روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

مرسی خدا

دیشب داشتم یه آهنگ از سلن دیون گوش می دادم به اسم: می خواهم با پدرم حرف بزنم. داشتم حیرت می کردم چقدر ترانه اش توصیف حال الان منه. تو حال خودم بودم و با همون حس خوابیدم. انتظار داشتم خواب ببینم که با بابام توی قایق نشستیم و داریم توی یه رودخونه قشنگ می رونیم. یا اینکه پیشمه و دارم باهاش حرف می زنم و از رویاهام میگم. یا حداقل فقط هست و می بینمش اما به جاش خواب دیدم الف جان سر یه شرط بندی با پسرخاله اش ابروهاشو ورداشته از من کمک می خواد و منم دنبال مداد ابرو ام! :|



پ.ن: آهنگ و متن رو خیلی وقت پیش به مناسبت روز پدر گذاشته بودم تلگرامم. 


چطور بگم؟

چطور به جماعت مرده پرست بگم بابام هنوز هست؟ چطور بگم برگشته اصل خودش؟ چطور بگم خوشحاله؟ چطور بگم از چرت و پرتایی که این همه سال کردن تو مخمون و مدرسه از همه بیشتر سنگ تموم گذاشته؟ چطور بگم وقتی دلم تنگش میشه خودش آرومم می کنه؟ چطور از این راه درازی که رفتم و جوریدم بگم؟ چطور بگم براشون وقتی هیچی نمی فهمن از احساسم و فکر می کنن من کم ناراحتم؟!!!

پ.ن: یکی از بچه های معروف اینستا یه بار شب شهادت حضرت فاطمه یه کلیپی از کارناوال رقص برزیل گذاشته بود پیجش (اصلا و ابدا کاری به این قِسم از عقایدش ندارم. به من مربوط نیست.) و یکی معترض شده بود که شب فوت عزیزای خودت هم این کار رو می کنی؟ گفته بود آره می رقصم و می چرخم و سماع می کنم و خوشحالم عزیزم به خونه اصلیش برگشته. من هنوز تو فکر و بٌهت جوابشم. با توجه به اینکه خودش پدرش رو از دست داده.

برای اینکه حال و هوامون از این جو دربیاد خالم این چند روز اخیر رو دعوت کرده بود باغشون.‌ پسر خالم و زن و بچش هم اونجا بودن.( یه دختر ۱۶ ساله دارن ) زن پسر خالم تا دید نماز می خونم گفت ندا جون فدات بشم با یکتا هم حرف بزن نمازشو بخونه. گفتم خودش باید بخواد. نباید زور کرد که. گفت حالا تو حرف بزن. گفتم باشه. یه خرده گذشت حاضر شدیم که بریم بیرون. دختره رفت آرایش کنه. باز زن پسر خالم دید من آرایشی نمی کنم گفت ندا جون عزیزم با یکتا حرف بزن که انقدر آرایش نکنه. :/ گفتم چشم. ( که البته اگه اعتماد به نفس داشته باشه با اون همه زیبایی آرایش نمی کنه.) شب شد و من کتابمو از کیفم درآوردم و شروع کردم به خوندن. مامان جانش شروع کرد که ندا جون با یکتا حرف بزن یه کم اونم کتاب بخونه. گفتم چشم. صبح فرداش دفتر صفحات صبحگاهیم (یه نوع تمرینه) رو درآوردم و شروع کردم به نوشتن . عروس خالم گفت ندا جون؟ گفتم با  یکتا حرف بزنم بنویسه؟ گفت آره خاطراتش رو بنویسه یه کم نگارشش تقویت بشه. دیگه دفعه بعدی می خواستم بگم می خواید دخترتون رو بدید من براتون بزرگ کنم؟! 

پ.ن: والا تو اون مدت زمان چند روزه من فقط تونستم روی بخش آرایش نکردنش کار کنم! 

پ.ن:  اگه مامان من یه بار گفته باشه نماز بخون. :/ 

پ.ن: یه منبر هم واسه مامانش رفتم که تفهمیم بشه خواستگار نفرسته. کلا رفته بودم که برم رو منبر. مامانم میگفت تفریح هم کردی؟