روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

امروز یه روز عجیب بود تو زندگیم.

می نویسم تا یادم بمونه چقدر قوی بودم.

تا افتخار کنم به خودم بابت تصمیمم.

اگه یه خونه مجردی داشتم اون خونه با تم چوبی بود

هزار بار هم که فیلم به رنگ ارغوان رو ببینم برام تکراری نمیشه. جدا از موضوع فیلم که یه عاشقانه متفاوته من عاشق لوکیشن ها و صحنه های فیلمم. از خونه چوبی ارغوان گرفته تا کافه بلوط و اون کلاسای جنگل داری که توی جنگل برگزار میشه؛ اونم با استادای واقعی محیط زیست. اسماعیل کهرم و محمد علی اینانلو نازنین (خدا رحمتش کنه)



خونه ارغوان که اون تهش پر از قفسه های چوبی کتابه و وقتی توی خونه اش راه میری صدای جیر جیر چوبا بلند میشه


فقط به خاطر همین فیلم نمی تونم هیچ موقع از حاتمی کیا بدم بیاد



خزر معصومی زیبا که همیشه دوسش داشتم و حیف که دیگه بازی نمی کنه



استاد اینانلو

و استاد کهرم


کافه بلوط که پشت میزای چوبیش ارغوان ساز دهنی میزنه



وقتی که تولد با افطار همزمان میشه

دیروز تولد یکی از همکارای بنیاد بود که من به این نتیجه رسیدم هنوز هم بر آرمان های خودم با همون شدت و حدت قبلی باقی هستم. یعنی وقتی یاد جنگولک بازی هام میفته از شرم دلم می خواد سر ببرم به گریبان. یکی از نقش هایی که تو تولدها و جشن ها همیشه رو دوش منه عکس گرفتنه. نمیگم عکاسیه چون عکاسی کار هر کسی نیست. (عکّاس بر وزن فعّال به معانی کسی که از بس یه فعالیتی رو انجام  داده  زبده اون کار شده) خلاصه که می خواستم از میز تولد عکس بگیرم در حالی که یه کفشم رو درآورده بودم و پام رو روی صندلی گذاشته بودم از پیشخدمت سوال می کردم اجازه هست برم بالای صندلی؟ :| قیافش دقیقا پوکر فیس بود و تو دلش داشت می گفت تو که داری میری چرا می پرسی؟ موقع افطار،  میزِ بغلی ما که یه خونواده مذهبی بودن داشتن نیایش می کردن ما داشتیم رقص چاقو می رفتیم و من هم اصرار داشتم هدیه ها رو توی جمع از طرف مادر عروس و مادر داماد اعلام کنم: یک جلد کتاب نفیس از طرف مادر عروس، خانوما دس دس... و تا چشمم میفتاد به همون میز بغلی از جماعت می خواستم صلوات مجلسی ختم کنن :))) خلاصه که مقادیر زیادی آتیش سوزوندیم و جمله هایی از این دست شنیدم که ندا خدا لعنتت کنه صحنه جرم رو ترک کردیم. باشد تا عبارت همگان گردیم. :"

پشماش!

اردیبهشت که میشه باباجانمون میره کوه و اغلب با خودش کلی گیاه کوهی میاره. کلا کوهای غرب کشور این موقع از سال پر از گیاه و علف میشن. از آویشن و موسیر گرفته تا ریواس و گیاه های دارویی. بعضی هاشونهم خیلی طعم خوبی به غذا میدن و من زمانی که خوابگاه بودم با خودم از این سبزی ها می بردم و گاهی تو غذاهام می ریختم. دوستام که اکثرشون مال همون منطقه غرب بودن آشنایی داشتن اما برای هم اتاقیم که گـ.ـرگانی بود از همه جالبتر و گاهی تعجب آور بود.

مثلا مکالمه من و رفیق لرستانیم این بود که الان چقدر شبدر و ترشی می چسبه و قیافه اون یکی دوستمون به سان علامت تعجب بود و می گفت مگه گاو و گوسفندید که شبدر می خورید؟ :))) دیگه کلی که براش توضیح دادم این چیه و اون چیه علاقمند شده بود. پررنگترین خاطره ام هم مال گیاه کُرک گربه هست که کردا بهش میگن گل کُوو یعنی گل کبود. در واقع این یه جور چایی کوهی هست ولی من هر وقت آشپزی می کردم دوستم بدو بدو می رفت اینو میاورد می گفت پشم گربه هم بریز! :| :)) هی میگفتم پشم چیه بابا جان؟ مگه گربه پشم داره؟! و بدین سان تمام اسامی رو به شیوه خودش تحریف می کرد.



