روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

یه روز از قضای روزگار این شد قالب ما

یه روز از قضای روزگار من اومدم تو وبلاگ هی وایسادم تک و تعریف از قالب وبلاگم. سق سیاه خودم. زد و اول هدرم پرید بعد هم بک گراندم  در کل من خیلی کلامم حجته! اصلا من خودم به خودم حسودیم میشه؛ شما ها رو که واقعا درک می کنم.

یه روز از قضای روزگار من اومدم هی گشتم و گشتم دنبال هدرم چیزی تحت عنوان هدر پیدا نکردم.

یه روز از قضای روزگار نشستم تو اوج شلوغ و پلوغی با خون دل دادن به دوستان عزیز که بشینید یه طرحی بدید من یه قالب بسازم وبلاگم بی کت مونده تو این سرمای استخوان سوز بالاخره این هدری رو که در حال حاضر می بینید رو همراه با به شیشه کردن خون همون عزیزان ساختم.

یه روز از قضای روزگار پدر خوانده قالب قبلیم اومد و گفت بیا هدر قبلیت پیدا شده. اصلا من اینقدر بختم بازه که دو تا دو تا هدر واسم می ریزه! تا این اندازه من رب النوع  شانسم. 

دیگه همه عزیزان وایسادن بالاسر من که روبان رو ببرم رونمایی بشه. خودم خیلی دوسش دارم (والا می ترسم از این تعریف کنم بیان یه جا در ِ اینجا رو گل  بگیرن)

این چیزایی که تو تصویر می بینید نمادای زندگیه منه. هیچ کدوم از این وسایل رو برای قشنگی نذاشتم. هر کس بگه چی نماد چیه بهش جایزه نمیدم. (واقعا چطور انتظار دارید من توی این گرونی و دمی عیدی وقتی هفتا بچه هام شام ندارن گشنه سرشون رو نذارن زمین  برای شما جایزه بخرم؟)

پ.ن: از مهندس یه پسر و نیلوفر بسیارتا بسیارتا تشکر می نماییم.

پ.ن: خدا کنه شما هم خوشتون بیاد

این مسلمونی نیست

فقط اومدم بگم من متنفرم از خیلی به اصطلاح آدما! متنفرم از همه کسایی که بی شرفی و ناپاکی رو ترجیح دادن به هر چی ارزش و قداسته. متنفرم از استاد دانشگاهی که وقتی پیج ف. ب ش رو باز می کنی چیزی رو می بینی که شرمت می گیره از خدا، از خودت، از وجدانت و از همه امثال اون متنفر میشی. متنفرم از آدمایی که با یه قیافه ساده وارد حریمت میشن و بعد از شناخت بیشتر می فهمی با چه کـ.ـثافت آشغالی طرف بودی و خبر نداشتی. همه کسایی که این قدر شـ.ـهوت و هـ.وس عقلشون رو زایل کرده که نمی دونن، حالیشون نیست، نمی فهمن، نمی خوان بفهمن انسانیت چیه؟ اخلاق چیه؟ دین چیه؟

شب قدر قرآن میذارن سرشون پس فرداش کثـ.ـافت کاری. محرم میرن زیر چلچراغ امام حسین چند روز بعدش بی...

بچه ها حواستون هست؟؟؟؟ واقعا داریم می زنیم جاده خاکی ها. واقعا ما به دنیا اومدیم واسه این؟؟؟؟؟؟ واسه اینکه اون دنیا بگیم فلان سریال ماهواره رو دیدیم؟ افتخار کنیم به دیدن صحنه های... واقعا اینقدر پسته حکمت آفرینش؟؟؟ اینقدر ارزش یه آدم پایینه که خدا با جبروت و بزرگیش آدم رو خلق که خودشو خوار چیزای گذرا بکنه؟  اینقدر یعنی پوچیم؟ اگه اینه، حاشا به این آفرینش!

داریم دور می شیم. حواستون هست؟ روزنامه بزرگ تیتر زده بی اخلاقی عامل اصلی طلاق! بی اخلاقی! نه بیکاری، نه فقر، نه اعتیاد، نه مهریه بالا، نه سن کم؛ بی اخلاقی! تو مملکتی که هر روز داد می زنه اسلامیه.

