روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

۹ سال گذشت از زمانی که تصمیم گرفتم یه وبلاگ نویس باشم. یه ۲۰ ساله بودم و الان یه ۲۹ ساله

در حد معذلک

کلا طرز تفکر یه دسته از انسان ها برای من خیلی جالبه و منشا طرز فکرشون نمی دونم به کجا ختم میشه. یکی از پژوهشگرای بنیاد که ترم 5 کارشناسیه و ازم میپرسه خانوم الف مگه لک ها آذری هستن؟ میگم نه. میگه البته لک نیست ها مزلک. میگم مزلک دیگه چه قومیه؟ مزلک نداریم. میگه چرا. اینجا نوشته. میرم می بینم لغت کذا معذلک هست! :|
  بعد این دوست عزیز غایت آرزوش اینه که شغل دولتی داشته باشه ولو معلم یه ده کوره باشه. در آینده هم پیش بینی کرده سه تا بچه داره. مگا.بـ.ـیز (یکی از سرداران داریوش و صد البتتتته برند روم به دیوار مایو!)، فاطمه، شهره! حالا اینکه این سه تا اسم ربطشون به هم در حد ربط نوشابه خانواده به ماه گرفتگیه بماند، بهش میگم هیچ فکر کردی اگه سطح توقعت در حد معلم روستا باشه چه جوری می خوای خرج پوشک مگـ.ـابیز و فاطمه و شهره رو بدی؟ میگه مگه باید خرج پوشک بدم؟؟ :| میگم وای تو چه پدری می خوای بشی در آینده؟ بیچاره مگـ.ـابیز و فاطمه و شهره.

پ.ن: همه به من میگن بچه ست. بچه؟مثلا ترم 5 کارشناسیه ها! من خودم به شخصه فکر می کنم به شکل نرمالی رده های سنیم رو طی کردم تا به اینجا رسیدم نه کسی بهم گفته بزرگتر از سنت فکر می کنی و نه کسی بهم گفته عقبی. خلاصه اینکه الان دارم فکر می کنم ترم 5 کارشناسی خط فکریم چه جوری بود؟ عضو انجمن علمی بودم، مجله محبوبم همشهری جوان بود، گرفتار هیچ رابطه عاشقانه ای (از نوع بی راهه و خانمان برانداز) نبودم و صد البته در حد سن خودم اشتباهاتی داشتم. نشریه می نوشتیم و تو کشور رتبه میاورد. حتی ترم دو به خاطر استاد سختگیرمون عربیم تا انداره ای خوب شده بود که می تونستم متنای تاریخی رو خودم ترجمه کنم و...  حالا دوستمون نمی خواد نشریه بنویسه ولی دیگه در حد معذلک باشه دیگه!

ژاله در چهار سالی که گذشت

ژاله رو بعد از تقریبا چهار سال گم و گوری اساسی دوباره اتفاقی توی یه نمایشگاه مد و لباس دیدم. کلا اینکه چرا گم و گور شده بود رو هیچکس نمی دونست ولی اون موقع ها خیلی دنبالش گشته بودم. اما خب چون از ژاله هیچ چیزی دور از انتظار نیست زیاد تعجب نمی کردم.

اول خودم رو زدم به اون راه و به مَتی که پهلوم بود گفتم دلم نمی خواد ببینم این بی معرفت رو که خودش از اون دور با نیشی باز شبیه به جواد رضویان اومد سمتم. دستاشو باز کرد که هندی بازی دربیاره که هلش دادم گفتم نبینمت بی معرفت نامرد. هی می خندید و هی بیشتر نیشش باز می شد. همیشه تو زندگیم فکر می کردم انقدر این بشر شر و شیطونه که دیوار راستی در جهان وجود نداره که نتونه ازش بالا بره  و واقعا هم همین طور شده بود. دیوار نورد!! :| با اون قد دراز و هیکل ریقو واقعا شده بود دیوار نورد! :|

بهش میگم مانتوت خیلی قشنگه خودت دوختی؟ میگه اووووه قدیمیه مال دو سال پیشه. میگم بی شعور من کم کمش تو رو چهار سال ندیدم!

بعد از این که به عادت همیشه اش مسخره بازی هاشو درآورد و حسابی من یکی رو خندوند گفت من میرم. گفتم مگه نمیای ناهار؟ گفت نه و من مطمئنم اگه ده سال بعد دوباره ببینمش که داره اورانیوم غنی می کنه تعجب نمی کنم.


من بیرانوندم

7- 8 سالشون بود. یکی شون لباس مسی رو پوشیده بود. یکی شون لباس رونالدو. داشتن دعوا می کردن سر اینکه کدومشون بیرانوند باشن.

ما هنوز جوجه ایم

بابام وقتی داره از مامانم بابت زحمتای ماه رمضون تشکر می کنه... اونجا که بهش میگه من و جوجه ها ازت متشکریم... ما هنوز جوجه های بابامیم!
هنوز باور نداره ما دیگه مرغ و خروسیم!


خوشحالم منتظر نمره ها نیستیم.

به خانوم والده میگم جمعه عیده و امسال هم که درس نداشتم با این ماه رمضون هیچی از خوشگلی های خرداد درک نکردم. انگار پنج شنبه آخرین امتحان رو می دیم و از جمعه می تونیم دوباره تا لنگ ظهر بخوابیم.

طرح افطار تا سحر!

ماه رمضونا به عادت هر سال طرح افطار تا سحر (!) به راهه. وبگردی و وبگردی. عمیقا منو یاد اولین روزی میندازه که روزهای زندگی یک مسافر رو ساختم. قشنگ یادمه اینجا رو درست کردم و رفتم نشستم پای سفره سحری. حتی یادمه چی خوردیم. پیتزای خونگی! امشب هم همین کار رو می کردم. وبلاگا که کون فیکون شدن همه،  ولی میشه رفت وبلاگای قدیمی رو پیدا کرد و لاشه های همونا رو خوند.
 خب وسطش طبیعتا آدم سر و صداهایی هم از دستگاه گوارشش می شنوه. پا میشم میرم سر یخچال می بینم خان داداش هم اونجاست. میگه چی می خوری؟ میگم هر چیزی ولی شیرین نباشه. میگه پنیر؟ میگم پنیر؟ بعد هر دو می خندیم. واسه اینکه با سرامیکای سرد آشپزخونه پاهامون یخ نکنه و حوصله دمپایی پوشیدن هم نداریم، یه پایی وایسادیم! یعنی کف پای چپ رو گذاشتیم روی پای راست! قشنگ به سان غازقولنج! در یخچال همچنان باز و ما در حال تز دادن. آخر هم تصمیم نمی گیریم و در حالی که از چرت و پرتامون خندمون گرفته  بدون خوردن چیزی بر می گردیم به اتاقامون من پای پست نوشتن اون پای گوشی! از همون جا بلند می گه غایتمون چی بود؟ میگم نمی دونم. می خندیم.

ب.ن: وعده شنیدن قصه وبلاگم رو گرفتم. 3>

هر 4 سال یه بار

وقتی بازی های والیبال از تلویزیون پخش میشه قشنگ یاد دوران خوابگاه و دیوونه بازی هامون میفتم. به خصوص که جام جهانی هم نزدیکه. داشتیم با یکی از هم اتاقی های قدیمم یاد اون موقع ها رو می کردیم و یاد اون دختره که شبیه پسرا بود که گفت تغییر جنسیت داده و واقعا پسر شده! یعنی ما تمام بازی های فوتبال و والیبال رو واقعا داشتیم با یه پسر تو خوابگاه تماشا می کردیم. الان به خودم حق میدم که اون موقع ها فاصله قانونی رو باهاش رعایت می کردم! :)

تجربه بدجوری ثابت کرده که علاوه بر اینکه استوری اینستاگرام بعضی ها رو باید خفه کنی، کاری کنی که اونا هم استوری های تو رو نبینن.

دستی به ریشش می کشد، شربت آبلیمو را یک نفس می دهد بالا، بعد با یک حرکت لیوانش  را شوت می کند توی جوب. زیر لب می خواند: یاور زهرا بیا، یاور زهرا بیا، یاور زهرا بیا!

قضیه کنکورشون و کنکورمون

* درسته دانش آموزای امروزی قریب به اتفاق هیولا تشریف دارن، درسته که سال تحصیلی ای که گذشت حرص ها دادن به من ولی خب هر چی به کنکور نزدیک تر میشیم و اینا کلاساشون تعطیل میشه من بیشتر دلم براشون تنگ میشه. با همکارم داشتیم فکر می کردیم که دیگه کی برامون چیپس بخره؟  کی ازمون آویزون بشه تا باهاش سلفی بگیریم؟ به کی گیر بدیم که گوشیت رو سر کلاس بذار تو کیفت؟ کادوی ولنتاین کدومشون رو قایم کنیم که دوستاش نبینن؟ تو نقشه های کدومشون شرکت کنیم و وساطت کنیم تا استاد اون روز ازشون آزمون نگیره؟ توی این مدت من مسئول آزمونا و برگه صحیح کردناشون بودم. دلم جدا واسه پاچه خواری هاشون هم ریز میشه کی دیگه از رنگ مو و مدل مانتو و مقنعه و قیافه مون تعریف کنه که بذارم روی درصداشون