کلی هم این کرک گربه یا گل کوو یا به عبارتی پشم گربه (!)  خاصیت داره. به عنوان دمنوش درست کنید بخورید.

تا حالا شده وارد گذشته کسی بشید که صاحبش دیگه نخوادش؟ مثلا بار و بندیل خاطراتش رو جمع کنه بذاره دم در و هر کس دلش خواست بره ورداردش. از اون به بعد شما بشید صاحب اون خاطرات. من هر شب این کار رو می کنم. سر می کشم به خاطرات کسی که خودش دیگه بهشون احتیاجی نداره. شبا پاورچین پاورچین میرم در خونه خاطراتش رو باز می کنم آلبوم ها رو از تو کشو در میارم و ورق می زنم، یه ناخونکی هم به کیک تو یخچال می زنم، یادداشت های روی در یخچال رو می خونم، نامه های صندوق پستیش رو میذارم روی میز  و... بعد وقتی چرخ زدم همونجوری آهسته از خونه میام بیرون و منتظر شب بعدی میشم. هر شب هم زیر لب میگم چقدر حیف که کسی دیگه اینا رو دیگه نمی خواد من قول میدم ازشون خوب مراقبت کنم.

خودتو تگ کن

سپی این عکس رو گذاشته اینستاگرامش و نوشته هر کسی رو که دوست داری کنارش از این صبحانه ها بخوری زیر پست تگ کن. منم خودمو تگ کردم!



پ.ن: خیلی وقته که فکر می کنم احتیاجه بیشتر خودمو تگ کنم؛ آخه امسال برای من  سال صلح با درونه.

امسال عید رو یه سنت شکنی زدیم. با خانوم والده تصمیم گرفتیم از مهمونا با کیک وانیلی خونگی و کاپوچینو پذیرایی کنیم که اتفاقا به مذاق همه خیلی هم خوش اومد. بنا دارم این کار رو تعمیم بدم به همه سال نوهای پیش روم. تا بچه ها بعدا تعریف کنن یادش بخیر وقتی می رفتیم خونه خاله ندا کیک خونگی و کاپوچینو می خوریم. الان هم بساط کیک پزی رو واسه شب  راه انداختم توی آشپزخونه و درحالی که کیبورد لپ تاپم آردی شده به یه سری موزیک گلچین گوش میدم و زندگی خوبه.


ب.ن: گفتم خاله ندا یاد شازده کوچولومون افتادم که داشت با خودش بازی می کرد و به خودش می گفت بیا بچه خوبی باشیم تا بریم خونه خاله ندا :)))

یوزارسیف...اینجا زندان است نه مهمان سرا :))

برای بار شونصدم هم که یوزارسیف پخش بشه باز بابای ما میشینه تا آخر نگاهش می کنه. به قابلیتی رسیدیم که می تونیم با دیالوگاش دابسمش کنیم :))

یکی از تفریحاتمون هم اینه که قبل از اینکه بازیگر حرف بزنه ما دیالوگش رو میگیم :))


پ.ن: شما یه وقت  انتظار ندارید که مابقی اعضای خونواده درگیر یوزارسیف دیدن های بابام نشن که؟

این که تصمیم گرفتم در سال 98 تند تند بنویسم معلومه یا کم معلومه؟ :"


پ.ن: دارم کم کم لینکامو درست می کنم. چه اهمیتی داره دوستام از وبلاگ نویس بودن شدن کانال نویس یا اینستاگرام دار (!) ؟ من همون آدرساشون رو اینجا می ذارم. مهم اینه که همه می نویسن.

زندگی اونجایی قشنگه که تو فکر می کنی امروز کلی خسته ای و آرایشی نداری و چهره ات خوشگلی همیشگی رو نداره اما وقتی عکست رو برای میم می فرستی بهت بگه ای جان. امروز چه خوشگل شدی.
پ.ن: خیلی خوبه کسی تو رو فقط به خاطر خودت بخواد. خود خود خودت  بدون هیچی چیز اضافه ای.

از این اخلاق خودم خیلی خوشم میاد که وقتی چیزی پیش میاد و بابتش ناراحتم، مدت کوتاهی توی اون حالت می مونم بعد سریع خودمو سوییچ می کنم به حال خوب و از دید مثبت به قضیه نگاه می کنم یا حواس خودمو با یه چیزی که بهم حال بهتری میده پرت می کنم. این اخلاقو کمابیش فطرتا داشتم اما سال 97 حسابی تقویتش کردم و خیلی راضی ام از خودم.

یکی از شروط مهمم برای ازدواج داشتن جعبه ابزاره! :|