روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

همینجوری بی دلیل

با مامانم داشتیم تلفنی حرف می زدیم. از اون ور خط  هم آقا داداشمون هی داشت یه خط در میون پارازیت می نداخت. من نمی فهمیدم چی میگه. انقدر مامانم خندید که وسطش تلفن رو قطع کرد! :| از این طرف هم من از خنده مامانم خندم گرفته بود دیگه مرده بودم. هی نفر دوم می پرسید چی شده می گفتم نمی دونم! اونم به خنده من می خندید! تا نیم ساعت داشتیم می خندیدم اما نمی دونستیم به چی!

پ.ن: اینجوریاست که دلم واسه آقا داداشم ریز شده.  

موزه صرفا مکانی برای نمایش آثار باستانی نیست!

آقاااااا من نمی دونم این ارشد سخته؟ استادای ما سخت میگیرن؟ کارشناسی بیخیال بودیم؟ اونجا راحت می گرفتن؟ مشکلات زندگی زیاد شده؟ نرخ تورم زده بالا؟ آلودگی هوا زیاده؟ چیه؟ که من واقعا با این درسا خیلی شیک صاف شدم و الان به صورت یه اتوبان دو بانده آسفالته در خدمتتونم!

بذارید از امتحانا نگم که به قدری سخت بود که من از وقتی اولین امتحانم رو دادم با چادر و تسبیح و شمع و ذکر و راز و نیاز و خلوص هر شب تا صبح روی سجاده خوابم میبره که فقط مشروط نشم! امتحانا یکی پس از دیگری تحلیلی، که جمیع خواهران و برادارن انگشت به دهن موندن. به عنوان مثال سر امتحان موزه داری من بلا استثنا تو جواب همه سوالا نوشتم موزه صرفا مکانی برای نمایش آثار باستانی نیست!  هی رسیدم پایین دیدم واقعا ضایع ست من هی دارم جوابمو با این جمله شروع میکنم خودم از وجود استاد شرم کردم و برای اینکه تکرای نشه برای سوال آخر اینطوری شروع کردم: همان طور که قبلا گفتیم موزه صرفا مکانی برای نمایش آثار باستانی نیست! و باقی تحلیلات چندین ساله خودم! :"

پ.ن: امتحانا تموم شده اما مثل اینکه همه ما رو خیلی دوست دارن نمیذارن بریم خونه وقتشه که ما نرم عین یه قاصدک، همه چیز رو تعطیل کنیم و بشنیم پروژه ها رو کتبی کنیم و تحویل استادِ جان بدیم. (نه! فقط نه!) :s

پ.ن: بیاید دعا کنید این ترم به خیر و خوشی بگذره من کتبا قول میدم ترم بعد یه فکری به حال و روز خودم بکنم. 

ب.ن: خواهرانه، مادرانه، همسرانه نصیحت اگه به درس خوندن علاقه ندارید و فقط میخواید برید ارشد که مدرک بگیرید و چشم در و هومسا (همسایه) رو دربیارید و حرف تازه ای تو رشتتون برای گفتن ندارین دورش رو یه خط قرمز پر رنگ بکشید و بذاریدش کنار که اگه برید فقط خودتون اذیت کردید. از ما گفتن.

آدم اول به عقل خودش شک می کنه. (آه ای خدای موش کورهای مظلوم)

یه کتابی دارم می خونم واسه امتحانم یه چیزیه شبیه آش شله قلمکار. خیلی شیک داری می خونی، هوا هم خوبه، جو هم آرومه، همه چیز عالیه، تو هم داری میری جلو که یه دفعه می زنه تو مبحثای رشته های دیگه که تو ازشون فقط در حد دونستن یه اسم اطلاع داری.

