روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

از یاد رفته!

هر وبلاگی که می ریم یه مدل بازی وبلاگی اختراع شده و ملت خوشحالن.

این بازی ای که تکتون عزیز پیشنهاد کرده بازی کنیم بازیه بسیارتا خوبیه. در کنار لاک بازی و رنگ بازی و خودکار بازی و ماژیک بازی و ماشین بازی و شکلات بازی و لیوان بازی و لباس بازی... بیاید کتاب بازی هم کنید. عکس از کتابخونه یا یه کتاب خوبی که خوندید.

مال من

پ.ن: ردیف بالا سمت چپ جزوه های ارشده :|

پ.ن: کتاب سرزمین جاوید رو وقتی دبیرستانی بودم خریدم. خوندنش رو به هیچ کس توصیه نمی کنم. مگر اینکه بخونه و باور نکنه و البته همه اقتباسا و ترجمه های آقای ذبیح الله منصوری. :|

پ.ن: 90 درصد بهترین کتابایی که خوندم نسخه الکترونیکی بوده. :| که البته تو ترک این عادت بدم. 

پ.ن: سوال، موال... پاسخگوییم. 

پ.ن: خانوما، آقایون و هر کی که اینجا رو میخونه، بازی کنید. ثواب داره. آمار مطالعه رو با همت بی دریغتون ببرید بالا که پس فردا امثال سر مربی کره نیان واسمون مهتاب بالانس بزنن. به خدا قسم، به همین نور، می دونم این دو مقوله به هم ربطی ندارن ولی یه جور باید منقلب بشید دیگه!

 

ب.ن: روزای خوبیه. اون از نتیجه انتخابات اینم از تیم ملی مون. :) به خدا «خوشحالی ندیده» شده بودیم.

به جون خودم هیچ امید نداشتیم به برد و داشتیم با خان داداش ازبکستان رو تشویق می کردیم و خیلی ناراحتیم که اون همه فایده رو از دست دادیم. :"

چقدر روی مدی؟!

این روزا مُده که کاندید شورای شهر باشی. :|

با این وجود احساس می کنم زیادی از مد عقبم. :|

پیش میاد دیگه. شما سخت نگیرید.

حواس واسه آدم نمی ذارن که. این قضیه ای که می خوام بگم رو باید بعد از نمایشگاه کتاب می گفتم یادم رفته!

باری، روزی که من و دو تا از دوستام رفته بودیم نمایشگاه بعد از بالا و پایین کردن نمایشگاه گفتیم بریم یه کم تفریحات سالم انجام بدیم! واسه همین رفتیم پارک جمشیدیه. بماند که توی نمایشگاه از بس راه رفته بودیم نزدیک بود کفشامون پاره بشه، حالا انگار آیه نازل شده بود ما به تفریحات سالم بپردازیم. همین طوری که داشتیم می رفتیم و مراحل سخت رو طی می کردیم و دشمن فرضی رو شکست می دادیم، گفتیم یه خرده خستگی در کنیم نشستیم تو سایه یه درختی. یدفعه از دور چشم شیما افتاد به نقش نگاره صورت یه آدمی بالای یه دیوار خیلی بلند لابه لای یه سری گل و بوته. نمی دونم این نقش برجسته رو دیدینش یا نه، اما از اونجایی که ساخت این پارک رو به دوره سراسر کفر و الحاد و بی دینی قبل نسبت می دن (حتی آوردن اسمش کفاره داره! آیکون خوندن 70 تا قل هو الله و فوت کردن به خودمون و جمیع خوانندگان!) شیما سریع گفت من مطمئنم این عکس رضا شــ*ـاهـ*ـه!

باری از اونجا تر(!) که همیشه چیزای «جیز» و «اسمشو نیار» جالبترن، سریع بلند شدیم بریم ببینیمش. توی راه هم به هوش و ذکاوت و چشمای تلسکوپی خودمون کلی افتخار کردیم و احسنت گفتیم. کلی هم سجده شکر و ثنا و حمد به جا آوردیم که خدا ما رو برای نجات بشریت خلق کرده! اگه ما رو نمی آفرید و تو عدم می موندیم حیف می شدیم به خدا!

