-
بازی بازی با ما هم بازی؟؟؟؟؟
چهارشنبه 5 خرداد 1389 20:58
مثل اینکه من تا خودم نیام دیگران باید با مشت و لگد بیارنم! فروغ الزمان دو بازی پیشنهاد کردن که ما اینجا بازی می کنیم! منچ و شطرنج و پاسور و اینا نیست ها، اگه به هوای اینا نشستی برو! اولیش: فقط باید ۷ تا از آن آرزوهای بزرگم را که راهی به دستیابیش نیست یا رسیدن بهش محال است را بنویسم یا به اصطلاح بهتر ۷ حسرت زندگی ام را...
-
مه جبینان
یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 06:59
چی؟ برم گم شم؟؟ برم همون گوری که تا الان بودم؟؟ نفرمایید تو رو خدا. دنبال الواتی و علافی که نبودم. به کسب علم و دانش مشغول بودم. نیشتو ببند! مشغول بودم دیگه. اگه شما هم بلانسبت مثل... ۸ تا تحقیق و کنفرانس قبول می کردید حالا حالا اینورا آفتابی نمی شدید. اینقدر اکتیو شدیم که خدا می دونه! دیگه از هر هنرمون هزار تا انگشت...
-
اگر بار گران بودیم...
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1389 15:45
وقتی آدم بیکار باشه هرچیزی ممکنه به اون کلّش خطور کنه. یه روزی که منم بیکار بودم به کلّم زد همین جوری الکی تو نت بچرخم ببینم چی گیرم میاد، که رسیدم به یه سایت فرنگی که محاسبه می کرد طرف چقدر دیگه عمر می کنه! یعنی تا چند سال دیگه زنده ست. خلاصه این طراح عقل کل نشسته بود واسه خودش فرم درست کرده بود و چند تا سوال و جواب...
-
نقاشی کلاسیک!
دوشنبه 23 فروردین 1389 00:31
هنوز درسو مخش شروع نشده همچین خسته ایم که خدا میدونه. سر کلاسا که استادا به چرت و پرت گویی افتادن. استاد سر کلاس برمی گرده میگه دورغ چیز خیلی بدیه!! نه بابـــــــا! مثلا خیر سرت استاد دانشگاهی. یه حرف درست و درمونی، کرسی آزاد اندیشی ای، چیزی... اینو خو بلانسبت، چیز هم می دونه. تو اینجوری مواقع آدم روی بیاره به نقاشی...
-
تعطیلات نوروز را چگونه گذراندیـــــــــــــــد؟؟
پنجشنبه 12 فروردین 1389 11:51
دوباره رسیدیم به آخرش... اه چه زود تموم شد این عیدیه... چند وقت قیافه نحس دانشگاه رو نمی دیدیم راحت بودیما! هیچی نفهمیدیم از این عید کوفتی! سال تحویل که ساعت 9 بود؛ ما نفهمیدیم از ساعت 9 تا ساعت 12 شب چه تاریخی بود؟؟؟ کل عید مردمو با همین یه سوال مچل کردم! و من توی عید عین بچه آدمیزاد تک تک تحقیقام، پیکام(!)، درسام و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 فروردین 1389 19:14
سلام عیدتون مضاعف... چیز... ببخشید مبارک! چی؟ همین دیگه... انتظار دارین روز اول فروردین چی بگم آخه؟!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 اسفند 1388 19:46
ای برادران و خواهران بد ندیده، ناقلان اخبار و غلاغان صابون دزد آورده اند که: بی ادب را گفتند: بی ادبی از که آموختی؟ گفت: از بی ادبان! گفتند: چگونه؟ گفت: هر کاری آنها می کردند من نیز تکرار می کردم! گفتند: خاک بر سرت که جز ننگ هیچ محتوای اخلاقی ای برای حکایت نداشتی! آره عزیزان حالا حکایت ما شده. ما که نه یه سری ها!!...
-
درو باز کن عزیزم!!
جمعه 21 اسفند 1388 21:13
ما بلا نسبت یه عدد wc تو گروهمون تو دانشگاه داریم مخصوص استاید گرامی. این wc محترم برای استادامون یه چیزی تو مایه های بهشته! یا شایدم اونورتر! طوری که 50 تا قفل و بند زدن بهش که مبادا خدای نکرده یه دانشجوی بخت برگشته مسیرش اونجا بیفته! کلیدشم فقط تو دستان مبارک خودشونه! اما ما با این wc روانشناسی می کنیم! (چون اینجا...
-
گنده لو!
جمعه 7 اسفند 1388 13:03
وای خدا بچه ها هم بچه های قدیم! (یعنی خودمون) جدیدا وقتی آدم گیر نیم وجب بچه می افته اولین کاری باید بکنه این که جلوش ضایع نشه. والا. ما که بچه بودیم از خواب بلند می شدیم می نشستیم پای برنامه کودک با دهن باز زل می زدیم به کارتونای تام و جری! هیچی هم حالیمون نبود. اما حالایی ها. وای وای. پسر واحد روبرویی ما ۳ سالشه...
