روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

راز دلم رو گفتم اینو جواب شنفتم:

ای خداااا، فسقلییییی


من: :| 

وقتی الف جان میاد می نویسه قُصه نخور، به نظرتون به غلط املاییش بخندم یا همچنان غصه بخورم؟!

یه ماچ داد و دمش گرم!

وقتی بچه بودم هر موقع بساط مشقامو توی خونه ولو می کرد و همون جور دفترا و کتابامو کف اتاق رها می کردم، مادربزرگم می گفت دفترا و کتاباتو ببند بعد برو سراغ کار دیگه. اگه باز باشه شیطون میاد می بوسدشون دیگه کارت جلو نمیره. اما من از بچگی این عادت رو ترک نکردم و بلاستثنا هر موقع چشمم به جزوه ها و کتابای بازم میفته یه آهی می کشم و میگم خدا رحمتت کنه مادر جون. الان نه تنها شیطون بساطمو بوسیده بلکه به همراه دفتر و کتابام دست به تولید مثل هم زدن! بعد هم از تصور تشکیل خانواده شیطون و کتابام خندم می گیره و خوشحال خوشحال میرم و به بقیه کارام می رسم :" 


پ.ن: فکر کردید آخرش می خواستم بگم نادمم از عادت زشتم؟ نع!

پ.ن: معلومه دارم مقاله می نویسم و وسطش دارم بازیگوشی می کنم؟ 

پ.ن: تازه فکرم مشغول اینه که چرا  چوب پرده پنجره اتاقم کجه!

کور بشم اگه دروغ بگم.

داشتیم با مامانم مراسم تحلیف با.یدن رو می دیدم. رسید به اون قسمتی که با.یدن گفت به احترام درگذشتگان کرونای آمریکا و خونواده هاشون سکوت کنیم. یاد بابام افتادم. اشک تو چشمام حلقه درشتی زد و داشت  می ریخت پایین که دیدم مامانم داره واسه فوتی های آمریکا فاتحه می خونه. :)) وسط گریه خندم گرفت اما جلوی خودمو گرفتم. وقتی فاتحه مامانم تموم شد خیلی جدی یه صلیب هم کشید :))) اینجا دیگه ترکیدم از خنده و اشک برگشت بالا :)))


پ.ن: خدا شاهده!