-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 اردیبهشت 1398 23:29
یکی از شروط مهمم برای ازدواج داشتن جعبه ابزاره! :|
-
ایتوکو
پنجشنبه 22 فروردین 1398 00:00
روز اول، مامانم: ندا بیا "توشی بی" شروع شد. روز دوم: ندا بیا "سوتکو" روز سوم: ندا بیا "توشی جان" روز چهارم: ندا بیا "ناتاسو" روز پنجم: ندا بیا "کوتارو" روز شیشم: ندا بیا "تاکاشی" و... تمام این کلمه ها اسم های ژاپنی ای بود که مامانم گذاشته بود روی سریال از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 فروردین 1398 20:39
از تفاوت نسلای جدید با نسلای خودمون همینو بگم که وقتی بچه بودیم و هر کس ازمون می پرسید که عروس من میشی؟ سریع می گفتیم بله. بابام همین سوال رو از دختر چهار ساله دختر خالم کرد اونم جواب داد هر وقت که بزرگ شدم! پسر نه ساله پسر خالم هم در اعتراض مادرش که می گفت پسرم انقدر شیرینی و شکلات نخور واسه دندونات ضرر داره جواب می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 فروردین 1398 14:47
انقدر گفتید بشوره ببره تا شست و برد!
-
تعارف مدرن
یکشنبه 18 فروردین 1398 13:08
یه چیزی رو هیچ وقت درک نکردم: لایک ِ لایک! لایک کردن لایک، از نمونه های تعارف مدرن ایرانیه به نظرم
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 فروردین 1398 13:36
بچه که بودم هر موقع تخمه آفتابگردون می شکستم در خلالش به سرم می زد یه عالمه تخمه بشکنم و مغزاش رو جمع کنم و یه دفعه همه مغزا رو با هم بخورم! اوج لذت بود این کار برام.حالا هم انگار از سرم نیفتاده این عادت و یه دفعه یه تعداد زیادی پست وبلاگ می خونم یا توی اینستاگرام یه عالمه عکس رو یه جا می بینم بیشتر بهم مزه میده تا...
-
عیون
یکشنبه 11 فروردین 1398 23:18
قبلا گفته بودم بابام، من و مامانم رو توی گوشیش حورالعین و نورالعین سیو کرده. :))) چند وقت پیش تو ماشین بودیم و می خواستیم بریم پیش اخوی. بابا پشت فرمون بود و گوشیش رو داد بهم که به اخوی پیام بدم. یعنی تا گوشی رو گرفتم شهید شدم از خنده. هی مامانم میگفت چی شده؟ خنده نمی ذاشت بگم. داداشم رو سیو کرده بود پورالعین...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 فروردین 1398 11:57
خب من هیچ وقت خواهر نداشتم که بخوام خواهرزاده داشته باشم اما نمیشه به راحتی از یه عدد دو ساله شیرین که الان دیگه شده دو سال و نیمه شیرین گذشت. وقتی انقدر بهش حس خواهرزاده ای دارم و اون هم به من حس خاله ای. پس براش می خوام یه تگ خلق کنم تحت عنوان شازده کوچولو و خطاب به خودش ادا و اطوارای بامزشو ثبت کنم. با مامانت دعوات...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 فروردین 1398 15:35
مامانم با عصبانیت اومده میگه یه کم بیشتر بهش توجه کن. به بابام؟ به داداشم؟ به یارم؟ نه نه نه به گلدون نارنجم. قشنگ در حد یه شخصیت حقیقی و حقوقی تو زندگیمون نقش پیدا کرده! :| پ.ن: بابا جان خودم کاشتمش!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 اسفند 1397 23:19
در واپسین ساعات سال من در حال تدارک برای سفره هفت سین. هی بدو اینور و هی بدو اونور. هی از خانوم والده جان میپرسم فلان چیز کجاست؟ و هر بار خانوم والده میگه مگه نوروز رو تحریم نکرده بودیم؟! از بس باشه و نباشه کردم براشون: سفره هفت سین باشه، ماهی نباشه، چهارشنبه سوری باشه، آجیل نباشه، مهمون باشه، سکه نباشه و... کلا قاطی...
-
عکس شخصی!
شنبه 20 بهمن 1397 14:46
با متی رفته بودیم چند تا عکس پرینت بگیریم. اونجایی که رفته بودیم تمام دم و دستگاه و کارکنانشون از این بچه مثبتای مذهبی بودن. عکسامون رو که همه با حجاب بودن رو دادیم به پسره بزنه و سایزشون رو درست کنه. تا باز کرد حواله داد به خانم محمدی گفت چون عکس شخصیه خانم محمدی بزنه. ما هم گفتیم ما مشکلی نداریم بابا خودت بزن ولی...
