روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

من و ترلی و زیمبابوه و حاتم طائی!

یه بار شباهنگ عزیز ازم پرسید اگه دوباره به قدیم بر می گشتی بازم وبلاگ مینوشتی؟ باید بگم جوابش یه بله خیلی محکمه. چه تغییرات بزرگ و معجزه وار و خوبی داشته اینجا برام! یکی از بزرگترین اتفاقات آشناییم با ترلان بود. چقدر ما شبیه به هم تغییر رو استارت زدیم، شبیه به هم از گذشته گذشتیم و دست گذاشتیم (واج آرایی گ، ذ، ش و ت ) روی زانو و بلند شدیم. یه روز قرار شد کرگدن باشیم و بدون ناله مسیر رو ادامه بدیم. یه روز کیک شکلاتی پختیم و با چایی توت فرنگی زدیم بر بدن. یه روز سرزمین های نمایشگاه کتاب رو با هم زیر پا گذاشتیم، یه روز زنجان، یه روز تهران، یه روز بسته پستی، یه روز گلدون، یه روز کتاب، یه روز جا کلیدی، یه روز خنده، یه روز درد ودل. دو تا عروسک حیوونی مگنتی (خر و اسب آبی)  داشتیم که با پست برای هم میفرستادیم. دفعه آخر من بردمشون پیش ترلان و گفتم تو مامانشون بشو.  الان که استوری گذاشته بود که شسته و پهنشون کرده بود کلی یاد اون موقع ها کردیم. اسم خرمون رو ترلی گذاشته بود زیمبابوه!

خودم یادم نمیاد ولی ترلی گفت تو اسم اسبمون رو گذاشته بودی حاتم طائی!

وای انقدر خندیدم که انگار اولین بار بود می شنیدم. میگفت خودت گذاشتی اما یادم نبود! گاهی آدم یادش نمونه خیلی خوبه. اینجاست که میگم مینویسم چون میدونم یه روز از خوندشون لذت می برم!

پ.ن: حالا بعد سال‌ها، هر دومون بزرگ شدیم و هر روزمون یه گام مثبته رو به آینده و زندگی هامون خیلی خوشه. باید بگم خدایا شکّرّت