیده بود! (در حال ذوق مرگ شدن) بعد یه چند لحظه صبر کردم تا ببینم چه اتفاقی می افته. این تغییرات چیا هستن. هرچی صبر کردیم نه از فشفشه و آتیش بازی خبری بود نه از و غافلگیری این بساطا. همه چی مثل قبل.
حالا اومدیم چند جا کامنت بذاریم دیدیم زرشــــــک! خوار شدیم. همچین احساس کردیم جماعتی چند دارن به ضایع شدن ما این و گوشه و کنارا می خندن. ای تف به تو روزگار!
حالا تا بعد این دوستان محترم چه تاج گلی بر سر ما، این سایت پر محتوا، کلا جمیع خوانندگان و نویسنندگان، عالمیان و افلاکیان می زنند الله اعلم!
فعلا نمی تونیم در خدمت نظرات پر مهر شما عزیزان باشیم. شما نظراتتون رو یه جایی تو اون گوشه موشه های ذهنتون پهلوی همون موجودات خاکستری رنگ نگه دارید تا بعد از "دقایقی" که این سیستم درست شد در خدمت باشیم.
تکبــــــــــــــــــیر! خدایا... خدایا... تا درست شدن بلاگفا... وبسایت ها رو نگه دار!
نمی دونم این چه صیغه ایه که سالروز تولد رو جشن می گیرن؟ کلا این بنی بشر قاطی داره اساسی. بابا IQ یه سال داری به مردنت نزدیک می شی. انگار نه انگار، تولد تولد تولدت مبارک راه می ندازن د بزن و برقص! جالبیش اینکه همه جای دنیا هم این مدلیه حتی تو دارقوزآباد علیا!
با این تفاسیر من که نمی تونم ادعا کنم تولدم واسم مهم نیست چون باید همرنگ جماعت شم!! امروز هم مثلا حرفا تولدمونه. البته من اصلا اصلا یادم نبود تا اینکه دو، سه روز پیش خانوم والده به ما گفت حالا که داری می ری بیرون خرید یه کادوی تولد هم واسه خودت بگیر (تو رو خدا سیستم کادو گرفتن تو خونه ما رو دارید؟) بعد من هم تازه فهمیدم تولدمه (و البته اون پسر همسایه طبقه بالایی مون بود که از اول تیر واسه جمعه روز شماری می کرد!!!! من نبودم که.)
به هر حال یه سال هم از این عمرمون گذشت و این حرفا...
****
حالا!!
این پسرخاله ورپریده ما تازگی ها کلاس آیین نامه رانندگی ثبت نام کرده واسه من حیثیت نذاشته. اومده ازم می پرسه هنگام رانندگی در هوای مه آلود چه کار باید کرد؟ منو میگی انگار شماره شناسنامه اوباما رو ازم پرسیدن عین این گیجا یه خورده فکر کردم گفتم: خب باید مواظب باشیم. چشمامون خوب باز کنیم!! می دونید چی گفت؟ گفت: کدوم احمقی به تو گواهی نامه داده؟ ها؟ حالا اون حماقت کرده داده تو چرا گرفتی؟؟؟ تو کلاس هم افسر تا اومده بشون گفته شرط اول رانندگی آدم بودنه. واقعا توصیه ی به جا و منطقی ای بود!!
****
یه دوست عزیزی که خودش می دونه کیه ما رو حسابی غافلگیریدن (یعنی غافل گیر کردن) اینو به مناسب تولدم درست کردن:
دستت درد نکنه فرزندم اجرت با آقا!!
****
این کامی هنوز درست نشده نمی دونید با چه مکافاتی آپ کردم. به حق این روز میلاد (میلاد خودم) دعا کنید درست شه
گفتیم این درس و دانشگاه تموم میشه راحت می شیم اما زهی خیال باطل! این سیستممون عاشق شده کلا استیلش ریخته بهم تا میایم به فرایض الهی برسیم یه ناز و عشوه ای واسه آدم میاد که بیخیال واجبات می شیم.