به خدا ترس داره. واقعا داره ترسناک میشه. گوشاتونو نگیرید. چشماتونو نبندید. ذات ما این نبوده از اول. خودمون داریم دستی دستی همه چیز رو، همه قداست یه دین رو همه تلاش یه پیامبر رو و همه بزرگی یه وجدان رو می بریم زیر سوال.

متاسفم متاسفم متاسفم که ما تو عقاید مذهبی خودمون رو با پایین تر از خودمون مقایسه می کنیم (یه لامذهب) تو مسائل اقتصادی خودمون رو با بالاتر ازخودمون (یه میلیاردر) یادمون رفته باید برعکس این باشه.

چیا شدن ارزش؟

خدایا اگه می دونستم دنیات اینه و اختیار داشتم پامو تو این کُره کثیف نمی ذاشتم که هی می شنوم از این و اون و هی خودمو می زنم به نشنیدن.

تحریم باشه، گرونی باشه، سگ دو بزنی واسه یه زندگی بخور و نمیر اما بی اخلاقی نباشه که بد مذهبی بدتر از لامذهبیه. که همین داره می سوزنه همه آدما رو. همه آدمای کثیفی که سرشونو کردن زیر برف. خیلی داریم منحرف می شیم خیلی. خوب نگاه کنید بچه ها. این مسلمونی نیست.

پ.ن: من آدم مذهبی ای نیستم اما دینمو دوست دارم. از رو اجبار هم نماز نمی خونم، روزه نمی گیرم قرآن نمی خونم. دوست دارم که انجام میدم. بهم لذت میده.  امروز یه حرفایی شنیدم که وقتی داشتم برمی گشتم خونه توی راه تا خود خونه گریه کردم به حال خودمون. از خدا واقعا خجالت کشیدم.

پ.ن: ببخشید اصلا حوصله و اعصاب ندارم.

بوفتن و بافتن بر وزن سوختن و ساختن!

یک عدد ندلی می باشیم (توجه کنید هم نون کسره داره هم دال) که تو گوشی یه بنده خدایی عکس یه نیم دستکش بافتنی دیدیم؛ بعد دلمون ضعف رفت و غش رفت و ویار میله بافتنی کردیم و نشستیم با خون دل اینایی رو که می بینید واسه خودمون بافتیم. (این بچه الان ذوق داره نزنید تو ذوقش جان من)




اصلا هم راحت نبود. اولش که دیدم مدلشون رو هفت هشتا علامت تعجب و علامت سوال بالای سرم بندری رفتن که این چه مدلی می باشه آیا؟ بعد حالا کل تجربه بافتنی من تو زندگی در چه حدی بود؟ در حد یه دونه زیر، یه دونه رو! به اضافه این حرفایی که نسوان محترم وسط بافتنی و سبزی پاک کردن می زنن؛ مثلا: مینا جون چه خبر از خواهر شوهرت؟ تو رو خدا؟ سیما زایید؟ و باقی این خزعبلات. دیگه گفتم حیفه این همه تجربه من در زمینه بافتن رو زمین بمونه بهتره بیام با این کوله باری از تخصص و حرفه اینو ببافم تا خدا تو دو دنیا بهم اجر بده.