-
داداچ داری اشتباه می زنی
شنبه 1 دی 1397 19:49
حالا که من تصمیم گرفته بودم زود به زود بیام بنویسم و سوژه پشت سوژه ردیف شده بود، نت لپ تاپم غمزه میومد برام :| باری مدت ها بود تصمیم داشتم یه رمان کلاسیک خارجی حجیم بخونم. توی کتابخونه بنیاد هی چشم چشم می کردم یه چیز درست و درمون دستم رو بگیره. تا عاقبت یکی یافتم. عنوانش رو خوندم و نشونش کردم (انگار نامزدمه!) که وقتی...
-
من و ترلی و زیمبابوه و حاتم طائی!
یکشنبه 11 آذر 1397 02:01
یه بار شباهنگ عزیز ازم پرسید اگه دوباره به قدیم بر می گشتی بازم وبلاگ مینوشتی؟ باید بگم جوابش یه بله خیلی محکمه. چه تغییرات بزرگ و معجزه وار و خوبی داشته اینجا برام! یکی از بزرگترین اتفاقات آشناییم با ترلان بود. چقدر ما شبیه به هم تغییر رو استارت زدیم، شبیه به هم از گذشته گذشتیم و دست گذاشتیم (واج آرایی گ، ذ، ش و ت ...
-
گونبانگ!
سهشنبه 8 آبان 1397 23:27
بعدا بهت حتما خواهم گفت که چه دو ساله شیرینی بودی. از اونا که از خوشمزه بودن میشه گذاشت گوشه لپ. بهت میگم وقتی داشتم آب می خوردم اصرار داشتی که خاله ندا از دسته اش بگیر. بعدا حتما بهت میگم وقتی ازت می پرسیدیم اسم ماشینت چیه می گفتی دودوبوس (اتوبوس) وقتی می گفتیم اسم مادرش چیه می گفتی مامان و وقتی می پرسیدیم اسم باباش...
-
این پاییزی که اومد این پاییز منه
دوشنبه 30 مهر 1397 18:01
تا الان هزار بار موضوعات مختلف به ذهنم رسیده بود که بیام اینجا بنویسم اما هر بار انقدر سرم شلوغ شد که نتونستم. میخواستم از ژاله بگم و کاری که قراره شروع کنیم و حکم پت و مت رو داریم! از روز جهانی کودک که خودمون رو قاطی بچه های زیر ۱۲ سال کردیم و رفتیم موزه. (که البته من زودتر رسیده بودم و چون اتفاقی با یه خونواده ای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 شهریور 1397 11:23
۹ سال گذشت از زمانی که تصمیم گرفتم یه وبلاگ نویس باشم. یه ۲۰ ساله بودم و الان یه ۲۹ ساله
-
در حد معذلک
پنجشنبه 25 مرداد 1397 19:57
کلا طرز تفکر یه دسته از انسان ها برای من خیلی جالبه و منشا طرز فکرشون نمی دونم به کجا ختم میشه. یکی از پژوهشگرای بنیاد که ترم 5 کارشناسیه و ازم میپرسه خانوم الف مگه لک ها آذری هستن؟ میگم نه. میگه البته لک نیست ها مزلک. میگم مزلک دیگه چه قومیه؟ مزلک نداریم. میگه چرا. اینجا نوشته. میرم می بینم لغت کذا معذلک هست! :| بعد...
-
ژاله در چهار سالی که گذشت
جمعه 29 تیر 1397 18:01
ژاله رو بعد از تقریبا چهار سال گم و گوری اساسی دوباره اتفاقی توی یه نمایشگاه مد و لباس دیدم. کلا اینکه چرا گم و گور شده بود رو هیچکس نمی دونست ولی اون موقع ها خیلی دنبالش گشته بودم. اما خب چون از ژاله هیچ چیزی دور از انتظار نیست زیاد تعجب نمی کردم. اول خودم رو زدم به اون راه و به مَتی که پهلوم بود گفتم دلم نمی خواد...
-
من بیرانوندم
جمعه 8 تیر 1397 18:11
7- 8 سالشون بود. یکی شون لباس مسی رو پوشیده بود. یکی شون لباس رونالدو. داشتن دعوا می کردن سر اینکه کدومشون بیرانوند باشن.
-
ما هنوز جوجه ایم
جمعه 25 خرداد 1397 02:45
بابام وقتی داره از مامانم بابت زحمتای ماه رمضون تشکر می کنه... اونجا که بهش میگه من و جوجه ها ازت متشکریم... ما هنوز جوجه های بابامیم! هنوز باور نداره ما دیگه مرغ و خروسیم!
-
خوشحالم منتظر نمره ها نیستیم.
