روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

ما به خرداد پر از حادثه ایمان داریم!

زندگیه داریم؟ در حال حاضر نشستیم داریم درس بسیار شیرین و دوست داشتنی و لذت بخش آیین زندگی یا همون اخلاق رو می خونیم. همراه با یه آهنگ بسیار قبیح و جلف که این خانوم غربزده، تهاجم فرهنگی می خونه و حس حرکات موزون هم کلی جاری ست. یه عدد خودکار صورتی هم در دست، زیر نکات خط می کشیم. مثلا می دونستید «هر کسی می خواهد توبه کند باید یک سری کار انجام دهد(!)» آیا؟ یولمن اصلا نمی دونستم. همین الان که خوندم پی بردم که در چه غفلت و جهالتی به سر می بردم. بسیارتا خوشحالم که فردا ساعت ۱۰ امتحان درس به این مهمی رو دارم و من به دانایی و رشد عقلی کامل نائل می شم. شما خوشحال نیستید آیا؟ خیال باطل (البته من اولش موقع انتخاب واحد گفتم من که خودم آیین زندگی رو توی وبلاگم تدریس می کنم هیچکس گوش نداد؛ با این حال هنوز فلسفه پاس کردن این درس برام روشن نیست.ابرو)


باری، عموی بزرگوار خانوم والده ما که قریب به ۹۰ سال از عمر با برکتشون می گذره (البته تو برکتش هنوز شک دارم) خونه مون تشریف دارن و در حال بحث های اقتصادی، فرهنگی، کمونیسیتی، سوسیالستی، رماتیسمی، اکوسیستمی و... با ابوی مان هستند. خمیازه در همین راستا با ابوی کل کل می کنن و اصرار دارن دیدن برنامه وزین و پرمحتوای بفرمایید شام بسیار بیشتر از BBC در دنیا و آخرت اجر معنوی داره. آخه می دونید جوون هستن و کم سن و سال! دیروز که خانوم والده به من و خان داداش گفت یکی تون بره برای من آب بیاره. من حواله کردم به خان داداش که تو یک سانت به یخچال نزدیک تری و اون هم حواله داد به من که تو راهت به یخچال یه جوریه که زودتر به یخچال می رسی، به خانوم والده مون گفت: عمو جان! خدا آخر و عاقبتت را با این فرزندانت به خیر کند! نیشخند (شما جدی نگیرید حالا داشتیم مسخره بازی درمی آوردیم اونم باورش شده بود. نیست ما جدی و طبیعی بازی می کنیم و ماهریم!)

باری، یه خط می خونیم، ۵ دقیقه فیلم می بینم، ۱۵ دقیقه به جهانگردی های عمو جان گوش میدیم با یه دست اسمس می دیم، یه چند ثانیه دهنمون از ژانگولربازی های عموجان باز می مونه دوباره بعد به آدامس جویدن ادامه می دیم، و بعد در این لحظه سرنوشت ساز می رسیم به سوال بنیادینی که از نوزادی فکر من رو مشغول کرده که ما با چه انگیزه ای درس می خونیم؟ ابله

پ.ن: حالا بیا به عمو جان ثابت کن بفرمایید شام رو چند وقته نشون نمیده.

پ.ن: باری، (شد باری چندم؟) این دوست پسر ما، مبدع نام با مسمای «مداد» که یادتونه؟ (ایشون) بهم میگه مداد برام cd کارتون می خری؟ میگم: آره چه کارتونی دوست داری؟ میگه: زنبور وحشی یا جنگ درختان(!). من نمی دونم این بچه با این روحیه لطیفش چه اصراری به اختراع نام داره؟! زنبور وحشی؟! جنگ درختان؟! هیپنوتیزم

ب.ن: 10 سال پیش: پسرم اگه قول بدی کنکور قبول بشی برات موبایل می خرم. 3 سال پیش: پسرم اگه قول بدی امتحان تیزهوشان قبول شی برات موبایل می خرم. امسال: پسرم اگه قول بدی خودت جیشتو بگی برات موبایل می خرم! سال بعد: پسرم یا دخترم اگه قول بدی اون تو زیاد لگد نزنی برات موبایل می خرم! (زندگیه داریم؟) whistling

ب.ن: یعنی الان من باور کنم همه دارن درس می خونن و به خاطر درس و مخش اقدام به آپ نمایی نمی نمایند؟ نه... باور نمی کنم. 

حرکت! (کجا؟؟ حرکت اسم نمایشگاهمون بود بابا!)

