روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

من و برگ هایم

می خواستم بیام یه چیزی بگم از قدیما و با کلمه یادتونه شروع کنم یهو به خودم گفتم چرا باید حتی خواننده های قدیمی تر وبلاگم  هم چنین چیزی یادشون باشه؟ چه توقعاتی دارم من!

 خیلی عجیبه. این قضیه رو تازگی ها فهمیدم که جداً آدما خیلی چیزا یادشون نمی مونه. مثلا همین دو سه هفته پیش با هم اتاقی های خوابگاهم قرار گذاشتیم که بعد از چند سال همو دوباره ببینیم. بعد من گفتم بچه ها یادتونه فلان غذا رو هی درست می کردیم؟ گفتن نه! دوست میزبانمون گفت میخوام شام لوبیا پلو درست کنم. من اشاره کردم به رفیق سومی و گفتم یادت نیست؟ یلدا لوبیا سبز دوست نداره. هر دو با تعجب گفتن تو مگه یادته؟ منم با تعجب گفتم آره بابا. مثلا اون دختره بود سمیه توی اتاق بغلی... که هر دو همزمان گفتن سمیه کیه؟؟!! گفتم بی خیال بچه هااا. سمیه هم خوابگاهیمون بود! چرا یادتون نیست؟! هی از ترس خنده های هیستریک کردیم و هی گفتم و هی یادشون نیومد. اونا از ترس آلزایمر و منم از ترس تنهایی. چون کم کم داشتم باور می کردم عین فیلم های ترسناک چیزایی که تعریف می کنم اصلا اتفاق نیفتاده!

خلاصه وضعیت عجیبی بود آقا عجیب.

حالا نه اینکه حافظه من خوب باشه ها! عجیبه. به شکل عجیبی جزئیات یادم می مونه. ولی چیزای اصلی ف... توش! مثلا چند وقت پیش برای یه کاری ازم معدل کارشناسیم رو می خواستن، دقیقا یک نمره کم گفته بودم! ولی اگه ازم بپرسید همون دختره هم خوابگاهیمون (سمیه) اغلب چی می پوشید؟ میگم یه تی شرت سفید عروسکی و ساپورت مشکی! :|