-
از باب حامله نکردن
سهشنبه 18 آذر 1399 14:55
پارسال این موقع ها یکی از دوستای مشترک من و الف جان به واسطه شغلش، تو نمایشگاه نوزاد و کودک غرفه داشت و همه دوستان رو دعوت کرده بود که بریم غرقه اش رو ببینیم. حالا بماند که تا قبل از اون همه فکر می کردن من و الف جان زن و شوهریم، با اون نمایشگاه فکر کردن می خوایم واسه بچمون سیسمونی بخریم! :| به هر روی، توی اون نمایشگاه...
-
99/9/9
جمعه 14 آذر 1399 21:43
یه بار هم قرار بود با یه مجموعه ای همکاری کنم از اینا که برای تولدا تم درست می کردن و گل آرایی عروسی ها و مهمونی ها رو انجام می دادن. وقتی فهمیدم خدمات تولد نوزاد هم دارن و موقع زایمان ها لباس عروس می پوشونن تن مادرا زدم زیر همه چیز. :| پ.ن: بعد داشتم تجربه یه مادربزرگی رو می خوندم که مقیم سوئیس بود و می گفت اینجا...
-
یه نشانه گذار کتاب بود با سر فلزی
دوشنبه 26 آبان 1399 13:02
مشاورم ازم پرسید در حال حاضر دغدغه ات چیه؟ گفتم اون بیلبیلکی که از سررسیدت آویزونه بگیرم دستم ببینم چیه. خب در اون لحظه دغدغه ام اون بود.
-
مضارع
پنجشنبه 22 آبان 1399 18:15
خوشم میاد وقتی در مورد بابام ناخودآگاه از افعال مضارع استفاده می کنیم: می بینه، دوست داره، میاد، میگه، می خوره و...
-
ناجی!!
پنجشنبه 15 آبان 1399 10:30
یکی بیاد بشه پارتی ما، ما بریم سرکار. یکی بیاد باباش پولدار باشه زن پسرش بشیم یا شوهر دخترش ما هم پولدار بشیم، ترامپ بیاد رژیـــ.ــم رو عوض کنه، بایدن بیاد تحریما رو ورداره، دلار بیاد پایین. یکی بیاد یکی بیاد یکی بیاد... خدایی خودتون هم برای خودتون کاری کردید؟!
-
با ناخون بلند چقدر تایپ سخته! :|
دوشنبه 12 آبان 1399 22:28
اومدم داستان تولد پارسال خان داداش رو بنویسم، داستان رفتن من و الف جان به نمایشکاه کتاب و برگشتن با سی چهل تا کتاب، همزمان خِرکش کردن کتابا توسط الف جان تا طبقه چهارم دندون پزشکی ای که من نوبت داشتم و بعدش دسته گل خریدن من برای خان داداش، داستان یهو سرد شدن هوا و پوشیدن کت چند هوا از خودم بزرگتر الف جان و پیاده رفتن...
-
باز و بسته کردن یک در
یکشنبه 4 آبان 1399 11:07
«مرگ ترسناک نیست. جهان پر از عشق است. بهار به هه جا سرک می کشد و مرگ فقط بازکردن و بستن یک در است. آن طرف در هم چیزهای قشنگی هست. آنجا مادرت را دوباره به دست می آورم. راستش به خیلی چیزها شک دارم ولی به این یکی هیچ وقت شک نکرده ام. بعضی وقت ها می ترسیدم او در آن دنیا آنقدر دور شده باشد که دیگر به او نرسم. ولی حالا...
-
ته رنگین کمون
دوشنبه 28 مهر 1399 20:19
الف جان میگه بهشت پر از بچه های سه تا پنج سالهست که همیشه مشغول بازین و همش پرواز میکنن اینور و اونور. همه مشغول رسیدن به آرزوهاشونن. میگه رود شیر و عسل و حوری و شراب رو بریز دور. تو بهشت این چیزا نیست. هیچ انسان بالاتر از پنج سالی هم توی بهشت من راه نداره. بهش میگم من می خوام بیام بهشت تو. می خنده. اما من جدی گفتم....
-
اگه یه بادکنک آبی پیدا کردید...
جمعه 25 مهر 1399 11:40
بچه بودم یه کتابی داشتم به اسم بادکنک آبی که ماجرای یه پسری بود که یه بادکنک آبی عجیب و غریب پیدا می کنه و داستان داره باهاش. می تونم بگم من خر این کتاب و تصویرسازی هاش بودم. آخر ِ آخر داستان، نویسنده توصیه می کنه اگه شما هم یه روز یه بادکنک آبی پیدا کردید به راحتی ازش نگذرید؛ شاید یه بادکنک آبی عجیب و غریب باشه. می...
-
شد سه ماه
پنجشنبه 24 مهر 1399 18:42
قدیما هر موقع که با دوستام که پدر نداشتن حرف میزدم سعی می کردم درکشون کنم اما الان می فهمم اون موقع ها فقط زر می زدم و هیچی از حالشون نمی فهمیدم. درست مثل الان که خیلی ها قصد دارن درکم کنن و فقط زر می زنن و حالم رو نمی فهمن.