** آخه سنجش چرا انقدر با احساسات من بازی می کنه؟ آخه این چه وضعشه؟ من و دکترا؟؟؟ قبول شدم :|

روزای آخر سال 96 به بامزه ترین شکل ممکن می گذره و اتفاقات خودش رو داره. یعنی رئیس داریم نمکدون. شب چهارشنبه سوری ما رو مجبور کرد واسه جلد کتابش عکس پیدا کنیم. ما هم خوشحال و شاد و خندان گفتیم عجب کار راحتی الان پیدا می کنیم و میریم آتیش بازی. که باید از همین جا بگم من چیز و چیز و چیز و چیز خوردم که کار راحتیه! (مفهومه که منظور من از چیز همون پنیره؟ یا کم مفهومه؟ واقعا چه فکری کردید؟!) خلاصه 70 تا هزار عکس با موضوع چرخ و فلک رو نگاه کردیم تا یکی رو انتخاب کنه یعنی هیچی به هیچی. یعنی شما بگید یه اپسیلون رفلکس از این آقا. هوووچ. بعد از 70 ساعت یهو میگفت این عکس خوبه. بعد منم خوشحال میشدم که بالاخره انتخاب کرد که همون جا سکته ناقص رو از ذوق مرگی می زدم بعد میدیدم توی عکس مورد نظر موارد خلاف موازین اسلام وجود داره و رئیس هم هار هار داره می خنده. (آخه این چه شوخییه آقای مجری؟) دیگه نگم از عبارت های سرچ شده توسط من و همکار عزیزم: چـ.ـرخ و فلـ.ـک زیبا، آهنربـ.ـای قشنگ، دوچرخـ.ـه در حال حرکت فیـ.ـزیکی (!) و...


همین الان رو هم با اجازتون سرکار تشریف داریم و دارم با اساتیدی سر و کله می زنم که موقع آب خوردن یهو از پشت سر سلام می کنن و من قشنگ روحم به دیدار عزرائیل نایل میشه و همچنین با دانش آموزانی خل یعنی ببخشید گل.

فامیلی یکیشون صـ.ـفریه. دوستاش صداش می کنن صفر. منم که اصلا افت داره بیکار باشم.حرف نزنم میگن لاله! برای باقیشون اسم گذاشتم یکی رو گذاشتم رجب، یکی رمضون اون یکی شعبون و... راه به راه میان و میرن میگن سلام خانوم. میگم چند بار سلام میدید؟ میخندن. یعنی من از دست اینا سالم این سال رو به پایان برسونم باید برم امامزاده 10 هزار تومنی بندازم تو ضریح!  ای خوودداااا

جرالدین دخترم! از دکترا حرف می زنم!

بلی. یک هفته از کنکور دکترا گذشته و من اصلا فکرش رو نمی کردم یه روز توی زندگیم بیاد که کنکور رو در حد خرمگس هندی حساب کنم و یه هفته بعد یادم بیفته  بیام دربارش بنویسم! :/ فقط خواستم بگم یه روز صبح زود بلند شدم در بی خیال ترین حالت ممکن تشریف بردم سر جلسه. تنها شباهت من با سایر داوطلبین عزیز توی ابروهامون بود که اونا از روی فشار درس و مشغله علمی به خدا سپرده بودن من از رویِ امروز میرم، فردا میرم، واسه عید میرم و... به پاچه های بز مبدل کرده بودمشون. 

دو نفر بغلی من هم از ثانیه اول تا لحظه آخر از سوال یک تا سوال صد و نَم چقدر، با مشورت هم زدن و اینجا جا داره بگیم و امرهم شورا بینهم! 

دیگه هیچی بعد هم اومدم خونه و گفتم آخیش تموم شد! :/ که خانوم والده فرمودن الهی بگردم واسه بچم که روز و شبش شده بود درس!!

آشنایی با مفاهیم

وضوی دوبل؟

وضویی است که نیت می کنی هم باهاش نماز ظهر بخونی هم نماز مغرب!

حور العین

بابام رو من و مامانم اسم گذاشته. موقع هایی که شاده ما رو با القاب خودش صدا می زنه. به من میگه نور العین به مامانم میگه حور العین

یه بار کلمه حور العین یادش رفته بود و هر چی فکر می کرد یادش نمیومد. مامانم آشپزخونه بود خودش هم تو اون یکی اتاق. از اونجا هی داد میزد خانومی اسمت چی بود؟ مامانم نمیشنید هی میگفتی چی؟ دوباره گفت. اسمت چی بود؟ مامانم باز درست نشنید و چون قبلش یه بحث مفصل سیا.سی کرده بودن مامانم به همون حساب گفت احـ.ـمد.ی نژ.اد؟


پ.ن: اونم چه کسی؟

پ.ن: من چرا تو پیام رسانی یاریشون نمی کردم؟ چون خنده اجازه نمی داد.