روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

خوبن. دارن به خودشون فحش میدن :|

اگه  از من بپرسن درست همین الان و همین لحظه و همین زمان اجدادت دارن چه کار می کنن می تونم بگم!  چون همشون الان جلو چشممن :" 

خانوم والده جان دو روزی رفته بود خونه خاله ام. تو این دو روز شبکه بی.بـ.ـی .سی قطع بود وقتی برگشت دوباره وصل شد! :) حالا هی تو خونه داره راه می ره و میگه چه معنی داره وقتی من نیستم  بی.بـ.ـی .سی نگاه کنید؟! :)


پ.ن: من از بی.بـ.ـی .سی؟ فقط بـلـ.ـور بنفـ.ـش :)


خشم اژدها :)))

دیشب الف جان دقیقا به مدت یک ساعت و نیم از وقت با ارزش منو گرفته بود و تمام ماهیت بدبخت مقاله رو برده بود زیر سوال! یعنی دلم می خواستم پاشم یا کله خودمو بکوبم به دیوار یا کله اونو. وسطش عصبانی شدم گفتم خب پس دیگه تعطیلش کنیم. چه کاریه روز و شبم شده یکی؟ گفت نه بابا این روشمه! برای اینکه اول از همه به خودم شک کنم و از خودم سوال کنم تا بتونم به سوالای دیگران جواب محکم بدم. گفتم خب ممکنه وسطش سوالی پیش بیاد که بمونی توش و نتونی جواب بدی، میگفت اون موقع کار رو نصفه ول می کنم. همیشه که فرضیه های باستان شناسی نتیجه نمیده!! وای دلم می خواست عر بزنم اون لحظه از دستش. دیگه امروز کمر همت رو بستم و انقدر گشتم و جوریدم که تمام فرضیاتش رو حواله رشته های کلیمانجارو کردم. یعنی انقدر براش مدرک و سند و مقاله و کتاب، رو کردم که حیرون مونده بود نمی تونست خنده اش رو کنترل کنه D: وقتی که هی با واژه های دهن و سرویس جمله سازی کرد برام، به خدای بزرگ سپردمش. :))) 

به معنی دیگه الف جان رو زدم ترکوندم و الان خیلی راضی ام از خودم. شما هم مواظب باشید ترکش های الف جان به دست و بالتون گیر نکرده باشه! 


خانوم والده من یک تنه حامی ابر قدرت این نظریه ست که میگن تاریخ همیشه تکرار میشه. چرا که هر بار میاد بند و بساطای کمد منو جا به جا می کنه و هر بار من باهاش بحثم میشه و هر بار چیز میزام گم می شه و هی این سیکل تکرار میشه و تکرار میشه :| خدا قوت مامان جان :|

ده سال شد.

داشتم همه پست های سالگرد راه انداختن وبلاگم رو می خوندم انقدر با بعضی هاشون خندیدم که خدا بگه بس. وقتی میگن طرف خودش با خودش شاده حکایت منه. بعد وسوسه شدم برم بعضی آرشیوامو بخونم و یاد خاطراتم افتادم و مُردم انقدر خندیدم D: چقدر اون موقع ها وظیفه خودم می دونستم بیام عرایضم رو به گوش جهانیان برسونم!:))  چقدر دوستای خوبی داشتم و چقدر خوش بودیم. چقدر فکر می کردم همه چشم انتظار آپای منن :)))

حالا دیگه همه خاموشن و فقط از روی آمار روزانه وبلاگم می فهمم منو می خونن ولی نمی دونم کیا هستن.دوستای قدیمن یا جدید؟ چقدر منو می شناسن و از کی باهام همراهن؟ ولی خب این دلیل نمیشه سالگرد غرورآفرین تاسیس وبلاگمو بهشون و همچنین امت اسلامی و شهید پرور ایران تبریک و تهنیت نگم :))))



خب آخه می پرسه کفش چیه؟ :| تا حالا انقدر عمیقانه ازم سوال نشده بود :)))

پ.ن: الف جان

آخیش

الان من تو مرحله آخیش زندگیم هستم. مرحله ای که درگیر هیچ رابطه عاطفی نیستم، مرحله ای که نگران ناراحت شدن و راضی نگه داشتن کسی نیستم، مرحله ای که هر موقع دلم بخواد می خوابم، هر موقع دلم بخواد پیاما و زنگام رو جواب میدم، مرحله ای که می تونم تنهایی برم سفر و از تنهاییم لذت ببرم، مرحله ای که بالغانه، بدون حاشیه و خیلی عادی و معمولی  از دوستای پسرم  کمک و راهنمایی بخوام، مرحله ای که لازم نیست نگران هیچ آینده ای باشم، لازم نیست خودمو جوری نمایش بدم که دوست ندارم، مرحله ای که با خیال راحت هر عکسی بخوام می تونم رو پرو فایلام بذارم بدون این که به کسی جواب بدم و هزاران آخیش دیگه. آخیش... آخیش... آخیش


پ.ن: دعا و خوشبختی برای آدم گذشته زندگیم