باری، برای دیدن اثر باید یه سری حرکات نمایشی رزمایشی در می آوردیم تا برسیم بالا. در این حد که پرستو طناب می نداخت واسه من، منم کیفمو پرت می کردم بالا و پرستو تیز می گرفتش. از اینور هم من دست شیما رو گرفته بودم که از صخره های سنگلاخی پرت نشه تو دره ای که تهش معلوم نبود! (البته شما اصلا نگران نباشید ما داشتیم از پله بالا می رفتیم چون خیلی خسته بودیم پله ها در حد اورست بودن واسمون!) تا رسیدیم جلوی اثر. از اونجایی که موضوع روش تحقیق شیما توی دوران کارشناسی کلهم همین رضا بود دیگه افسار مغز و عقلمون رو دادیم دستش.

من: شیما این نقش برجسته هه چرا این قدر مشکوکه؟ چرا کلاه رضا این شکلیه؟

شیما با نگاه عاقل اندر سفیه: خب عزیز من، من موضوع تحقیقم رضا بوده. این مال قبل از رسیدن به تخت سلطنت و حاکمیته!

پرستو: شیما این نقش برجسته هه چرا این قدر مشکوکه؟ چرا سیبیل رضا این شکلیه؟

شیما همچنان با نگاه عاقل اندر سفیه: خب عزیز من، من موضوع تحقیقم رضا بوده. این مال قبل از رسیدن به مسند قدرته!

ما هم گفتیم خب این موضوع تحقیقش رضا بوده خیلی بیشتر از ما بارشه! دیگه شیما وایساد پهلوی اثر، من و پرستو هم با دهن باز زل زدیم به سخنان گوهربار شیما که به علت ذیق وقت فقط اول جمله هاشو برای عبرت گیری آیندگان میارم. (همه اینا رو با ژست سخنرانا بخونید!)

من در فصل اول تحقیقم اشاره کردم به این مسئله که رضا...

در فصل دوم قید کرده بودم که رضا کلا آدمی بود که...

در فصل آخر من علل ناکامی های رضا رو آوردم...

معتقدم اگه رضا اون اشتباهات رو نکرده بود...

 من برای آشنایی بیشتر خوانندگان از اقدامات رضا، از کتاب دکتر میم دال و دکتر جیم ذال به عنوان منبع استفاده کردم...

 اون روزی که من توی کتابخونه نشسته بودم و فیش برمی داشتم برای تحقیق رضا...

خلاصه هی گفت و ما هم هی سر تکون دادیم و تایید کردیم و به این تحقیق ارزشمند مرحبا گفتیم. که تو همین اثنا یه پدر بسیار با محبتی دست بچشو گرفته بود و داشتن از جلوی ما رد می شدن که بچه هه به باباش گفت بابا این عکس کیه؟ باباش گفت: عکس ستار خان پسرم. :|

شما خودتون تصور کنید قیافه من، قیافه پرستو و از همه مهتر قیافه شیما رو در حالی که زل زده بودیم به چشمای نقش برجسته و تا حدود یه دقیقه همون طور چشم تو چشم بودیم با ستار! شاید باورتون نشه ولی بیچاره عکسه معلوم بود داشت داد می زد که بابا، چرا جفنگ می گید؟ من ستارم. ستار! رضا خر کیه؟ بعد دیگه از اون زاویه نگاه کردیم دیدیم بیچار چقدر تابلوئه که این سَـتاره! و ما به عنوان سه عدد کارشناس تاریخ چّه سوتی گل درشتی دادیم. شیما گفته رضاست ما هم بلانسبت شما عین یابو سرتکون دادیم گفتیم آره آره رضاست! خلاصه بعد از توبه و استغاثه و ناله به درگاه ایزد منان و بعد از کلی اشک و فغان گفتیم: ســـتار ما رو ببخش. تو از اول ستار بودی، ما نفهمیدیم. دیگه جمیعا می خواستیم بریم این مدرکامون رو آتیش بزنیم بشیم عبرت خاص و عام که از نگاه ستار خوندیم که ما رو بخشیده. برای اینکه از دلش دربیاریم کلی باهاش عکس انداختیم بعدش هم لپشو کشیدیم و برگشتیم!