-
چه غلطا؟!
شنبه 24 بهمن 1388 13:52
سلام بر همگی. یوم الله «ولنتاین» رو به همه هم وطنان عزیز و ولایتمدار ایران و همچنین کبوتران عاشق و نوگلان تازه شکفته تبریک نمی گم. شما خجالت نمی کشید؟ نه ... واقعا حیا نمی کنید؟؟؟؟ یعنی چی؟؟؟ چه غلطا؟ مگه نمی دونید دستان پلید استکبار و استعمار و استثمار (اگه می تونی سه بار پشت سر هم بگو: استکبار، استعمار، استثمار!!!)...
-
کاشف!
چهارشنبه 14 بهمن 1388 17:44
اینقدر تو کارامون گیر و گره هست که وقتی یه کاری سریع انجام میشه دهن آدم وا می مونه. مثل همین انتخاب واحدای ما! اصلا ولش کن. من فهمیدم که چادر یک وسیله بسیار بسیار مفیدی ست. به طوری که دیروز خودم دیدم سه بانوی محترم چادر پوشیده بودن و راه می رفتن و به طرز خیلی قشنگی با دنباله های چادرشون که رو زمین کشیده می شد پشت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 بهمن 1388 10:55
یادمه یه بار یکی از روزنامه نگارای معروف از یکی از کارگردانای سریالای معروف تر انتقاد کرده بود که شما توی طنزتون ادای خانوم «لیلی گلستان» (مترجم مشهور و محبوب) رو در آورده اید و مسخره اش کردید. کلی هم از آقای کارگردان و سریالش انتقاد کرده بود. وقتی از خود خانوم گلستان پرسیدن نظرش رو، ایشون گفتن من علاقه ای به دیدن...
-
خدایش رحمت کناد!
پنجشنبه 1 بهمن 1388 21:30
و علیکم! اعصاب ندارم! اگر یه روز دیدید که یه برادر حزب الله ادعا کرد موسیقی هنر نیست، اگر یه روز دیدید که همون برادر حزب الله گفت این عکس صُور قبیحه ست: اگر یه روز دیدید که یه آخوند عمامه یاسی رنگ گذاشته بود رو سرش، اگر یه روز از یه نفر موضوع تحقیقی که کنفرانس داده رو ازش پرسیدید و گفت نمی دونم موضوع تحقیقم چیه، اگر...
-
به یک عدد شوهر نیازمندیم!
چهارشنبه 23 دی 1388 23:40
من بعد از یه عالمه درس و بدبختی و گرفتاری که هنوز تموم نشدن گفتم بیام یه تک پا آپ کنم! آخه مسئله بغرنجی پیش اومد که اومدم تا یه فکری واسه خودم بکنم. این مجلس ما هم مثل شهربازی می مونه به جای اینکه توش واسه مملکت چند تا تصمیم درست بگیرن می رن اونجا بازی می کنن! نمی دونم از دهن کدام فلان فلان شده دراومده که: یه سهم 20...
-
خدایا منو ببخش!
سهشنبه 8 دی 1388 23:58
یه روزی از روزها (دیروز) ما مثل همیشه تشریفمون رو بردیم دانشگاه. این برادران حراست دانشگاهمون نمی دونم قرص روانگردان خورده بودن، خواب نما شده بودن، آجر خورده بود تو فرق سرشون، مورد الف و ب، هیچکدام و... الله اعلم؛ به همه چیز گیر می دادن. به قول آقای برادر حراست: «آزادتون گذاشتیم پررو شدید!» آخه حری*جون ما الان دوماهه...
-
به نام خدا قاسم نیستم.
سهشنبه 1 دی 1388 22:04
ما باید با همه چیز کنار بیایم با مزاحم تلفنی هم کنار بیایم. شاید نصف زنگایی که من دارم ماله همین مزاحما باشه. حالا این عزیزان(مزاحما) انواع و اقسامی واسه خودشون دارن. حالا بماند که یه سری از این دوستان محترم رو گذاشتیم سرکار و کلی هم خندیدیم. یه مدتی بود یه آقا پسره محترمی(!) منو با یکی دیگه اشتباه گرفته بود هی لاو می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 آذر 1388 18:40
« اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش می زدم، همان جایی که «آذر» مان در آتش بیداد سوخت، او را در پیش پای« نیکسون» قربانی کردند! این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفته اند، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافته اند نخواستند- همچون دیگران- کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه به پشت پاچال...
-
اولین لحظه دیدار!!
