روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

چٌنین تباه!

یه بار هم تو رابطه قبلیم انقدر از واکنشای طرف مقابلم به خاطر دیر جواب دادن به پیامام و زنگام می ترسیدم که در راه برگشت به خونه حواسم به گوشیم و جواب دادن پیام بود که با مخ خوردم زمین و سر زانوی شلوارم پاره شد و پام هم زخمی و مدتها طول کشید تا خوب بشه. شبا هم از ترس اینکه متوجه پیامی نشم، گوشیمو اغلب از دسترس خارج نمی کردم یا دیرتر می خوابیدم تا خدای نکرده پیامی نیاد و من نبینم! 

آره می خوام بگم چنین استادی بودم توی ترسو بودن و  ارزش قائل نشدن برای خودم.

 

پ.ن: با دوستی درباره اعتماد به نفس حرف می زدیم یادم افتاد.

پ.ن: پشیمونم؟ ابداااا. اگه اون اتفاقات و تجربه ها رو نداشتم ندای الان نمی شدم.

پ.ن: گاهی هم اینا رو تعریف می کنم برای بقیه، ملت اعتماد به نفس می گیرن!

مشاهده گر

بشر ایرانی، امروزه به جایی رسیده که دوست داره یه پیج بزنه و تولید محتوا کنه! (حتی کلمه اش هم حالم رو بد می کنه!)  انقدر تعداد آدمایی که مدعی تولید محتوا هستن زیاد شده که فکر کنم تعدادشون بیشتر از مخاطبا شده :| مورد داشتیم رفتم به خانومه گفتم تو که همش از خرابکاری یا بازی بچت فیلم میذاری تولید محتواش چیه؟ می دونید چی گفت؟ گفت دارم سرگرمتون می کنم و سرگرمی هم تولید محتواست! هیچی دیگه تا اینو گفت از این جا تا سیاره b-612 من پوکر فیس شدم!

واسه اینه که بیشتر و بیشتر تشویق میشم برنگردم اینستاگرام و اصلا دلم برای استوری و پست گذاشتن تنگ نشده. علاقه ای ندارم پیج هایی که قدیم دنبال می کردم رو بازم دنبال کنم. به خصوص که همه ادعای نسخه پیچیدن واسه مردم رو دارن. حس می کنم دیگه حجم اطلاعاتی که وارد ذهن میشه انقدر زیاد شده که باید بیشتر وقت بذاریم برای سکوت کردن.

روزانه آگاهانه سکوت می کنید؟ مشاهده گر هستید؟


در کنار عملی بودن (!) در سال 1400 می خوام مشاهده گر هم باشم.

عملی

سال 1400 رو می خوام عملگرا باشم. یعنی هر چی تا حالا یاد گرفتم بسه بهشون عمل کنم. فلذا به عنوان یه عملی در خدمتتونم!


ب.ن: نوروز خود را چگونه سپری کردید؟ با آموزش قلاب بافی به پسرِ  یازده ساله پسر خالم!:| (واقعی!)

ایشون همون اوشونی هستن که دو سال پیش در جواب اعتراض مامانش مبنی بر کمتر شیرینی خوردن، به مامانشون فرمودن تو زندگی من دخالت نکن! :|