پ.ن: خدا شاهده قبول داریم سوتی بزرگی دادیم دیگه خواهشا شما ما رو شماتت نکنید. بچه به این خوبی اومده خودش سوتی خودشو جلوی انظار عمومی لو داده.

پ.ن: نتیجه گیری اخلاقی: با رفیقی که موضوع روش تحقیقش رضا بود نرید پارک جمشیدیه. :"

پ.ن: پیشاپیش مدیونید اگر خودتون چه در زمینه تحصیلات، چه در زمینه شغلی، چه در زمینه زندگی مشترک، چه در زمینه اقتصادی، فرهنگی، هنری، سوتی گنده داده باشید و به ما بخندید! :" (ستاد روحیه سازی خودمون)

پ.ن: اگه می دونید تو یه کاری خیلی تبحر و تخصص دارید و توی همون کار سوتی دادید بگید دوره هم روحمون شاد شه بخندیم. با تشکر. اجرتون پیشاپیش با آقا!

شبا بگیرید بخوابید!

به همچین موقعیتی هایی دچار نشید فقط:

تقریبا چهار سال  پیش یه جنتلمنی از آشناهای یکی از دوستام اومد خواستگاری ما که از اون اول کلهم قرار بود جواب منفی باشه و البته هم بود. قبل از اون نمی دونم این آدم شماره منو چه جوری پیدا کرده بود که حالا یا زنگ می زد یا پیام میداد که من عاشقم و فلان و بهمان. دلیل این برادر عزیز برای ازدواج همین علاقش بود. (این با اون قبلیه که یه بار بهتون گفتم فرق داره ها) با اینکه وضع مالی خیلی خوبی داشت اما با هم اختلاف داشتیم در حد سیاه و سفید. مثلا من که می گفتم الان شبه اون می گفت روزه.  یعنی هیچ جوره حرفمون تو مخ هم نمی رفت.  تفاوت فکری داشتیم شَدید! آخر بهش اولتیماتوم دادم گفتم دیگه زنگ نزنه و هیچ رقمه پیام نده. اما مگه به گوشش میرفت؟ یه دفعه می دیدی در یک سری اقدامات بسیارتا انتحاری و حماسی شب و نصف شب روز و نصف روز پیام میداد که من نمی تونم فراموش کنم و از این حرفا که واقعا این حرکاتش دوی مارتن روی روان ما بود. احیانا، زبونم لال منم آدم تشریف دارم خب تحمل ندارم ببینم یکی داره اینقدر التماس میکنه. از یه طرف هم می دونستم و می دونم که ازدواج ما اصلا نتیجه خوبی نداره. اینقدر این ادامه پیدا کرد تا اینکه همین چند روز پیش دیدم اینجوری نمیشه و برای اینکه دیگه شمارشو رو گوشیم نبینم خودمو زدم به کوچه علی چپ با اسمس بهش گفتم که این خط رو شوهرم برام خریده و یه مدتیه که واگذار شده! شما با کی کار داری؟ اولش باورش نشد هی گفت دروغ میگی و از این حرفا. منم گفتم اشتباه گرفتید. الان گوشی رو میدم دست شوهرم باهاش حرف بزن ببین با کی کار داری! (من واقعا نمی دونم هدفم در اون لحظه چی بود و به چی داشتم فکر می کردم که گفتم بیا با شوهرم حرف بزن و کلا یه اپسیلون پیش خودم فکر نکردم که الان من این وسط، دقیقا همین وسط، می خوام شوهر از کجا گیر بیارم؟!) که دیگه اینو گفتم و باورش شد. گفت از شوهرت بپرس خط رو از کی خریده. منم فامیلی خودمو گفتم. خلاصه اونم درد و دلش یه دفعه باز شد و وایساد تعریف کردن که من یکی رو دوست دارم و دارم روانی میشم و از این حرفا. منم با خودم گفتم خوب موقعیه که از زبون یه آدم دیگه حرفامو بهش بزنم و بگم ازدواج خاله بازی نیست. هی هم یاد ما می کرد و می گفت با همه بی معرفتیش عاشقشم و دلم برای چشماش تنگ شده و فلان و بیسار. خب ما هم اینجا خربزه که نیستیم اینی هم که تو قفسه سینمون می تپه نوشابه خانواده نیست. جاتون خالی یکی اون، اون طرف خط می گفت، یه شیشه آبغوره هم من این طرف خط می گرفتم! قشنگ از ساعت 6 عصر تا ساعت 4 صبح هی گفت و آبغوره گرفتیم و هی مشاوره دادیم که جان دل بیا و این دختر رو فراموش کن و برو پی زندگی بهتر. شما به درد هم نمی خورید. یعنی یّکّ حرفای قلبمه سلمبه ای، یّکّ حرفای قلبمه سلمبه ای، تحویلش دادم که تا همین الانش هم وقتی پیامای اون شب رو میخونم خودم همین طوری می مونم من اینا رو دقیقا از کجا آوردم؟! بعد حالا این وسط تنگ هر کدوم یه خدا شاهده می زدم تمیز! مثلا خدا شاهده به درد هم نمی خورید! بعد توی این خرتو خر که اشکام دارن گوله گوله می ریزن رو صفحه گوشیم و منی که سال به سال هیچکس بهم پیام نمی داد و همراه اول با پیاماش حکم دوست پسر رو داشت برام، ساعت 2 و 3 نصف شب، دقیقا همین ساعت از شبانه روز که سگ تو لونش خوابه، من نمی دونم ژاله اون وسط از یخه (یقه) من چی میخواد که اس میده قرقره فلان رنگ داری؟ یکی دیگه تازه یادش افتاده اس داده بپرسه راستی کنکور رو چه کار کردی؟ یکی دیگه میگه فلان جزوه رو برام بیار. یکی دیگه میگه به بابای من رای بده شده کاندید شوراها. یکی دیگه میگه فردا میای بریم بیرون؟ و... فقط کم مونده بود حسنک پیام بده بگه درازگوشم افسار پاره کرده داره جفتک می ندازه بیام کمک کن رامش کنیم! والا. خب بگیرید کپتون رو بذارید خب. اصلا آیه داریم که میگه شب را برای آسایش شما آفریدیم. خب عمل کنید! آی دلم می خواست همون موقع سرمو بکوبونم به دیوار.

