روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

همش تاثیرات خوابگاهه و لاغیر.

همیشه از اون اول، از وقتی که من یاد دارم هر موقع من امتحان و کنکور داشتم این رسانه ملی همیشه برنامه داشته. اون وقت یه جوریه که موقع امتحانا هر بازیگوشی از من سر میزنه اما درست از ثانیه ای که این لامصبا تموم میشن حوصله منم خوشحال خوشحال با خودشون ورمیدارن می برن ماه عسل نمیگن یه ندای بدبختی حوصلشو میخواد! شبایی که مسابقه والیبال پخش میکرد دقیقا فرداش من امتحان داشتم! با چه حرصی من می خوندم خدا می دونه.

از یه طرفی هم این والیبال و فوتبال هم واسه ما داستانی شده. روزای اول که با سه - چهار نفر از دوستام میومدیم مسابقه های والیبال رو نگاه می کردیم بماند که بساط جزوه و درس هم به راه بود. یکی هم بینمون بود که اصلا تیریپش پسره. حرف زدنش، نشستنش، لباس پوشیدنش، همه چیش پسره. روزای اول که اصلا روم نمیشد بشینم کنارش!! تا این حد! همش حس میکردم باید بینمون اندازه یه گوسفند فاصله باشه! (قضیه یه گوسفند رو که می دونید؟ اگه نمی دونید شرمنده، سرچ کنید! من واقعا حوصله ندارم بنویسم! [در راستای پر کشیدن حوصله]) خلاصه همین پسره یعنی دختره از اون موقع شد لیدر ما (اتفاقا الانم صداش داره از توی راهرو میاد! انگار الان پسر تو خوابگاه ست!) از بس از خوشحالی جیغ و داد زدیم و اینم رهبری کرد و ما هم همراهی، دیگه بقیه هم خوششون اومد و حالا یه بساطی شده. موقع مسابقه های والیبال نه تنها همه میان، بلکه هر صدای هنجار و ناهنجاری که بگید ازمون خارج میشه! هر نوع تشویقی. هر نوع. انگار اونا صدای ما رو می شنون! معلومه که خوش میگذره. اون وسط هم همه توهم فانتزی زدیم اساسی! هر کدوم یکی از این والیبالست ها رو به عنوان دوست پسر انتخاب کردیم و هر کی موظفه اسم یکی رو جیغ بزنه! یعنی زردیم ها زرد! (آبروی هر چی دختر که هیچی هر چی آدمه رو بردیم! :|) تا لحظه آخر هم تا سقف خوابگاه رو نیاریم پایین ول کن نیستیم. اونم از فوتبال که من قشنگ یادمه شبای اول یکه و تنها می نشستم و عین شکست خورده های عشقی در سکوت محض بازی ها رو نگاه می کردم اما الان چند شبیه که تنها نیستم. چند نفر هستن پیشم. نشون به اون نشون که بعد از بازی ایران و آرژانتین (که واقعا حنجره هامون پاره شد از بس سرش جیغ زدیم. [ملت کشورای دیگه گل میزنن خوشحالی می کنن ما توپای آرژانتین می رفت تو اوت خوشحالی می کردیم!]) با پنج - شیش تا از بچه ها تا ساعت 5 صبح بیدار نشستیم که ببینیم نتیجه نیجریه و بوسنی چی میشه! درست وقتی هم که تمام تلاش مون رو می کردیم که حرف نزنیم و احیانا جیغ نکشیم و کسی بیدار نشه یه عنکبوت بزرگ اومد تو سالن و اموات من یه نفر، دونه به دونه اومدن احوال پرسیم! حالا همه ما رفتیم وایسادیم رو صندلی عنکبوته هم انگار داره تو لس آن جلس قدم میزنه سوت زنان و آروم داشت واسه خودش میرفت. باز خدا بیامرزه همین دوست پسرم (دختره که شبیه پسراست) رو! اومد و با دمپایی کوبوند تو سرش تا بلکه ما نفس راحت بکشیم.

پ.ن: مردم سرگرمی دارن ما هم داریم. :|

ب.ن: اینم بگم امتحانا تموم شده ولی درسا هنوز تموم نشده.

ه.ن: امتحانا هم وحشتناک سخت بودن. کلا امیدی نیست واسه گرفتن نمره خوب. :(

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد