روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

عکس شخصی!

با متی رفته بودیم چند تا عکس پرینت بگیریم. اونجایی که رفته بودیم تمام دم و دستگاه و کارکنانشون از این بچه مثبتای مذهبی بودن. عکسامون رو که همه با حجاب بودن رو دادیم به پسره بزنه و سایزشون رو درست کنه. تا باز کرد حواله داد به خانم محمدی گفت چون عکس شخصیه خانم محمدی بزنه. ما هم گفتیم ما مشکلی نداریم بابا خودت بزن ولی اصرار داشت همچنان محمدی بزنه. محمدی هم از اونا بود که فکر می کرد در امر کامپیوتر خیلی خفنه چون وقتی باهاش حرف می زدیم دسته بیل هم حسابمون نمی کرد. نکته مسخره ماجرا این بود که پسره اومد یه مانیتور  بزرگ رو که همه از هر سو و هر زاویه ای بهش دید  داشتن رو روشن کرد تا در راستای مشتری مداریشون ببینیم محمدی چه غلطی داره می کنه!! هر چی هم بهش میگفتیم الان داری عکسا رو روی هم میزنی عکس قبلی از زیرش داره دیده میشه اما باز همون داستان دسته بیل. بالغ به 70 بار مثلا سایز عکسا رو درست می کرد می فرستاد برای پسره اون پرینت می گرفت و هر بار اشتباه. آخر گفتیم نمی خوایم همینا خوبه فقط بذارید از این خراب شده بریم. برای 4 تا دونه عکس دقیقا یک ساعت معطل شدیم و همه عالم و آدم عکسای شخصی (!) ما رو دیدن به جز اون پسره!



مختصات جغرافیایی مغازشون.
قسمتای سفید رو هم می تونید آدم تصور کنید



پ.ن: به منشی شون هم باید گفت خدا قوت پهلوان، خسته نباشی دلاور