روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

نپذیرفتم

بابا جون سلام. بیش تر از یه ساله که تصمیم گرفتی اینجا نباشی. مشاورم می گفت باید مرگ پدرت رو بپذیری. گفت پذیرفتی؟ گفتم آره. گفت خوبه. بعد یه سری شر و ور تحویلم داد که همه روانشناسا میگن که اگه نپذیری چه  و چه میشه. ولی راستش بابایی دروغ گفتم. عین سگ. نپذیرفتم. اصلا نمی دونم چه جوری باید این کار رو کرد. توی مراسم سالگردت هم گریه ام نمیومد. نمی فهمیدم چرا بقیه گریه می کنن. چون همش حس می کردم اومدیم مراسم یه نفر دیگه و تو هم اونور پیش دایی رضا و علی آقا وایسادی.

تو این یه سال همش تو توهم بودم که خوبم ولی الان تازه میفهمم که خوب نبودم. قبلا اگه کسی این حرفا رو بهم میزد فکر می کردم چرت میگه که جلب توجه کنه ولی چرت نبوده واقعا همینجوریه. بابایی یادته چقدر دعوا می کردیم سر اینکه مستقل باشم؟ خودم برم و بیام؟ خودم کارامو بکنم؟ یادته همه مسخرم می کردن؟ یادته همه رو میذاشتی پای دلسوزی های پدرانه؟ حالا اینا که همه انجام شده هیچ، کلی کار دیگه شده مسئولیت روزانم که هیچ موقع فکر نمی کردی خودم تنها انجام بدم. الان همه بهم میگن چقدر تغییر کردی، میگن با تجربه شدی. ولی گوشِت رو بیار یه لحظه، من دلم می خواست بی تجربه و خام بمونم و همه مسخرم کنن ولی بابا داشته باشم.  ر....دم به این تجربه. معامله منصفانه ای نبود. نمی ارزید.