طیبعتا وقتی بنده یکی از رگ های حیاتیم به این موجود گرانبها وصل باشه ۹۰ درصد روز بیکارم. در نتیجه باید بشینم فکر کنم اون زمان که این کامی رو نداشتم چه غلطی می کردم دوباره همون خاک رو الان به سرم بریزم. واسه همین کمتر در خدمتیم.
****
وقتی بهتون میگن برای مراسم اعتکاف موبایل نبرین عین بچه آدم بگید چشم. تو این مدت این خاله ما رفته بود اعتکاف اصلا جای خالیشو حس نکردیم!! بس که تلفنی با مامانم حرف می زدن. میگم: مامان جان خاله مثلا رفته اعتکاف ها! می گه: اشکال نداره وسطش بهشون استراحت می دن!!!
****
یه اسم واسه گربه خان داداش ما پیشنهاد بدید. خودش گذاشته یدی یه گوش! ولی باز شما هم بگید. همیشه پیشنهادای جالبی می دین.
****
ببخشید دیگه تلگرافی شد. فقط اومدم سک سک کنم برم. بذارید این جناب مجنون (استعاره از کامی) درست بشه، قضاشو به جا میارم!!!
این ترم هم گذشت؛ ولی به قول بچه ها گفتنی ترم نبود ترمک بود!!
بیچاره بچه های دانشگاهمون تازه یادشون افتاده بود که بیان از این برنامه های فرهنگی اجرا کنن. حالا این برنامشون چی بود الله علم! ورداشتن با بودجه دولت خدمت گزار(!) پوستر درست کردن به این هوا!!!!!! بعد توش گنده نوشتن امشب چه شبی ست؟ روز اول که واسه امتحانا رفتیم و اینو دیدیم هر چی به مخمون فشار آوردیم چه شبیه جز اینکه شب یکشنبه بود نتیجه خاصی نگرفتیم!!
فرداش اومدیم دیدیم یکی با خودکار آبی زیرش نوشته: امشب شب وصاله...
امتحان دادیم و برگشتیم دیدیم یکی با خودکار قرمز نوشته: امشب شب مهتابه حبییم رو می خوام...
فرداش این اضافه شده بود: امشب خونمون بله برونه امشب خونمون شیرینی خورونه دختری که خواستگاری کردم...
مخلص کلوم همین طوری این ادامه داشت! هر روز می دیدیم یه دسته از بچه ها جمع شدن روبروش دارن هر هر می خندن. خدا پدر مادرشون رو بیامرزه که اسباب خنده مردم رو درست کردن تا یادمون بره چه گندی به امتحان زدیم!
حالا اگه شما چیزی به ذهنتون میرسه بگید تا برم اونجا بنویسم!! خدا رو چه دیدی شاید به جای اینکه خلبان هواپیمای توپولف بشی باید بری دنبال شعر و شاعری. والا!
* بدترین چیز ممکن اینه که بشینی مغز پوکت رو بکار بندازی بعد چند تا جمله حکیمانه ردیف کنی برای مواقع ضروری، بعد یکی دیگه بیاد همونا رو به خودت بگه!! ضد حال از این بالاتر؟! اونجوری نگاه نکن ما هم یه چیزی بارمونه، قیافمون غلط اندازه!
* چه حالی میده وقتی داداشتت بگه برو واسم آب بیار. بعد تو هم بگی چشـــــــــــم بانــــــــوی مــــــن! بعد حرصش بگیره بیاد سراغت، تو هم بگی حالا که بلند شدی برو خودت بخور دیگه!
اینجانب که اینجا نشسته داره چرت و پرت می گه یعنی من، خب؟... امتحان داره در حد همین جام جهانی... یکی نیست بگه دختر از خشم و عذاب اون استادت بترس یه ذره متحول شو! حالیم که نیست. اعتماد به نفسو گذاشتم بغل دستم می گم حالا وقت دارم و از این حرفا. جون به جونم کنن شب امتحانیم. از این تیریپای خرخونی هیچوقت خوشم نمیومده.
یعنی دیروز برنامه من دقیقا این بود:
ساعت ۴:۳۰: با مراسم افتتاحیه جام جهانی در خدمتتون هستیم... بله
ساعت۴:۳۱: اگر نیروی گرانشی زمین ناگهان قطع شود...
