روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

بی معرفت نباشیم

چند وقت پیش دوستم که توی یه موسسه گردشگری کار می کنه بهم زنگ زد و گفت میتونی فلان درس رو که مربوط میشه به شناخت اماکن باستانی تدریس کنی؟ ذوق کردم و گفتم آره. زودی ذوقمو با الف جان درمیون گذاشتم . گفت خوش به حالت. کاش به منم میگفتن. خیلی دلم سوخت براش. زنگ زدم دوستم و گفتم فلانی هم هست میشه ازش استفاده کنید؟  اون سابقه تدریس هم داره تازه. و چند تا ویس طولانی در تعریف و تمجید الف جان براش فرستادم. دوستم گفت باشه به مدیر میگم بهش بزنه ولی بهش بگو تو خلال حرفاش سفارش تو رو هم بکنه که به خاطر سابقه تدریس نداشتنت احیانا ردت نکنن. اگه سفارش کنه مدیر حتما قبولت می کنه. منم به الف جان گفتم و کلی خوشحال شد و گفت خیالت راحت. مدیر بهش زنگ زده بود و توی این مکالمه یه کلمه هم راجع به من صحبت نشده بود!! حتی یه کلمه! همون درسی که قرار بود من تدریس کنم رو دادن به الف جان! :| واقعا ناراحت شدم از موضوع و با الف جان سرسنگین شدم، چون با گفتن این جمله ها که ای کاش تو ساختن پاورپوینت تدریس کمکم می کردی و این حرفا حسابی داشت کفرمو درمیاورد!

سرتون رو درد نیارم رفت سر کلاس و یه شاگرد آویزون به تورش خورده بود که با سوالاش تو کلاس و تو واتساپ دهنش رو سرویس کرده بود، به خاطر سابقه کمش بهش کد تدریس رسمی ندادن و اشکش سر آماده کردن سر فصل ها دراومده بود. 

لعنت به دروغ. وقتی اینا رو فهمیدم شیطونک درونم خیلی خوشحال شد :)))) و تو دلم گفتم تا تو باشی که بی معرفت بازی درنیاری.