دانشگاه عزیزمون، دانشگاه دلبندمون، دانشگاه خوشگلمون، دانشگاه از گل بهترمون یه نمایشگاه برگزار کرد که ماله دستاوردهای انجمنای علمی بود دیگه ما رفتیم یه خودی نشون دادیم و برگشتیم. اینقده بچه های خوبی بودیم که حد نداشت. فقط یه مقدار زیادی دوست عزیزمون، معشوق بنده، حراست جیگر(!) مثل عَلَم یزید جلو در غرفمون وایساده بود که یه خرده بازدید کننده ها رو به اشتباه می نداخت همه فکر می کردن اونم جزوه دستاوردهاست! مثلا ماکتی، مجسمه ای چیزی ایئه! whistling

رئیس دانشگاهمون اینقده خوبه! با روی گشاده و با لبخند ملیح و با حوصله هر چه تمام تر، به تک تک غرفه ها نه تنها سر نزد بلکه اصلا نمایشگاه و ما و دستاوردا و با کل متعلقاتمون رو هم آدم حساب  نکرد. نه برای افتتحایه اومد نه برای اختتامیه. رئیس دانشگاهمون ماهه ماه! زبان

بچه های رشته تربیت بدنی بالای غرفشون زده بودن: I LOVE P E

( I که همون آیه. LOVE رو هم شکر خدا بچه دو ساله هم بلده، P اول فیزیکالیه. E هم اول اجوکیشنه. سر جمع میشه تربیت بدنی دوسِت داریم. چشم) آبروی این بیچاره ها بردیم. از بس هر کس ازمون می پرسید این مخفف چیه؟ (فکر کن از ما می پرسیدن!) ما هم می گفتیم این مخفف همون I LOVE PMC ست. بعد هیچی دیگه تا اونجا پیش رفتیم که حراست باورش شده بود! بعد هم قضیه خر و باقالی و این حرفا!

تو اختتامیه هم توی سالن مثلا معاون امور فرهنگی و این صوبتا، رفت سخنرانی کنه همه دست و سوت می زدن  که اونم برگشت گفت سوت نزنید. سوت در شآن دانشگاه نیست. یکی برگشت گفت در شآن دانشجو که هست! بعد دیگه تا سرشو می نداخت پایین برای اینکه متن سخنرانیشو نگاه کنه ملت انواع و اقسام اصوات بلبلی و غیر بلبلی رو همین جوری می زدن. بعد که سرشو می آورد بالا همه ساکت می شدن! نیشخند

کلی مجری رو مچل کردیم. مجریه می گفت: می خوایم براتون یه کلیپ پخش کنیم که منم همراهتون نگاه می کنم. یکی از پسرا برگشت بهش گفت: لازم نکرده. برو می خوایم تنها باشیم!  

وقتی هم یکی از پسرا بلند شد اعتراض کرد که مگه ما گوسفندیم (بلانسبت جمیع خوانندگان محترم) که رئیس نیومد بهمون سر بزنه؟ ملت تا 10 دقیقه یه ریز براش دست می زدن. هر چی مجری نگون بخت خواهش کرد، التماس کرد، به دست و پامون افتاد که بس کنید کلافه هیچ کس گوش نمی داد. دیگه همون پسره یه اشاره دست رفت همه ساکت شدن.

آخرش هم نصف شبی که برگشتیم وسایلمون رو برگردونیم تو انجمنمون اینقده بازی کردیم تا با مشت و لگد پرتمون کردن بیرون! چرا نمی فهمن با ما باید مثل دانشجو های فرهیخته رفتار کنن؟  

پ.ن: پیشاپیش تو روح کسی که بخواد درباره کم و زیادی پستمون اظهار نظر کنه! whistling

تموم شد. می فهمی؟ تموم!

فکر کن خسته و کوفته و افقی از دانشگاه بیای خونه بعد بشینی هی به مغرت فشار بیاری اونم با این آلزایمر محترم، خاطرات دوران دانشجوییت رو واسه خودت یادآوری کنی و بعد بیای اینجا بنویسی. منتظر

 آره... مجبورم مجبور! نگران آیندگانم. می دونید که... متعهدم متعهد! می فهمید یعنی چی؟ بعد چون زیاده همه رو تو این پست نمی تونم بگم. خسته ام خسته! می فهمید که؟ هیپنوتیزم

 ۳ سال و نیم پیش در چنین روزی که نه، یه روز دیگه بود، وقتی قدم به محوطه دانشگاه گذاشتیم احساس کردیم دراز گوش مون رو بالاخره از پل گذروندیم. ولی الان بعد اون همــــــّـــــه سال یه حسی بهم میگه اون دراز گوشه درسته که از پل گذشته ولی بعد یوروپ افتاده تو گِل و دیگه همون جا موندگار شده دربیا هم نیست.  (واژه دراز گوش رو برای رسم ادب آوردم و گرنه خودم بلد بودم بگم خر! whistling)

روزای اول استادا جدیمون نمی گرفتن. خب طبیعی هم بود؛ ولی بعد تک تک اعتراف کردن یاغی تر و وحشی تر از ما جز توی باغ وحش جای دیگه ندیدن. یه بار یکی از استادامون جدی جدی می خواست از پنجره کلاس پرتمون کنه بیرون! استرس(فکر کن!)

