ژاله رو بعد از تقریبا چهار سال گم و گوری اساسی دوباره اتفاقی توی یه نمایشگاه مد و لباس دیدم. کلا اینکه چرا گم و گور شده بود رو هیچکس نمی دونست ولی اون موقع ها خیلی دنبالش گشته بودم. اما خب چون از ژاله هیچ چیزی دور از انتظار نیست زیاد تعجب نمی کردم.
اول خودم رو زدم به اون راه و به مَتی که پهلوم بود گفتم دلم نمی خواد ببینم این بی معرفت رو که خودش از اون دور با نیشی باز شبیه به جواد رضویان اومد سمتم. دستاشو باز کرد که هندی بازی دربیاره که هلش دادم گفتم نبینمت بی معرفت نامرد. هی می خندید و هی بیشتر نیشش باز می شد. همیشه تو زندگیم فکر می کردم انقدر این بشر شر و شیطونه که دیوار راستی در جهان وجود نداره که نتونه ازش بالا بره و واقعا هم همین طور شده بود. دیوار نورد!! :| با اون قد دراز و هیکل ریقو واقعا شده بود دیوار نورد! :|
بهش میگم مانتوت خیلی قشنگه خودت دوختی؟ میگه اووووه قدیمیه مال دو سال پیشه. میگم بی شعور من کم کمش تو رو چهار سال ندیدم!
بعد از این که به عادت همیشه اش مسخره بازی هاشو درآورد و حسابی من یکی رو خندوند گفت من میرم. گفتم مگه نمیای ناهار؟ گفت نه و من مطمئنم اگه ده سال بعد دوباره ببینمش که داره اورانیوم غنی می کنه تعجب نمی کنم.
7- 8 سالشون بود. یکی شون لباس مسی رو پوشیده بود. یکی شون لباس رونالدو. داشتن دعوا می کردن سر اینکه کدومشون بیرانوند باشن.
* درسته دانش آموزای امروزی قریب به اتفاق هیولا تشریف دارن، درسته که سال تحصیلی ای که گذشت حرص ها دادن به من ولی خب هر چی به کنکور نزدیک تر میشیم و اینا کلاساشون تعطیل میشه من بیشتر دلم براشون تنگ میشه. با همکارم داشتیم فکر می کردیم که دیگه کی برامون چیپس بخره؟ کی ازمون آویزون بشه تا باهاش سلفی بگیریم؟ به کی گیر بدیم که گوشیت رو سر کلاس بذار تو کیفت؟ کادوی ولنتاین کدومشون رو قایم کنیم که دوستاش نبینن؟ تو نقشه های کدومشون شرکت کنیم و وساطت کنیم تا استاد اون روز ازشون آزمون نگیره؟ توی این مدت من مسئول آزمونا و برگه صحیح کردناشون بودم. دلم جدا واسه پاچه خواری هاشون هم ریز میشه کی دیگه از رنگ مو و مدل مانتو و مقنعه و قیافه مون تعریف کنه که بذارم روی درصداشون
** آخه سنجش چرا انقدر با احساسات من بازی می کنه؟ آخه این چه وضعشه؟ من و دکترا؟؟؟ قبول شدم :|
روزای آخر سال 96 به بامزه ترین شکل ممکن می گذره و اتفاقات خودش رو داره. یعنی رئیس داریم نمکدون. شب چهارشنبه سوری ما رو مجبور کرد واسه جلد کتابش عکس پیدا کنیم. ما هم خوشحال و شاد و خندان گفتیم عجب کار راحتی الان پیدا می کنیم و میریم آتیش بازی. که باید از همین جا بگم من چیز و چیز و چیز و چیز خوردم که کار راحتیه! (مفهومه که منظور من از چیز همون پنیره؟ یا کم مفهومه؟ واقعا چه فکری کردید؟!) خلاصه 70 تا هزار عکس با موضوع چرخ و فلک رو نگاه کردیم تا یکی رو انتخاب کنه یعنی هیچی به هیچی. یعنی شما بگید یه اپسیلون رفلکس از این آقا. هوووچ. بعد از 70 ساعت یهو میگفت این عکس خوبه. بعد منم خوشحال میشدم که بالاخره انتخاب کرد که همون جا سکته ناقص رو از ذوق مرگی می زدم بعد میدیدم توی عکس مورد نظر موارد خلاف موازین اسلام وجود داره و رئیس هم هار هار داره می خنده. (آخه این چه شوخییه آقای مجری؟) دیگه نگم از عبارت های سرچ شده توسط من و همکار عزیزم: چـ.ـرخ و فلـ.ـک زیبا، آهنربـ.ـای قشنگ، دوچرخـ.ـه در حال حرکت فیـ.ـزیکی (!) و...
همین الان رو هم با اجازتون سرکار تشریف داریم و دارم با اساتیدی سر و کله می زنم که موقع آب خوردن یهو از پشت سر سلام می کنن و من قشنگ روحم به دیدار عزرائیل نایل میشه و همچنین با دانش آموزانی خل یعنی ببخشید گل.
فامیلی یکیشون صـ.ـفریه. دوستاش صداش می کنن صفر. منم که اصلا افت داره بیکار باشم.حرف نزنم میگن لاله! برای باقیشون اسم گذاشتم یکی رو گذاشتم رجب، یکی رمضون اون یکی شعبون و... راه به راه میان و میرن میگن سلام خانوم. میگم چند بار سلام میدید؟ میخندن. یعنی من از دست اینا سالم این سال رو به پایان برسونم باید برم امامزاده 10 هزار تومنی بندازم تو ضریح! ای خوودداااا
بلی. یک هفته از کنکور دکترا گذشته و من اصلا فکرش رو نمی کردم یه روز توی زندگیم بیاد که کنکور رو در حد خرمگس هندی حساب کنم و یه هفته بعد یادم بیفته بیام دربارش بنویسم! :/ فقط خواستم بگم یه روز صبح زود بلند شدم در بی خیال ترین حالت ممکن تشریف بردم سر جلسه. تنها شباهت من با سایر داوطلبین عزیز توی ابروهامون بود که اونا از روی فشار درس و مشغله علمی به خدا سپرده بودن من از رویِ امروز میرم، فردا میرم، واسه عید میرم و... به پاچه های بز مبدل کرده بودمشون.
دو نفر بغلی من هم از ثانیه اول تا لحظه آخر از سوال یک تا سوال صد و نَم چقدر، با مشورت هم زدن و اینجا جا داره بگیم و امرهم شورا بینهم!
دیگه هیچی بعد هم اومدم خونه و گفتم آخیش تموم شد! :/ که خانوم والده فرمودن الهی بگردم واسه بچم که روز و شبش شده بود درس!!
بابام رو من و مامانم اسم گذاشته. موقع هایی که شاده ما رو با القاب خودش صدا می زنه. به من میگه نور العین به مامانم میگه حور العین
یه بار کلمه حور العین یادش رفته بود و هر چی فکر می کرد یادش نمیومد. مامانم آشپزخونه بود خودش هم تو اون یکی اتاق. از اونجا هی داد میزد خانومی اسمت چی بود؟ مامانم نمیشنید هی میگفتی چی؟ دوباره گفت. اسمت چی بود؟ مامانم باز درست نشنید و چون قبلش یه بحث مفصل سیا.سی کرده بودن مامانم به همون حساب گفت احـ.ـمد.ی نژ.اد؟
پ.ن: اونم چه کسی؟
پ.ن: من چرا تو پیام رسانی یاریشون نمی کردم؟ چون خنده اجازه نمی داد.