روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

امسال گفتم خب پاشم به خودم حال بدم چند روز برای خودم تولد بگیرم! (همین قدر سرخوش و خودشیفته) 
اون چند روز  که خودم برای خودم گرفتم هیچ، چنان از این ور و اون ور دارم سورپرایز میشم که اگه مبدا تاریخ رو شیفت نکنن روز تولد من ناراحت میشم! 

چطور میشه دلتنگ چنین مردی نشد؟؟

یک سال گذشت

هزار بار نوشتم و پاک کردم. صد مدل نوشتم و پاک کردم اما به تنها نتیجه ای که تو سالروز رفتن بابام رسیدم همینه:
بزرگترین بدی بابام خوب بودنش بود!

بر اساس دو داستان کاملا واقعی

نوجوون های در آستانه جوانی سال ۱۳۸۳:

- ندا آخر سال تحصیلی شده واسم تو دفترم یادگاری می نویسی؟؟ (با چشمای قلبی)

- آره (با چشمای قلبی) اتفاقا تازه دو تا خودکار اکلیلی نقره ای و طلایی خریدم پایینش هم برات چند تا طرح خوشگل می کشم.


نوجوون های سال ۱۴۰۰:

- عوضی آشغال بوووووق بوووق 

- چیه نکنه چاقو داری؟

- آره دارم مشکلی داری؟؟!!

نگین

دخترک رسما شد عروسمون! بر خلاف پارسال که دو روز قبل از تولدم بدترین روز زندگیم بود و همه زنگ می زدن بهمون تسلیت می گفتن امسال چهار روز قبل از تولدم همه زنگ می زدن بهمون تبریک می گفتن :)))


قسمت بامزه ماجرا، مامان دخترکمونه. از اول اشتباهی منو صدا میزد نگین. ما هم هی تصحیحش می کردیم می گفتیم ندا. دوباره یادش می رفت می گفت نگین جان؟ ما هم می گفتیم بابا جان من، ندا! آخر هم با خنده گفت من یادم نمی مونه :)))) گفتیم باشه بابا بگو نگین. خلاصه برای مامان دخترک نگین شدیم رفت! :))



P.N: I  am a KHaharSHohar!

یه روز خیلی خیلی معمولی

صبح پا میشم صفحات صبحگاهی می نویسم... یه کم یوگای سبک می کنم ... ظرفای صبحونه رو می شورم... با خان داداش میریم خرید... هفتاد و هفت دورِ شمسی و قمری می زنم که برای بله برون خان داداش سبد پیدا کنم... هیچ موقع فکر نمی کردم یه روز برم دنبال این چیزا اما خب دخترکمون دوست داره... هیچی چشمم رو نمی گیره... عرق ریزون وسط گرمای ظهر تابستون با الف جان موضوع مقاله هامون رو تلفنی چک می کنیم... دست خالی برمیگردیم سمت خونه... میام تندی ناهار درست می کنم... این وسطا زبان می خونم و فایل انگلیسی گوش می دم... مامان رو ماساژ دست و پا میدم گرفتگی عضلاتش باز بشه... بعد از ظهر شانسی نوبت ابرو از آرایشگاه همیشه وقت ندار پیدا می کنم... با پسرخالم و خالم میریم و منو میرسونن آرایشگاه... بعدش با دختر خالم میریم مانتو پرو کنه... این وسطا با بچش بازی می کنم... با خالم میریم کیف بخره... برگشتنی میگم می خوام یه کم خرت و پرت و لوازم آرایش بخرم... ششصد و شونزده تا کرم پودر در اقصی نقاط صورتم امتحان می کنم و به معنای واقعی کلمه رنگین پوست بر می گردیم سمت خونه... قبل رسیدن  با پسرخالم میریم پودر کیک بخره و منم غذا... با همون کرمای نصفه و نیمه به خانومه سفارش میدم و به هیچ کدوم از اعضا و جوارح داخلی و خارجی بدنم هم نیست که چه فکری کنه!... به  پسر خالم دستور پختن کیک میدم از هم جدا میشیم... میام شام مامان و خان داداش رو میدم و برای خودمم حاضری درست می کنم... ظرفا رو میشورم و وسطش فایل زبانم رو گوش میدم... می شینم پای لپ تاپ تا چکیده مقاله هایی که الف جان نوشته رو ویراستاری کنم... در نهایت ساعت دو شب رسما لو باتری می دم و غش می کنم. پایان! :|


پ.ن: همینجوری محض روزهای زندگی یک مسافر

چند تا عبارت هست تو قسمت آمار وبلاگم  که با سرچ تو گوگل به وبلاگ من رسیدن. انقدر دلم میخواد قیافه نویسنده هاشون رو ببینم! بعضی هاشون:


پوزیشن عیاشی

یدی یه گوش 

درس دارم بخدا 

گفتم وای سرم فرمود برو فکرت را درست کن 

از یجایی به بعد حست کردمم حسم نکردی 

سربذارروسجاده ات وباخدایت حرف بزن 

به یک عدد شوهر نیازمندیم 

الوعدهدوفا نکردی خدا 

راسه مسافره زمادزرکی سر (ها؟)

قسطنطنیه شهر خیلی بدیه 

هیچکس منو دوست نداره

خدایش رحمت کناد 

کادوهای من 

جمله از بزرگی جهت حسن ختام سخنرانی 

داداشم موهاتو بکن تو 

متن پست اخر 

پروفایلی ک همه تو کف بمونن 

متن برای حسن ختام جلسه 

میخوام برم به جایی که 

بعضی ها وقتی می بیننت 

فلفل حرف داداش