ساعت ۴:۳۲: در گروه A تیمهای مکزیک، آفریقای جنوبی،....
ساعت 4:45: و لایب نیتس یکی از برجسته ترین دانشمندان آن عصر...
ساعت 5:30: توانست در این دوره از رقابتها شرکت کنه و حتی مدعی قهرمانی هم باشه...
ساعت 6: توضیح اینکه روح و ماده چگونه بر یکدیگر تاثیر می گذاشتند...
ساعت 6:30: می تونه با این بازی ثابت کنه که آمادگی لازم رو برای جام جهانی داره
ساعت 7:08 : گللللللللللللللللل.........
جزوه به هوا پرتاپ میشه...
نه آفساید بود... گل مردود اعلام میشه...
جزوه رو فرق سر بنده فرود میاد... (الان یاد کارتونای تام و جری نیفتادید آیا؟)
پ.ن: آخ جووووووووووون امروز اولین امتحان رو دادیم. یه چهار واحدی....
پ.ن: خدایا کی دوم تیر می رسه؟؟؟
در راستای پست قبل من شغل آیندمو انتخاب کردم می خوام کتاب اسم تالیف کنم. پیشنهاداتون عالی بود!
اینو گفته بودم که داداش 4 ساله دوستم به جای ندا به من میگه مداد؟!
وای خواهر! نیمه دوم آرژانتین و نیجریه شروع شد...
بسوزه پدر بازنشستگی؛ که از وقتی ابوی محترم ما باز نشسته شده، با زن نشسته شده!!! کافیه یه کاموا و میل بافتنی بگیره دستش بشینه تو بالکن و هی به من و برادر جان گیر بده! این وسط مسطا هم، چهار تا غیبت از همسایه طبقه اولی بکنه. به خدا!
بسوزه پدر جاهلیت؛ که پارسال این موقع دنبال کارای جلف مثل تبلیغ و پوستر چاپ کردن و ستاد متاد م و س و ی بودیم. البته الان توبه کردیم خفن، عمرا سراغ این کارا بریم! اما از اون موقع به اندازه یه کمد بزرگ پوستر و تبلیغات به جا مونده که بنده همو رو یه جا هدیه کردم اخوی تا به عنوان چرکنویس استفاده کنن و لاغیر!
بسوزه پدر با فرهنگی؛ که یکی از آشنای های دوستم اینا(!) اسم پسرشو گذاشته «کتاب»!
بسوزه پدر چشم و هم چشمی؛ که دختر اول راهنمایی از لج همسایه طبقه پایینی رفته شوهر کرده.
بسیار امیدواریم بلکه این خاله بازی ها سن ازدواج رو پایین بیاره!
بسوزه پدر ابتکار؛ که این ابتکار وقتی بروز کنه چه کارا که دست آدم نمی ده به این کامنت خصوصی سرشار از ابتکار و ذوق و سلیقه که تازه برام اومده توجه کنید:
«سلام دوست عزیز. مدتی بود اینترنت نیومده بودم و امشب تصمیم داشتم وبگردی کنم و ببینم چه خبره که به وبلاگ شما برخوردم . از این بابت خوشحالم چون چیز های خوبی دستگیرم شد از وبلاگتون . وبلاگتون عالیه. میشه خواهش کنم افتخار بدین و وبلاگ منو با اسم... تو وبلاگتون پیوند کنید خبرشو بهم بدین منتظرم»
خدا شاهده عین کامنت بود. و صد البته مطمئنم شما هم از این فیضا بردید!
بسوزه پدر درس و مرس و دانشگاه و... که من الان باید بشینم شونصد صفحه رو تا شب عین چی تو مغزم فرو کنم
پ.ن: اینجوری نگاه نکن. مگه کتاب اسم بدیه؟ از دزدی خو بهتره! بنده هم در آینده می خوام اسم دخترمو بذارم جزوه. به این با کلاسی!
جزوه جان! مامان! برادرت جا مدادی رو صدا کن شام حاضره!