*هم اتاقی و هم کلاسی سابق بهم مسیج داده: استادا هیچکدوم تو دانشگاه نیستن. معلوم نیست کجان.
شما خودتون شاهد باشید من میخوام برم پیش استاد راهنمام، اونه که نیست! :" والا!
**امروز باید منو از پشت بومای بازار جمع می کردن! با بابا و خان داداش و آقایی که راهنمایی می کرد پشت بوما رو بالا و پایین می کردیم، می رفتیم و عکس برداری می کردیم، همین حینا هم داشتم یه چیزی واسه خان داداش تعریف می کردم که توی جمله ام از کلمه «خِفت» استفاده کردم، خان داداش کلا شد علامت تعجب. گفت: پشت بوم که میری، ادبیاتت هم که تغییر کرده لابد پس فردا هم میخوای کفتر باز بشی؟! یعنی انقدر خندیدم که نزدیک بود از پشت بوم پرت بشم پایین! :))
پ.ن: عکساشو به خدا بعدا میذارم. الان افقی شده ای هستم که داره چشام چپ میشه از خستگی تازه فردا هم باید بزنم تو گوش اوقاف. اوووف
اون موقع که ازمون خواستن استاد راهنمامون رو انتخاب کنیم تا ببرن تو شورای گروه که ببین موافقت میشه یا نه، اغلبمون اصراری داشتیم با استاد «ز» کار کنیم. قبل از شورا رفتیم پیشش تا بدونه ما چه بچه های خوبی هستیم. یکی از پسرا با التماس میگفت استاااد من میخوام با شما کار کنم. استاد هی می خندید میگفت می خوایم پسرا رو بفرستیم با یه استاد دیگه! اونم هی لجش درمیومد و به معنای واقعی کلمه به التماساش ادامه میداد. البته همه داشتیم التماس می کردیم. انقدر که آخر پسره گفت استاد من میام کفشاتون رو براتون واکس می زنم!! یکی از دخترا هم گفت استاد منم میام ظرفاتون رو می شورم!
خلاصه با درخواست هممون موافقت شد و حالا یکی مون هم محض رضای خدا نمیره پیش استاد بلکه یه سوال بپرسه!! منم که تازه استرس گرفتم و نمی دونم تا حالا کدوم گوری بوده! انقدر سرخوشیم!
پ.ن: استاد راهنمام واقعا هم اخلاقش بیسته هم بار علمیش واسه همین همه دوسش دارن.
پ.ن: تمام برنامه ریزی ها رو کردم و با رفیق جدیدم حالت تهوع و استرس و فلان و بیسار داریم میریم بخوابیم بلکه خوب بشم فردا بریم پی بدبختیمون.
پ.ن: همین پسره کلا از این دست خاطرات زیاد داره. یه بار میگفت من عاشق سینه چاک استاد «م» هستم یه بار که واسه یه همایشی اومده بود دانشگاه ما، با التماس خودمو بهش رسوندم گفتم استااااد تو رو خدا بده به سیگارت یه پک بزنم! اونم داد و من یه پک زدم و با همون یه دونه تا یه هفته رو عرش بودم!! یواشکی به دوستم گفتم: خله ها! فکر کن من برم به خانم دکتر «ب» بگم استاااد تو رو خدا بده یه کم از رژلبت بزنم!! یه دفعه من و دوستم هر دو همزمان گفتیم اااییییی
این فیلم یه بار دیگه بهم ثابت کرد هیچ چیز توی دنیا اتفاقی نیست و تو حتی اگه با عقل و منطقت و کاملا آگاهانه بخوای کسی که هنوزم دوسش داری رو از زندگیت بیرون کنی قلبت باز تو رو پیش اون آدم هدایت میکنه.
درخشش ابدی یک ذهن پاک
پ.ن: و تویی که بهم میگی این فیلم رو حتما ببین...
من و بابام توی ماشین در حال برگشتن به خونه.
بابام: اِ ندا کاش از این کوچه می رفتیم مسیرمون سریع تر میشد.
من: همین که رد کردیم؟ اسمش چی بود؟
بابام: ااا کوچه مدرسه راهنماییت بود. یادت نیست؟؟
من: نه بابایی. کوچه مدرسه من بالاتر بود. این نبود.
بابام: همین بود. من هر روز به خاطر تو میومدم کوچتون.
من: نه. من خودم تنها بودم.
بابام: تا سر کوچه هر روز می رسوندمت.
