روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

ترکیب شب، چراغ های خاموش، سریال، سالاد بدون سس.


اگه با پسرک همه چیز درست پیش بره، زمانی وارد زندگیم شده که در صلح‌ترین حالت ممکن با خودم بودم. 

آقای اسنپی مدام داشت ناله می کرد از زندگی، می گفت خوش به حالتون جوونید قرار می دارید. منم همسن شما بودم، ۲۰ سالم بود چه کارا که نمی کردم. الان دیگه ۲۹ سالم شده همش درگیر زندگی و... 

بهش گفتم ما ۳۲ سالمونه!  یعنی بنده خدا چنان فیوزش پرید که تا مقصد دیگه هیچی نگفت :)))

چون همش فکر می کنه میخوام تنها بمونم.

هر وقت با مامانم جر و بحثم میشه سر سبک زندگی (می‌دونم همتون میگید لایف استایل. من از فارسی بیشتر خوشم میاد. الان حداد درونم ذوق‌مرگه :)))  ) داشتم چی میگفتم؟ آهان  هر وقت با مامانم جر و بحثم میشه سر سبک زندگی و سبک اونو زیر سوال میبرم بهش میگم من برای بچه هام اینجوری خواهم بود یا اونجوری نخواهم بود. به شکل عجیبی آروم میشه و صداشو میاره پایین و میگه: خدا رو شکر مامان جاااان که تو قصد ازدواج و بچه دار شدن داری! :/ 

آقاااا این پسره اصلا شبیه خواستگارا نیست شبیه دوست پسرهاست!