-
وایسا یه ذره آخرشو... دیر اومدی نخواه زود برو
دوشنبه 7 مهر 1399 22:14
دلم می خواد فقط اگه یه بار دیگه، یه نفر به من و الف جان با اشاره و تیکه گفت: شما دو تا آره؟ بهش بگم ما دو تا نه. ولی تو و عمه ات آره! پ.ن: والا ما نمی تونیم ده دقیقه بعدمون رو پیش بینی کنیم اصلا معلوم نیست چه اتفاقی قراره بیفته، مردم کل زندگی ما رو پلان ریختن.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 مهر 1399 19:51
قدیمی تر های وبلاگم از دوستی من و ترلان خبر دارن. نه ساله که ما از طریق همین وبلاگ دوست شدیم و به دوستی مون ادامه دادیم. خیلی خوشحال کننده ست وقتی می شنوم الان ترلان و آیی که همیشه ازش میگفت مامان و بابای یه دختر کوچولوی ناز شدن.
-
مرسی خدا
شنبه 22 شهریور 1399 14:02
دیشب داشتم یه آهنگ از سلن دیون گوش می دادم به اسم: می خواهم با پدرم حرف بزنم. داشتم حیرت می کردم چقدر ترانه اش توصیف حال الان منه. تو حال خودم بودم و با همون حس خوابیدم. انتظار داشتم خواب ببینم که با بابام توی قایق نشستیم و داریم توی یه رودخونه قشنگ می رونیم. یا اینکه پیشمه و دارم باهاش حرف می زنم و از رویاهام میگم....
-
چطور بگم؟
سهشنبه 18 شهریور 1399 22:09
چطور به جماعت مرده پرست بگم بابام هنوز هست؟ چطور بگم برگشته اصل خودش؟ چطور بگم خوشحاله؟ چطور بگم از چرت و پرتایی که این همه سال کردن تو مخمون و مدرسه از همه بیشتر سنگ تموم گذاشته؟ چطور بگم وقتی دلم تنگش میشه خودش آرومم می کنه؟ چطور از این راه درازی که رفتم و جوریدم بگم؟ چطور بگم براشون وقتی هیچی نمی فهمن از احساسم و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 شهریور 1399 17:59
برای اینکه حال و هوامون از این جو دربیاد خالم این چند روز اخیر رو دعوت کرده بود باغشون. پسر خالم و زن و بچش هم اونجا بودن.( یه دختر ۱۶ ساله دارن ) زن پسر خالم تا دید نماز می خونم گفت ندا جون فدات بشم با یکتا هم حرف بزن نمازشو بخونه. گفتم خودش باید بخواد. نباید زور کرد که. گفت حالا تو حرف بزن. گفتم باشه. یه خرده گذشت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 مرداد 1399 17:44
عجب چیز عجیبیه این مرگ. فکر نمی کردم انقدر آدم شناس بشم.
-
انسانیت!!!
یکشنبه 12 مرداد 1399 22:57
انسانیت رو از هم کلاسی زبانم آموختم که به خدا اعتقاد نداشت اما همیشه لکچرهاش رو اینطوری شروع می کرد: in the name of Humanity (به نام انسانیت) به انسانیت اعتقاد داشت و تمام روزهایی که بعد از قرنطینه رفتیم کلاس نه یک بار ماسک زد، نه یک بار دستکش داشت و نه دیده بودم یه بار از ژل استفاده کنه. به انسانیت اعتقاد داشت و فحش...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 تیر 1399 18:48
تمام سال پیش رو داشتم برای روز تولدم برنامه می ریختم که برای خودم چه کار کنم و چه جوری با خودم خلوت کنم و چی بخرم. امروز تولدمه و من یک روز و نصفیه که داغ دار بابامم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 تیر 1399 14:07
پس بابا نداشتن این شکلیه
-
ناقض
جمعه 13 تیر 1399 18:17
اگه هر کس توی این دنیا یه وظیفه ای به عهده داشته باشه وظیفه منم اینه که ناقض این فرضیه باشم که میگه: موی گربه نازایی میاره. چون هم مامانم هم بابام بچگیشون گربه داشتن!!
-
نگرانم!
پنجشنبه 12 تیر 1399 12:37
یکی از دوستام تعریف می کرد که مامانش واسه یه مریضی رفته بوده عطاری، به طور اتفاقی یه آقایی اونجا بوده که تو کار دعا نویسی و جادو و جنبل بوده. بعد کلی نصیحت به مادر دوستم میده که ای خانم مواظب خودت باش جن تو جلدت ظهور نکنه. لباس باز هم اصلا تو خونه نپوش. چون جنا از راه ناف وارد بدن آدم میشن! وقتی اینو دوستم تعریف کرد...
-
یعنی لهم ها.