حالا بماند که از همون ترم اول زدیم  آسانسور دانشکده رو خراب کردیم هنوز هم که هنوزه خرابه و طبقه دومش کار نمیکنه. بماند که آبسردکن های گروهمون رو به خاطر آب بازی های ما جمع کردن، بماند که در اقداماتی متهورانه می زدیم کل سیستمای استادا رو ویروسی می کردیم. بماند می رفتیم سر یخچال استادا یواشکی شکلات ورداشتیم. بماند در کلاسای قفل شده رو با سنجاق باز می کردیم. بماند پسرا رو می فرستادیم بالای درخت تا برامون توت و چاقاله بچینن و سرایدار با چوب میفتاد دنبالمون. بماند استادامون رو می ذاشتیم سر کار الکی می گفتیم فلانی زن گرفته فلانی شوهر کرده تا وقت کلاسا رو با شیرینی خوردن بگیریم. بماند که یکی از استادا می گفت غیبت نکنید عدل همه غیبت می کردیم می گفت دیر نیاید همه دیر می یومدیم. می گفت موبایلا خاموش هی صدای زنگشون درمی آوردیم. بماند حاج آقامون اولش مثل خودمون بعد تغییر روش داد. بماند فقط جلسه آخر راضی شد به حرفمون گوش بده. بماند.... تشویق

خب همش که تو دانشگاه تو سر و کله هم نمی زدیم که، زبونم لال درس هم می خوندیم. مثلا ما کل این هفت ترم رو این مدلی جزوه نوشتیم: خسته شدی بده بغلی! ما که ۵ نفر بودیم یه نفر می نوشت بعد که خسته می شد می داد بغلی. ۴ نفر بقیه بیکار هم، در واقع بیکار نبودن یا با هندزفری آهنگ گوش می دادن یا کتاب غیر درسی می خوندن یا می خوردن. (این آمار سران مطالعه کشور خیلی به من مدیونه خود من یک تنه و تنهایی فکر کنم ۷۰، ۸۰ هزار دقیقه ای با این مطالعه های سرکلاسی به آمار اضافه کردم! حیف که قدر نمی دونن ننه.قهر ) بعد آخر سر کپی می گرفتیم واسه همه. در واقع ما ۵ نفری یه جزوه داشتیم. (این مدل اختراعی خودمه) اما واسه یه درسایی هم نمی شد.

یه سنتی هم تو جزوه نویسی خودم، یعنی در واقع بابام برپا کرد که هنوز پار برجاست! یه روز به ابوی گفتم واسم یه خودکار قرمز بخر. رفت واسم اینو خرید بعد گفت چون خوش رنگ بود اینو خریدم! قرمز چیه؟ (ابوی خوش سلیقه ست نه؟ منم مثل بابامم! )



بعد دیگه اینو بردم دانشگاه جماعتی عاشقش شدن. دیگه همه رفتن واسه جزوه نویسی خریدن. بعد یهو زدیم تو کار چشم و هم چشمی هی رنگ تو رنگ تا شد این!



الان بیاید کیف بچه های کلاس که چه عرض کنم کیف بچه های دانشگاه رو ببینید محاله خودکار رنگی پیدا نکنید! (الان احساس عقده ای بودن می کنم!)

 آخر سر اینم ببینید که بعدا دچار مشکلات روحی و روانی ناشی از سرکوب احساسات نشم!


 

همش نیست ولی خب سعی کردم همه خود کارا رو نگه دارم. به خدا سر درس مصرف شده از اول تا حالا. به جز آخری که هنوز دارم باهاش می نویسم. یول

 پ.ن: خواستم عکس کل کتابام هم بذارم بیخیال شدم گفتم ریا میشه! استغفرالله! not worthy

آره دیگه تموم شد دیگه سر کلاسا نمی شینیم. تموم. می فهیمد که تموم! گریه

 

 پ.ن: تمام امید تیم کنکور ارشدمون حاجی بود. می گفتیم تک رقمی میشه که رتبش اومد ۱۲۰. تِر زد به چندین سال آمال و آرزوهامون! افسوس  (با من کل کل می کنی ریش بریده؟ بشین ارشدتو بخون! کو من ادعا دارم؟! ساکت )

پ.ن: این دفعه مدیونه هر کی بیاد بگه زیاد نوشتی!