روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

ایتوکو

روز اول، مامانم: ندا بیا "توشی بی" شروع شد.

روز دوم: ندا بیا "سوتکو"

روز سوم: ندا بیا "توشی جان"

روز چهارم: ندا بیا "ناتاسو"

روز پنجم: ندا بیا "کوتارو"

روز شیشم: ندا بیا "تاکاشی"

و...

تمام این کلمه ها اسم های ژاپنی ای بود که مامانم گذاشته بود روی سریال از سرزمین های شمالی. جالبه که هیچ کدوم از این اسما شخصیتای سریال نبودن و همه من درآوردی هستن و هر روز هم با یه اسم جدید صدا می زد. :| جالبتر اینکه همیشه هم منو صدا می زد منم هیچوقت نگاه نمی کردم. :|||


حالا دقیقا همین روند داره برای سریال میخک اجرا میشه با این تفاوت که اینو خیلی عاشقم. میخک یه سریال ژاپنیه که براساس زندگی یه طراح لباس ژاپنی به نام آیاکو کاشینو ساخته شده و من عشق به خیاطی و طراحی لباس این آدم رو با بند بند وجودم احساس می کنم. از دوبله بی نظیر رزیتا یاراحمدی هم که دیگه هیچی نگم هیچی...

از تفاوت نسلای جدید با نسلای خودمون همینو بگم که وقتی بچه بودیم و هر کس ازمون می پرسید که عروس من میشی؟ سریع می گفتیم بله. بابام همین سوال رو از دختر چهار ساله دختر خالم کرد اونم جواب داد هر وقت که بزرگ شدم!

پسر نه ساله پسر خالم هم در اعتراض مادرش که می گفت پسرم انقدر شیرینی و شکلات نخور واسه دندونات ضرر داره جواب می داد تو زندگی من دخالت نکن!

ما هیچ، ما نگاه!

انقدر گفتید بشوره ببره تا شست و برد!

تعارف مدرن

یه چیزی رو هیچ وقت درک نکردم: لایک ِ لایک!

لایک کردن لایک، از نمونه های تعارف مدرن ایرانیه به نظرم

بچه که بودم هر موقع تخمه آفتابگردون می شکستم در خلالش به سرم می زد یه عالمه تخمه بشکنم و مغزاش رو جمع کنم و یه دفعه همه مغزا رو با هم بخورم! اوج لذت بود این کار برام.حالا هم انگار از سرم نیفتاده این عادت و یه دفعه یه تعداد زیادی پست وبلاگ می خونم یا توی اینستاگرام یه عالمه عکس رو یه جا می بینم بیشتر بهم مزه میده تا دونه دونه اش.

عیون

قبلا گفته بودم بابام، من و مامانم رو توی گوشیش حورالعین و نورالعین سیو کرده. :))) چند وقت پیش تو ماشین بودیم و می خواستیم بریم پیش اخوی. بابا پشت فرمون بود و گوشیش رو داد بهم که به اخوی پیام بدم. یعنی تا گوشی رو گرفتم شهید شدم از خنده. هی مامانم میگفت چی شده؟ خنده نمی ذاشت بگم. داداشم رو سیو کرده بود پورالعین :)))))))))


پ.ن: هنوزم یادم میفته خندم میگیره :))

خب من هیچ وقت خواهر نداشتم که بخوام خواهرزاده داشته باشم اما نمیشه به راحتی از یه عدد دو ساله شیرین که الان دیگه شده دو سال و نیمه شیرین گذشت. وقتی انقدر بهش حس خواهرزاده ای دارم و اون هم به من حس خاله ای. پس براش می خوام یه تگ خلق کنم تحت عنوان شازده کوچولو و خطاب به خودش  ادا و اطوارای بامزشو ثبت کنم.


 با مامانت دعوات شده بود و  تو گریه و با بغض به مامانت میگی من نه اصلا دیگه گذا (غذا) می خورم، نه میرم خونه مامان جون (مادربزرگش)، نه میرم خونه خاله ندا!

و این چنین اعتصاب بزرگ رو آغاز کردی و از تمام فعالیت های مورد علاقه ات در راستای اهدافت چشم پوشی کردی!


پ.ن: اون قضیه "نه دیگه میرم خونه خاله ندا"خودش از بزرگترین تهدیدهای تاریخ محسوب میشه و باید جدی گرفته بشه!

مامانم با عصبانیت اومده میگه یه کم بیشتر بهش توجه کن.

به بابام؟ به داداشم؟ به یارم؟ نه نه نه

به گلدون نارنجم. قشنگ در حد یه شخصیت حقیقی و حقوقی تو زندگیمون نقش پیدا کرده! :|


پ.ن: بابا جان خودم کاشتمش!