من: بابایی سرویس داشتمااا
بابام: روز ثبت نامت که بودم؟؟؟
من: اون روز هم با مامان اومده بودم!
طفلک دیگه هیچی نگفت
امروز رو با افتخار نام گذاری می کنم به نام کنسل کنندگان قرار! قراراتون رو کنسل کنید! کلاس داره! هر چی دیرتر بهتر! دقیقه نود رو رد کنید، وقت اضافه رو هم رد کنید بعد توی ضربات پنالتی بگید آخ ببخشید نمی تونم بیام!! می بینید چه با کلاسه؟ بی فرهنگ اون کسی که برنامه ریزی می کنه و مقیده! واقعا براش متاسفم بعدا چه جوری می خواد جواب خدا رو بده؟! خدا ازش نگذره!!
این روزا دیگه واقعا د مده ست که بخواید روی حرف و قرارتون بشید. رو مد باشید بابا!
یه شب می گفت: الان دلم می خواد بیام بدزدمت! بیام درِ خونتون، در بزنم. بعد بابات در رو باز کنه من داد بزنم نفس کش خانوم من کو؟؟؟؟؟ بعد یه لگدم بکشم به در! بعدم ببرمت.
یعنی انقدر به جمله لگد کشیدن به در خندیدم.
وقتی گلدون سفالی دوست داشتنی مامانم افتاد و هزار تیکه شد، تیکه ها رو کنار هم گذاشتم و انقدر باهاش ور رفتم تا دوباره شد گلدون! حتی خودمم فکر نمی کردم ترمیم بشه.
انگاری تیکه هاش بهم چسبیدن و همو محکم بغل کردن و به ریش همه خندیدن! دوست داشتن به جای خورده سفال بهشون گفته بشه گلدون!
پ.ن: خورده سفال نمی مونیم.
موقع عکاسی از بناها برای پایان نامه توی بازار:
اوسا: اصغرررر رعد و برق زد؟ ؟؟
اصفر: نه اوسا دارن عکس میگیرن.
همه چیز که قرار نیست گل و بلبل باشه. گاهی هم وسطش باید بزنیم تو سر و مغز هم تا همو بشناسیم!! مهم حرف زدن و قهر نکردنه. با سر سنگینی و ناراحتی قطع می کنیم. بعد از چند دقیقه پیام میده میگه بزن فلان شبکه. میزنم میبینم آهنگ منصوره که من خیلی دوسش دارم. (اونم داره. ولی مطمئنم من این آهنگو بیشتر دوست دارم) منم میگم مرسی.
تمام! آتش بس!
یا رحیم لطفا مبلغی پول ناقابل (از اینایی که میگن خوشبختی نمیاره و چرک کف دسته و...) به من بده(مجددا لطفا)، تا پاشم برم چارقدمو ببندم کمرم و راسته مس گرها توی بازار که داره خراب میشه رو برای خودم بخرم بعد آبادش کنم و تبدیل بکنمش به بازار هنر. آی توریست جذب کنم. آی خوشگلش کنم. آی سرمایش ده برابر برگرده. همکار هم داره تازشم. چی میشه خو؟
دیروز یکی از روزای خوب زندگیم بود. ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودن که تا آخرش حالم خوب باشه.
پ.ن: بهشت من و پردیس بهار من همینجاست.
سلام گل به تو ای گل نشونم / لیلا (این آهنگ بی نظیره. با این آهنگ نوشتم. پیشنهاد ویژه برای شاد شدن)
بک گراند وایبرمه. مجبورش کردم اونم همینو بذاره بک گراندمون.
هر وقت میرم بلاگفا دلم میگیره. میرم که ببینم از بین دوستام کی آپ کرده. کی هنوز هم هست. به ندرت وبلاگی آپ میشه. راستش وبلاگ بلاگفای خودمو هم دوست ندارم. یعنی همینجوری در همین حد بمونه بهتره. وقتی میرم اونجا انگار دارم توی یه کوچه ای قدم میزنم که همه خونه هاش به خاطر جنگ خالی شده.
قبلا وقتی صفحه وبلاگ دوستان رو باز می کردم تا آخر صفحه اولش، آپدیت بچه ها در حد دقیقه و ساعت بود اما الان تا آخر صفحه اول تا 97 روز پیش هم کسی دیگه توی وبلاگش ننوشته.
اون 33 روز پیش هم خودمم