دوشنبه 2 تیر 1399 12:04
تو خونه ما دور از جون ایدز هم گرفته باشی دلیلش اینه که وقتی از حموم دراومدی با حوله خیس نشستی و گوشی گرفتی دستت. و صد برابر سخت تر از خود بیماری پاسخگو بودن به این سواله: مگه من نگفتم فلان کار رو نکن؟! یعنی ها سختیِ خود بیماری ۲۰ درصده، اینکه چرا بیمار شدی ۸۰ درصد!
-
چه رنگی هستی؟
چهارشنبه 28 خرداد 1399 12:08
خب جورج فلوید بیچاره کشته شد. صبر کردم ببینیم این جریان می خواد به کجا ادامه پیدا کنه و خب بله دیدیم میلیون ها آدم به اَشکال مختلف مخالفتشون رو اعلام کردن اما یادمون نره که چه آدما و چه گروه هایی هم از این آب حسابی گل آلود ماهی گرفتن. اگه شما هم از اون دسته آدم هایی هستید که اعتقاد دارید زندگی سیاه ها مهمه و فلوید...
-
فیلمنامه خوب!
دوشنبه 19 خرداد 1399 00:26
حسن وارسته نویسنده سریال بچه مهندس تو یکی از پستای اینستاگرامش نوشته: « هیچکاک در جایی گفته: «برای ساختن یک فیلم خوب، سه چیز لازم است: #فیلمنامه_خوب ، فیلمنامه خوب و فیلمنامه خوب.» این گفته، تائیدی است بر این حقیقت که مهمترین رکن یک فیلم، فیلمنامه است. بدیهی است که از یک فیلمنامه ضعیف، نمی توان یک فیلم قوی ساخت....
-
سگ فیلیکس کینگ
سهشنبه 13 خرداد 1399 00:18
این سریال بچه مهندس انقدر مزخرف بود و انقدر مزخرف تموم شد که بعد از تموم شدنش احساس می کردم یه چشمم داره می پره و مویرگای مغزم چمدون بستن دارن پناهنده میشن توی یه مغز دیگه! :| یعنی از ته دل میگم خوش به حال اونایی که ندیدنش. وقتی تموم شد بلافاصله کنترل رو ورداشتم و زدم شبکه تماشا که داره قصه های جزیره رو پخش می کنه....
-
سخته خب
جمعه 9 خرداد 1399 23:48
موضع پدر جانم در برابر خواستگاری برای خان داداش جان شباهت عجیبی به شبای کنکورامون داره. به این ترتیبه که واسه مراسم فردا، امروز من و مامانم رو برده مکان دقیق حوزه امتحانی رو مشخص کنیم (خونه دختر خانوم محترم) که فردا گم نشیم، در ادامه تاکید فراوون کرده که همه چیزتون از شب قبل آماده باشه (در این راستا رفتیم شیرینی مون...
-
مهندسی بچگانه!
شنبه 3 خرداد 1399 21:30
خیلی وقته که تلویزیون نگاه نمی کنم. سریال ایرانی که اوووو... یادم نمیاد آخرین بار کی دیدم. اما به خاطر اینکه پیش مامانم بشینم و به خاطر مریضیش تنها نباشه باهاش نشستم تو ماه رمضون سریال بچه مهندس رو دیدم و باورم نمیشد از آخرین باری که سریال ایرانی دیدم تا خود الان هیچ چیزی تو روند سریال سازی ایرانی تغییر نکرده! (کاش...
-
هم خدمتی
پنجشنبه 25 اردیبهشت 1399 03:36
الف جان بهم میگه تو تنها هم خدمتیِ دخترِ جهانی؛ چرا که در جریان جز به جز مشکلات و اتفاقات خدمتش بودم و هستم و مافوقاش همکاران و استاید سابقم بودن و کلا می دونم بیچاره تو چه جهنمیه! یعنی من الان با تمام وجود پسرا رو درک می کنم. چند وقت دیگه می خوام بشینم پیش سر و همسر از خاطرات خدمتم بگم حالا چرا ساعت سه و نیم صبح آپ...
-
من و بابام!
شنبه 9 فروردین 1399 21:44
اینکه دارم با این تعطیلات کرونا، خودمو با کتاب و زبان و سریال و گروه و... خفه می کنم و نمیام وبلاگ نویسی کنم معلومه یا کم معلومه؟ عضو یه چالش شدم به اسم بلبل. در طول روز باید خبرای خوب رو جمع کنیم، شب به صورت ویدیو به خودمون بگیم و فردا صبحش نگاه کنیم (تمرکز بر اتفاقات خوب) هر صبح که ویدیوی خودم می بینم توی همشون...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 اسفند 1398 23:42
ابی به مناسبت ۶ میلیون تا شدن فالوئراش نوشته قربون هر ۶ میلیونتون. بعد یکی کامنت گذاشته: همه ۶ میلیونمون قربونت، بعد یکی اومد به این جواب داده که داداش یه مشورتی هم با ما می کردی! یعنی انقدر خندیدم به این جمله که پخش زمینم. :)) نمی دونم بعضی چیزا چرا انقدر برام خنده دارن؟ :) اگه مریضیه خوب مَرَضیه والا :)))