واسه همین اول رفتم سراغ خانوم والده مدل رو توصیف کردم و اونم هی چشماش بیشتر و بیشتر گرد شد و آخرش گفت من نمیدونم اینی که میگی چیه تا بهت یاد بدم، بلد نیستم. دیگه رفتم سراغ مربی خیاطیم، دوستم، همکار مامانم، دختر همکار مامانم، دختر خالم، خانومای کلاس خیاطی حتی بابام، عفت خانوم، عشرت خانوم، اعظم، اکرم، اقدس، کبری و صغری که ایها الدوستان اینو چه جوری می بافن که همه یه صدا گفتن نمی دونیم. منم تو دلم گفتم زهر مار!  دیگه نشستم به صورت خودکفا و یکه و تنها یکی زدم تو سر خودم و چهار تا زدم تو سر کامواها و میل بافتنی ها اینقدر بافتم و شکافتم، اینقدر ور رفتم تا عاقبت خودم فهمیدم قضیه چیه. بعد که تموم شد این مهره چوبی ها رو دوختم روش که مثلا حرفاً خوچگل بشه. آخرش هم رفتم سراغ این جنگولک بازی هایی که تو عکسا شاهدش هستید! بعد هم عین ارشمیدس خوشحال و خجسته و بشکن زنان رفتم پیش همه این دوستان عزیز گفتم یافتم! بعد همشون چشم خمار می کنن واسه من بهم میگن این مدل رو می گفتی؟؟؟؟ این که خیلی راحت بوده میگفتی یادت بدیم ما که بلد بودیم! اون لحظه همچین دلم می خواست اون میل بافتنی های تو دستمو بکنم تو گوش و حلق و بینی شون که تا چند شب پشت مطب دکتر گوشی و حلق و بینی جا بندازن بخوابن. 

دقیقا مثل اون بدبختی که می شینه سال ها با چنگ و دندون و خون جگر تلفن رو اختراع می کنه بعد میره که به هم ولایتی هاش بگه آقا من یه وسیله مفید اختراع کردم که دیگه لازم نیست واسه حرف زدن  داد بزنیم اسمش هم تلفنه. بعد هم ولایتی هاش بزنن تو برجکش بگن قربون اون چشمای شهلات از خواب پاشو و بپیوند به جمع ما، تلفن رو صدها سال پیش گراهامبل اختراع کرده بود. من الان حس همون بدبخت زجر کشیده رو دارم!

پ.ن: یعنی اگه یه نفر، فقط یه نفر، بیاد بگه این که بافتنش خیلی راحت بوده و آسون بوده و کاری نداشته و این جور حرفا و بزنه تو کاسه و کوزه ذوق کردن ما به جون شرفم (شرف اسم خرگوشیه که هنوز نخریدم و می خوام چند روز بعد برم بخرم!)  با گلدون و شلنگ و کمربند بدرقش میکنه به جون شرف! (گفته بودم شرف رو؟!)

پ.ن: رفقا! تازه حالا خوشم اومده از بافتنی می خوام بشینم یه دور از اول بافتنی رو اختراع کنم!

ب.ن: آهان راستی. امروز، ده بهمن، جشن سده یا سَدَگ همگی مبارک. ایرانی های قدیم تو این روز آتیش روشن می کردن و دور آتیش جشن می گرفتن. یه جورایی شبیه چهار شنبه سوری یا این تفاوت که تو جشن سده کنار آتیش نوشیدنی و خوراکی هم بود. فلسفه آتیش سده با آتیش چهارشنبه سوری هم فرق داره. همین.

ب.ن: من و تو دیگه هیچ حرف خصوصی ای با هم نداریم هر چی هست تو جمع بگو! بین ما غریبه ای نیست! (پیغام صریح الحن علیرضا شیرازی به کاربران بلاگفا!) کامنت خصوصی کار نمیکنه. دوستان حواستون باشه. مواظب رمزاتون باشید. نگی نگفتی من به شخصه هیچ مسئولیتی قبول نمی کنم! :"


حالا واقعا اسمش زمستونه؟

اومده بودم راجع به یه موضوع دیگه ای بنویسم دیدم یه همچین کامنتی برام اومده.



بچه ها مثل اینکه سوالای این شکلی خیلی هاتون رو مشغول کرده ها. از این کامنتا زیاد داشتم. گفتم خدا رو خوش نمیاد بی جواب بذارم سوالای بعضی دوستان رو. بالاخره مرگه دیگه خبر نمی کنه. یهو دیدی ما هم رفتنی شدیم! والا! (دور از جون هممون البته)

دیگه گفتم بیام یه سری چیزا رو واسه اولین و آخرین بار توضیح بدم.

خب در جواب این دوستمون باید بگم آره می تونی بپرسی. بپرس!

