روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 33

ا

این موقع های اردیبهشت یه جورای خاصیه. آدم یاد دوران تحصیلش تو شهر غریب میفته که هوا هی ملس و ملس تر میشد و ما هم به هر چیزی چنگ می زدیم که بزنیم بیرون تا ته خوابگاه از شدت تنهایی و دل گرفتگی نپوسیم. یا کاسه کوزه جمع می کردیم بریم پشت دانشکده کشاورزی که من نمی دونم رودخونه اون پشت چه کار می کرد اصلا؟، برای ناهار اولویه بخوریم یا می نداختیم رو کولمون می رفتیم گنج نامه بساط جوجه علم می کردیم. توی راه هم موقع رد شدن از عرض جاده حواست به ماشین هایی که با سرعت رد میشن نباشه و عزرائیل در دو قدمیت برات بوس پرت کنه! همه ماتشون ببره و یکی از بچه ها داد بزنه براش آب بیارید و تا بطری آب معدنی رو دست به دست کنن تا بهت برسه ببینی دوستان نمکدون تا آخرین قطره اش رو وسط راه خوردن و بعدش دارن به قیافه ات می خندن! :|

یا سُر بخوریم بریم تاریک دره که فقط به صدای سکوت گوش بدیم. با بچه ها بطری‌ بازی کنیم و وقتی پسرای لوس و نمکدون (!) گیر بدن اگه تو جزیره آدم خوارا مجبور بودی برای حفظ جونت با یکی از ماها ازدواج کنی کدوممون رو انتخاب می کردی؟، جواب بدی: همون ترجیح میدم خودمو بندازم جلوی آدم خوارا! :|

اردیبهشت حتی وسط کلی کار درسی عقب مونده به خاطر خوب بودن هوا به بهونه خرید خرت و پرت های یخچال، بپریم سبزه میدون تا گوش مون از صدای فروشنده ها پر بشه:

جان منی بادمجان!

ننه ات بمیره گوجه!

خاک تو سرت توت فرنگی!  :|

گاهی هم دو تا پیراشکی حلقه ای شکلاتی می خریدیم و با هم اتاقیم می رفتیم می نشستیم درست توی شلوغ ترین میدون شهر و تا تاریک شدن هوا به مسخره ترین آهنگ زندگی مون گوش می دادیم.

اردیبهشت ساکم رو می گرفتم دستم تا تنهایی بدون خبر به هیچ کسی برم شهر دوستم و در کنار چایی تمشک ها و گوجه سبزا و پیتزاها و استانبولی هایی که کنار هم می خوردیم دو ساعت هم تو بغلش زار بزنم بعد که میدیدم آرامش برگشته باز بخندیم. از اون خنده هایی که کش میان و شیرینیش تا اردیبهشت سال بعد می مونه.