شنبه 14 آذر 1388 11:06
سلام یاد اون روزایی بخیر که ول ول می چرخیدیم و درس نداشتیم چقدر خوب بود. اون موقع ها که پشت کنکور بودم میگفتم پام برسه دانشگاه همه چیز حله حالا اومدم می بینم همه چیز ناحله! وقتی این بچه دبیرستانی ها رو می بینم داغ دلم تازه می شه البته ترم اول خوب بودا. اصلا چه می دونستیم درس چیه؟ یادش بخیر وقتی رفتیم دانشگاه همینطوری...
-
دختر باشه سنگین بختش میاد رنگین
یکشنبه 17 آبان 1388 20:46
این درسا که دیگه واسه آدم وقت نمی ذارن. من موندم چرا درس می خونم؟ که آخرش بشم مثل یکی از این بیکارا؟ امیدوارم اینطوری نباشه! (اصولا من آدم خیلی خوشبینی هستم که اینطوری فکر می کنم!! ) این سریالای تلویزیون هم دیگه خیلی آبکی و بیخود شدن. بعد می گن چرا جوونای ما میشینن پای ماهواره؟! خب برنامه هاتونو درست کنید... واسه همین...
-
پاییزه پاییزه برگ درخت می ریزه...
شنبه 2 آبان 1388 23:56
که از پرکاری بیکارم هزار و یک کار ریخته رو رسم نمی دونم از کجا شروع کنم؟ دیگه واقعا حساب کارام از دستم در رفته! ولی من از اینکه سرم شلوغ باشه خوشم میاد. حال می ده یکدفعه همه چیز میریزه رو سر آدم باید همشونو انجام بدی. خیلی هیجان داره از بیکاری خیلی بیشتر فاز میده. استادامون از منم بدترن. امروز رفته بودم پیش یکیشون که...
-
دستام سرد شده؟!
شنبه 25 مهر 1388 00:48
سلام من اومدم اما غمگین... دلم می خواد تند تند آپ کنم اما نمیشه مشغله هام خیلی زیاده تمومی هم نداره. این هفته یه هفته خیلی گندی بود. اول که این تلویزیون اتاقم فرت یعنی سوخت. اشکم دراومده! یه هفته است که دادیدم تعمیرش کنن اما نمی دونم چرا دیگه نمیایرنش؟ حالا مجبورم شبا بدون تلویزیون بخوابم. دانشگاه که دیگه آخرش بود....
-
خلاقیت
یکشنبه 12 مهر 1388 07:42
من نمی دونم باید به این بلاگفای وامونده فحش بدم یا به اینترنت یا به این مسئولا؟؟؟ به مسئولا که هر چقدر هم که بدو بیراه بگی که اثر نداره! بلگفا و نت هم زبون آدمیزاد سرشون نمیشه. من به کی بگم؟ به جون خواهر شوهر نداشتم که میخوام دنیا باشه و اون نباشه(!) من می خواستم زودتر از اینا آپ کنم اما نمی شد. این سایت بی صاحاب باز...
-
ما از همه باحال تریم!
دوشنبه 30 شهریور 1388 23:05
سسسسسلام. الهی بمیرم. ماه مهر اومد؟ دانشگاهی ها و پیش دانشگاهی ها و دبیرستانی ها و راهنمایی ای(!) ها و دبستانی ها و مهد کودکی ها همه دوباره دارن برمی گردن سر کلاسا. اصلا کشور تو غم و اندوهی جان فرسایی فرو رفته! من در کمال تاسف و تاثر این واقعه جانگداز رو به همه دوستای محصل تسلیت می گم. خدا همگیمونو صبر بده. ایشالا که...
-
ای خدا توبــــــــــه!
یکشنبه 22 شهریور 1388 00:00
ســــــــلام. خوبید؟ احیا خوش گذشت؟! آره دیگه اون احیایی که من رفتم اگه شما هم بودید بهتون خوش می گذشت آرزو می کردید کاش بیشتر بود! البته جدا از اون حال معنوی و از این حرفا!!! بذارید چند تا از اتفاقای احیا رو بگم تا مثل من هم شاخ رو سرتون سبز شه هم کرکر بخندین. احیا و هر و کر؟؟؟؟ جل الخالق! تو خونه ما که داداش جانمان...
-
اتمام حجت!
سهشنبه 17 شهریور 1388 01:53
سلام. من ندا هستم. اهل همین گوشه و کنار. من قبلا یه وبی داشتم که خدا بیامرزدش کفن شد. نامردای قاتل کشتنش. کیا؟ عنودان (دشمن) تنگ نظر!! چه خاطره هایی که توش ننوشته بودم! چه فکرا که واسه اون وبم نداشتم! همه پریــــــــــد. بعد از این ماجرا کار من شده بود تاسف و غصه. اصلا می خواستم ازشون پیرینت بگیرم کتاب کنم که عبرت...