جان؟ آهان حالا باید جواب بدم!

باید بگم نه. من تو این زندگیم (انگار حالا چند تا زندگی دارم؟) هیچوقت نه عاشق شدم، نه کسی رو دوست داشتم نه به کسی هم علاقه داشتم. (خوبی تو؟ خانواده خوبن؟) سر همین اخلاقم خیلی ها بهم گفتن یخی و سنگی و آهنی و احساس نداری و دل نداری و از این صوبتا. البته من از همین مکان همه این حرفا رو دایورت می کنم به رشته کوه های کیلیمانجارو، چون در واقع چرت و پرتی بیش نیست و از گوش راست که داخل شد از گوش چپ باید بره بیرون! حاضرم استشهاد نامه محلی بیارم که تمام و در و همساده(!) امضاش کرده باشن به خدا!

بله، تو یه زمانی بود که احساس کنم شریک زندگیمو پیدا کردم. اون موقع با اون شناخت احساس می کردم می تونم باهاش زندگی کنمو به عنوان همسر داشتم باهاش بیشتر آشنا می شدم که این همون یه نفری بود که تو پست صندلی داغ خوندید. هر آشنایی که قرار نیست به عشق و عاشقی و ازدواج ختم بشه که. ما فهمیدیدم به درد هم نمی خوریم. دقیقا فردای اون پسته! قشنگ یادمه که تو پست بعدش نوشتم تو این ده روز زندگیم یه اتفاقایی افتاد که به اندازه ده سال برام عجیب بود (یه همچین چیزی) در واقع یه چیزی پیش اومد که جواب من و خونوادم منفی شد. همه چیز تموم شد و رفت.

از اون جایی هم،که خودم قبول دارم تو این مسائل مغرور و سگ اخلاقم (من بخورم این صداقت خودم رو. صادق تر از من کجا دیدید آخه؟ اصلا یکی من خیلی راستگو ام یکی حسنک راستگو [حسنک راستگو داریم دیگه؟]) و به خاطر یه سری از اعتقادای خاص تا حالا با هیچ بنی بشری دوست نبودم و در کل واژه دوست پسر و شخصی تحت عنوان بی اف برام در حده معادله چند مجهوله ست. اصولا واسه این جور رابطه ها و سیستما وقت تلف نمی کنم. خودم فکر می کنم دست و پامو تو زندگی می بنده و ارزششو نداره. دله دیگه حساب کتاب نداره یهو می بینی از دستت در میره. (البته من به کسایی که خلاف من فکر می کنن و با کسی رابطه دارن اصلا توهین نمی کنم. هر کسی روش خودشو داره. من این مدلیم اعتقاداتم هم رو تغییر نمی دم چون دارم راحت باهاش زندگی می کنم و مشکلی برام پیش نیومده)

دیگه روزهای زندگیم شده با همین آدمایی که ازشون میگم و می خونید. زندگی عاشقانه هم فعلا برای من نیست برای بچه های بالاست! قضیه همش همین بود دیگه.  

عزیزم الان گرفتی جواب رو؟

پ.ن: الان احساس مجری بودن بهم دست داد؛ از این مجریا که میان جواب پیامک ملت رو تو برنامشون می خونن.

پ.ن: به قول یکی از دوستام:تنها که باشی نه دلت دستمالی می شود نه خیالت انحصاری! (لازمه بگم این مقوله فقط برای دوران مجردی جواب میده. دوستان متاهل مدیونن اگه بخوننش!)

ب.ن: کلا نمی دونم اگه اسمش زمستونه چرا برف نمیاد؟ اگه برف نمیاد چرا اسمش زمستونه؟ (جفتش یکیه مشغول نشید!)

ب.ن: با توجه به پست قبلی و طی یه نظر سنجی زیر پوستی و نامحسوسی که خودم با شما داشتم، به این نتیجه رسیدم بنده کاسه کوزمو جمع کنم برم وایسام سر چهار راه بنزین قاچاق بفروشم و ادامه روزهای زندگیمو بدم ژاله بیاد براتون بنویسه. چطوره؟