چهارشنبه 23 خرداد 1397 02:02
به خانوم والده میگم جمعه عیده و امسال هم که درس نداشتم با این ماه رمضون هیچی از خوشگلی های خرداد درک نکردم. انگار پنج شنبه آخرین امتحان رو می دیم و از جمعه می تونیم دوباره تا لنگ ظهر بخوابیم.
-
طرح افطار تا سحر!
شنبه 19 خرداد 1397 02:06
ماه رمضونا به عادت هر سال طرح افطار تا سحر (!) به راهه. وبگردی و وبگردی. عمیقا منو یاد اولین روزی میندازه که روزهای زندگی یک مسافر رو ساختم. قشنگ یادمه اینجا رو درست کردم و رفتم نشستم پای سفره سحری. حتی یادمه چی خوردیم. پیتزای خونگی! امشب هم همین کار رو می کردم. وبلاگا که کون فیکون شدن همه، ولی میشه رفت وبلاگای قدیمی...
-
هر 4 سال یه بار
دوشنبه 7 خرداد 1397 20:15
وقتی بازی های والیبال از تلویزیون پخش میشه قشنگ یاد دوران خوابگاه و دیوونه بازی هامون میفتم. به خصوص که جام جهانی هم نزدیکه. داشتیم با یکی از هم اتاقی های قدیمم یاد اون موقع ها رو می کردیم و یاد اون دختره که شبیه پسرا بود که گفت تغییر جنسیت داده و واقعا پسر شده! یعنی ما تمام بازی های فوتبال و والیبال رو واقعا داشتیم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 خرداد 1397 15:35
تجربه بدجوری ثابت کرده که علاوه بر اینکه استوری اینستاگرام بعضی ها رو باید خفه کنی، کاری کنی که اونا هم استوری های تو رو نبینن.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 اردیبهشت 1397 23:18
دستی به ریشش می کشد، شربت آبلیمو را یک نفس می دهد بالا، بعد با یک حرکت لیوانش را شوت می کند توی جوب. زیر لب می خواند: یاور زهرا بیا، یاور زهرا بیا، یاور زهرا بیا!
-
قضیه کنکورشون و کنکورمون
جمعه 31 فروردین 1397 23:31
* درسته دانش آموزای امروزی قریب به اتفاق هیولا تشریف دارن، درسته که سال تحصیلی ای که گذشت حرص ها دادن به من ولی خب هر چی به کنکور نزدیک تر میشیم و اینا کلاساشون تعطیل میشه من بیشتر دلم براشون تنگ میشه. با همکارم داشتیم فکر می کردیم که دیگه کی برامون چیپس بخره؟ کی ازمون آویزون بشه تا باهاش سلفی بگیریم؟ به کی گیر بدیم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 اسفند 1396 16:35
روزای آخر سال 96 به بامزه ترین شکل ممکن می گذره و اتفاقات خودش رو داره. یعنی رئیس داریم نمکدون. شب چهارشنبه سوری ما رو مجبور کرد واسه جلد کتابش عکس پیدا کنیم. ما هم خوشحال و شاد و خندان گفتیم عجب کار راحتی الان پیدا می کنیم و میریم آتیش بازی. که باید از همین جا بگم من چیز و چیز و چیز و چیز خوردم که کار راحتیه! (مفهومه...
-
جرالدین دخترم! از دکترا حرف می زنم!
جمعه 11 اسفند 1396 12:23
بلی. یک هفته از کنکور دکترا گذشته و من اصلا فکرش رو نمی کردم یه روز توی زندگیم بیاد که کنکور رو در حد خرمگس هندی حساب کنم و یه هفته بعد یادم بیفته بیام دربارش بنویسم! :/ فقط خواستم بگم یه روز صبح زود بلند شدم در بی خیال ترین حالت ممکن تشریف بردم سر جلسه. تنها شباهت من با سایر داوطلبین عزیز توی ابروهامون بود که اونا از...
-
آشنایی با مفاهیم
یکشنبه 29 بهمن 1396 14:00
وضوی دوبل؟ وضویی است که نیت می کنی هم باهاش نماز ظهر بخونی هم نماز مغرب!
-
حور العین
شنبه 7 بهمن 1396 14:14
بابام رو من و مامانم اسم گذاشته. موقع هایی که شاده ما رو با القاب خودش صدا می زنه. به من میگه نور العین به مامانم میگه حور العین یه بار کلمه حور العین یادش رفته بود و هر چی فکر می کرد یادش نمیومد. مامانم آشپزخونه بود خودش هم تو اون یکی اتاق. از اونجا هی داد میزد خانومی اسمت چی بود؟ مامانم نمیشنید هی میگفتی چی؟ دوباره...