خلاصه سرتون رو درد نیارم اینقدر حرفام تاثیر داشت که به صورت خیلی منطقی دوست عزیزمون متوجه شد دختر مورد علاقه آدم بلا نسبت گوسفند یا اسیر نیست که ریسمون گردنشو بگیری و ببری زندانیش کنی صداش هم درنیاد تازه اظهار خوشبختی هم کنه. به زور هم کسی رو نمی تونی به خودت علاقه مند کنی. ننه قمر هم میگه عشق یه سره مایه دردسره. وقتی یکی بهمون میگه نه، تحمل شنیدنش هم داشته باشیم. از کوره در نریم. حتما دلایل خودش رو داره. هنوز هم میگم عشق و علاقه برای ازدواج لازم هست اما کافی نیست. آخرش هم بهم گفت در حقم خواهری کردی و ممنون از اینکه حرفامو شنیدی و خوش به حال شوهرت با این زن فهمیدش (خدا شاهده اینو آخرش گفت!) به شوهرت سلام برسون و این صوبتا.

دیگه نمی دونم. این تمام زوری بود که من زدم تا بفهمه قضیه چی بوده. به کجا برسه رو فقط خدا داند. فقط اون شب (در واقع باید گفت اون صبح) ساعت 5 که بیهوش شدم و ساعت 12 ظهر بیدار شدم چشمام شده بوده قده چشای وزغ. عین شخصیتای کارتونی هم صورتم سیاه به خاطر اون گریه ها!

پ.ن: خدا این مدلش رو نصیب مسلمون جماعت نکنه. نه دختر نه پسر.