یعنی موقع خوندن بیشتر از 50 بار نگاه کردم به اسم کتابه که ببینم این همون کتابیه که باید می خوندیم یا من دارم اشتباه می کنم. مثلا همینجوری داری می خونی یه دفعه میره تو کار فیزیک و مکانیک، بعد خیلی نرم، مثل یه قاصدک میره تو مبحث شیمی، شیمی رو که رد کرد میره تو کار برق! بعد از برق یه نیم نگاهی به عکاسی می ندازه یه نیم نگاهی هم به گرافیک. همینجوری میری جلو تا می رسی به عمران! یه خرده جلوتر چند تا ماده و تبصره و قانون میاد وسط و پرت میشی تو رشته حقوق. حقوق رو که رد که یه سر هم به ارتباطات و روزنامه نگاری میزنه و با خودشون و خانوم والده همشون دیده بوسی می کنه و بر می گرده. باز خدا رو شکر قبلا توجیه شدیم که زیست شناسی و زمین شناسی و گیاه شناسی و معماری به این رشته ربط پیدا میکنه وگرنه اگه این هم نمی دونستیم، دچار بحران شخصیت می شدیم والا!

آقا داداشم میگه بیا کتابت رو بذار وسط من برم زنگ بزنم بچه های مهندسی مکانیک و عمران و برق قدرت و شیمی، خودتم زنگ بزن به این دوستات که عکاسی و گرافیک و حقوق و خبرنگاری می خونن بشینیم دور هم بلکم بفهمیم انگیزه نویسنده از نوشتن همچین کتابی چی بوده. می خواسته بگه من خیلی بلدم؟ می خواسته بگه من به همه رشته ها تسلط دارم؟ یه روانشناس هم بیار روانشناسی شخصیت کنیم طرف رو.
این از اینور قضیه، اونور قضیه میشه چی؟ میشه اینکه داری فصل چهارم رو می خونی هی دو خط یه بار وسطش زیر نویس کرده برای اطلاع بیشتر برید فصل هفتم. خوندیم خوندیم رسیدیم فصل هفتم هی پارازیت پشت پارازیت که رجوع شود به فصل چهارم! یعنی من مَچَل شدما!
از یه طرف دیگه یه سری از مقاله ها هنوز به این ساعت به دستم نرسیده و من یکشنبه باید امتحان بدمشون! و من همچنان امیدوارم برسه.
سه روز تعطیلی هم بین امتحانامون هست، بهش رحم نکردم! همه رو حواله کردم به اون سه روز. قراره مجعزه بشه انگار. همه درسا رو دایورت کردم تو اون سه روز، انتظار دارم جمیله هم برام برقصه. :|   

 آقا داداش می فرمایند قسمت نیست تو امتحان بدی. اصلا نمی خواد درس بخونی. با تقدیرت نجنگ! :|

 

ب.ن: دلمون خوشه به این برفه. وقت هم نداریم بریم بیرون برف بازی. دفعه قبلی که برف بارید با بچه های خوابگاه رفتیم بیرون. هی یادش بخیر جوون بودیم و جاهل. اینقدر شلوغ بود که سگ صاحبش رو نمی شناخت. ما هم اینقدر از خود بیخود شده بودیم که هر شلنگ و تخته ای که جا داشت انداختیم! بعد که رسیدیم خوابگاه و به خودمون اومدیم فقط دعا کردیم کسی ما رو با اون ادا و اطوارا نشناخته باشه!   :"

خبیث

آیفون رو می زنم مامانم جواب میده. میگم: نمی خواد در رو باز کنی خودم کلید دارم.

میگه: پس چرا زنگ زدی؟

میگم: می خواستم از نگرانی ِ این که نکنه کلید نداشته باشم درت بیارم!

نه، واقعا کار دیگه ای می تونم بکنم؟

طی یه بحث اساسی که با مسئول خوابگاهمون داشتیم بنده ی خوش هوش و حواس به صورت خیلی تر و تمیز و فانتزی مقاله ها و جزوه ها و کتابایی رو که باید واسه امتحان می خوندم رو جا گذاشتم خوابگاه و یادم رفت بیارمشون خونه! :|  در حکم کسایی هستم که اومدن پیک نیک!

یک ملتی نشستن اون سر دنیا دارن هر چه بیشتر تلاش می کنن اینا به دستم برسه. یکی داره واسم جزوه پست می کنه، یکی داره کتاب پست می کنه، دو - سه نفر نشستن دارن مقاله ها رو ایمیل می کنن، ژاله بدبخت هم تو اوج درسا افتاده دنبال کتابای من تو کتابخونه دانشگاه قبلیم؛ منم نشستم دارم انار می خورم تا اینا برسن!