سفرنومه ندا السلطنه بخش اصفهان نصف جهان

خب من وولمو ریختم تو اصفهان و برگشتم. D:


بسیارتا خوش گذشت. بسیارتا از روزنومه چی عزیز تشکر می نماییم به خاطر کمکای مفیدش. بسیارتا هم خوشحالیم که از نزدیک دیدمش. ما رو هم باید از کف شهر جمع می کردن! دیگه کم مونده بود با یکی از رفیقام بیل و کلنگ بندازیم زیر نقش جهون وردارش بیاریم خونمون! منتها امکاناتمون در حد یه ناخون گیر و دو تا موچین بود برای همین بیخیال این فکر پلید شدیم!


گزارش تصویری :

چون وقت کم بود ما فقط تونستیم اینجاها بریم

از اونجایی که ما آدم های سحرخیزی می باشیم و ضرب المثل سحر خیز باش تا کامروا شوی رو فقط و فقط برای ما ساختن، ما حول و حوش ساعت 12 ظهر رفتیم نقش جهان!

اولش که رو دست خوردیم حسابی! همچین که می خواستیم بریم مسجد شاه دیدیم به خاطر اعتکاف درشو سه قفله کردن اساسی! دیگه ما موندیم و درش و سردرش





بعد پاشنه ور کشیدیم بریم مسجد جامع که روزنومه چی اون جا رو هم احتمال اعتکاف بودن داد و نرفتیم. طبیعتا مسجد سید هم نمیشد بری. مدرسه مادر شاه هم چون حوزه علمیه بود مجوز می خواست. رفیقم هم گفت تو کاخ هشت بهشت مرمته و نمی ذارن بریم تو. :| (می بینید چقده خوش شانسم؟ اینقدر من خوش شانسم، اینقدر من خوش شانسم، که لوک خوش شانس دیشب بهم زنگ زد و کلی درد و دل کرد و گفت ندا با این شانسی که تو داری بهت حسودیم میشه. همش غبطه تو رو می خورم. دست راست رو سر من. تو رو خدا دست منم بگیر(!


دیگه گفتیم بریم یه خرده بچرخیم تو بازار. بعد هم ملت بستن رفتن ناهار. ما نیز! بعد از ناهار نشستیم تو پارک هشت بهشت.

اینم بیرون کاخشه




بعد روزنومه چی رفت خونشون و من و دوستم دوباره برگشتیم نقش جهان و رفتیم مسجد شیخ لطف الله.

آدم گنبدشو می بینه از قشنگی دلش میخواد درسته قورتش بده. ولی متاسفانه یه کم بزرگه نمیشه این کار رو کرد!



کفشای من و دوستم! چپیه ما می باشیم. جفتمون رفته بودیم تو حس. جیکمون درنمیومد! اونا هم که دارن عکس می ندازن یه سری توریست آلمانین (حالا هی عکس بگیرید و کف کنید عظمت رو. کو شما از اینا تو کشورتون دارید؟)




 بعد از شیخ لطف الله از اونجایی که جفتمون عالی قاپو رو دیده بودیم گفتیم بریم یه جای جدید. تصمیم گرفتیم بریم خانه مشروطیت اصفهان. اهلش که باشی خودش آدمو میـکِشه. سر آدرس فقط یه مقدار آسفالت شدیم. به خاطر اینکه یکی گفته صد قدم دیگه، یکی گفت همین سمت راست، یکی گفت پشت اون پراید مشکیه تا به خودمون اومدیم دیدیم چیزی بالای 1000 تا 2000 قدم شد!



اصلا من شهید شیشه رنگیم. دوربینم فقط شده سبز آبی زرد قرمز!



اینا هم مانکنن. (به اینا هم میگن مانکن؟) اون که خوابیده حاج نورالله نجفی اصفهانی بانی خانه مشروطیت اصفهان. که همه ثروتشو وقف مشروطیت کرده.



دیگه بقیه وقتمون هم توی چرخیدن تو بازار و مرکز خریدای جلفا گذشت. (به قول اخوی یکی از رگیای حیاتیم به این جور جاها وصله(!





این کلید و دمپاییه برنجی رو تا دیدم دل مو بردن. خریدمشون کردم گوشواره!




.بعد از همه اینا هم تشریف آوردیم خونه