روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

به سبک هفت و هشت!

وقتی میگن بعضی کلمه ها تاثیر بد دارن لابد دارن دیگه. گوش بدید هی هم اصرار نکنید.


خیلی وقت  پیش یه روزی می خواستیم با دخترخاله هامو پسرخاله هام پاسور بازی کنیم داشتیم فکر می کردیم چی بازی کنیم که پسر خالم یهو داد زد بچه ها «هفت خبیث». بعد همه گفتیم آره آره هفت خبیث خیلی خوبه. هفت خبیث رو خیلی وقت بازی نکردیم. هفت خبیث، هفت خبیث... بعد از اونور شوهر خالم که تیریپ روشنفکری و روانشناسی و من از همه باحال ترم رو داره، وایساد چپ چپ نگاه کردن. ما هم هی از ترس آب دهن قورت می دادیم. نمیشد برم بگم خب چته اونجوری نگاه میکنی؟ بعد دیگه خودش لب به سخن گشود که این اسما رو کی اختراع می کنه؟ آخه کلمه خبیث چه بار مثبت و سازنده ای داره شما هم هی عین ... خبیث خبیث راه انداختید؟ دیگه نشنوم؟! ما هم خوب، مثبت، حرف گوش کن، گفتیم چشم. 

خب به خاطر اینکه ورق هفت جریمه داره اسمش اینه. بعد خب هشتش هم جایزه داره. یه دفعه خان داداش داد زد آقا دیگه نمیگیم هفت خبیث میگیم هشت مقدس!  بعد دیگه از اون روز ما اسمشو گذاشتیم هشت مقدس! حالا دیشب که باز می خواستیم بازی کنیم شوهر دختر خاله از همه جا بی خبرم گفت هفت خبیث بازی کنیم همه یکدفعه و با داد و بیداد ریختیم سرش که باید بگی هشت مقدس. بیچاره از ترس رنگش سفید شده بود. بعد اینقدر زبونش بند اومده بود که دیگه جرات نکرد بپرسه چرا. حالا که فکر می کنم وصلت کردن با ایل و عشیر ما هم یه مقاومت بدنی خاصی میخواد!

نتیجه اخلاقی: ۱) ندونستن بهتر از پرسیدنه! ۲) هشت مقدس! ۳) اینو واگذار می کنم به خودت. خودت واقعا چه نتیجه اخلاقی ای گرفتی؟  

پ.ن: شما هم مدیونید این کلمه سرشار از غربزدگی و استعمار و استکبار رو به کار ببرید. 

ب.ن: الان به مدت چند روزه که یکی از خاله ها خونمونه که هی داد میزنه کو شونه؟، کو تخم مرغ تازه؟ چرا در گنجه بازه؟، چرا دُم موش درازه؟، چرا ماشینا دود می کنن؟، چرا صابونا کف می کنن؟... روانی ایم اصن.

ب.ن: باز این قضیه بستن وبلاگا چیه که یکی یکی دارید میرید؟ پریسا، دختر شکلاتی، یه پسر، آدمک، کجا رفتید یهو؟ ای بابا

روزی، روزگاری، من و عبدالمالک

سلام عبدالمالک ریگی جان. من یه سری حرفای خصوصی با شخص شما دارم که باید بهت بگم. درسته دستت از این دنیا کوتاهه ولی از اون دنیا که کوتاه نیست دلیل نمیشه من حرفامو نزنم که.


ببین عزیزم! من رو دانشگاه زاهدان خیلی حساب کردم. به خاطر خود خود خودت و دار و دستَت مامانم گفته دورشو خط قرمز بکشم. ولی من یواشکی تو انتخاب رشتم گذاشتم. اگه اونجا قبول بشم و مامان و بابام نذارن برم اونجا درس بخونم به جون خودم نباشه، به جون مامانم هم نباشه، به ارواح خاک خودت چنان آهی بکشم برات که بیا و ببین.  یه نفرینی برات بکنم که برادران جهنمی اگه قراره روزی یه بار میله داغ بکنن تو حلقت بشه روزی دوبار. اگه قراره روزی سه وعده آب داغ گندیده بریزن تو شکمت بشه روزی شیش بار. حالا از من گفتن بود. هرچند الان از تو کاری برنمیاد ولی گفتم که بدونی. افتاد الان؟؟؟ شیطان 

من روی شهر سوخته و دهانه غلامان حساب کردم می فهمی؟ حالیته؟ ملتفتی؟ اصلا تو میدونی اینا چیَن؟ نمیدونی که.

چیه؟ اصلا فکرشو هم نمی کردی آره؟ شیطان

حتی تو خواب هم...

کلا این خواب دیدن من سیستمی داره واسه خودش. عین آدم خواب نمی بینم که. هر چی که تو زندگی روزمره اتفاق میفته با ریز به ریز مکالمات معمولی میشه خوابم. اصلا واسم عقده شده که خواب اژدهای دوسری، گنجی، دره ای، چیزی ببینم.

نشون به این نشون که چند وقت پیش خواب جشن تولد یکی از بچه های وبلاگی رو دیدم! تو خواب نشسته بودیم داشتیم راجع به ارشد حرف می زدیم. (ای تو روحت که تو خواب هم ما رو ول نمی کنی!) وقتی بیدار شدم تمام مکالمات یادم بود. اصولا خوابای من هیچ چیز عجیب و غریبی نداره.

همین چند شب پیش خواب دیدم که تو کمربندی یکی از برادران محترم اراذل و اوباش افتاده دنبالم. هی من بدو هی اون بدو (اصلا هم ترسناک نبود. بد به دلتون راه ندید!) بعد با خودم گفتم خوبه عین اسکولا ندو ام یه آژانس بگیرم در برم! تا آژانس هم یه ۴ کیلومتری راه بود و من باید این ۴ کیلومتر رو ایضا می دوییدم. قسمت خنده دار ماجرا این بود که تو خواب به خودم می گفتم: خبر مرگت این که دیگه خوابه خودته مرض داری این همه می دویی؟ خب وردار اون آژانس رو بیار نزدیکتر. می تونی که! بعد تمام سعیمو کردم که آژانس رو بیارم نزدیکتر.   تا این که یکی بهم نهیب زد: آخه احمق با عقل جور درمیاد تو آژانس رو از جاش بلند کنی بیاری جلوتر؟ منطقش اینه که بدویی تا بهش برسی. اصلا اون آژانسی که اینجوری بیاد نزدیکتر، سوار شدن به ماشینش اصلا نمی چسبه!  هیچی دیگه بیخیال ماشین شدم رفتم پشت یه درخت قاییم شدم تا آقا رذله گذاشت رفت! (تو خوبی؟)

موقع خواب، بیرون خواب(!!) هم خانومیم واسه خودم! سه- چهار روز قبل از کنکور یه شب که خودمو با درس خفه کرده بودم دیگه اینقدر گیج می زدم که گفتم بخوابم بهتره. (یعنی یکی از آرزوهای برآورده نشده من اینه که سر کتابا خوابم ببره بعد مامانم بیاد پتو بندازه روم! ای تف به ذاتت روزگار! ) یه خرده که خوابیده بودم با صدای تیک تاک ساعت دیواری اتاقم از خواب پریدم. (خیلی خوابم سبکه) بعد همینطور که گیج و منگ بودم بلند شدم کورمال کورمال رفتم ساعت رو از دیوار ورداشتم گذاشتم رو میز، به هوای این که صداش قطع شه!! بعد دوباره رفتم خوابیدم. تصور کن هی به خودم میگفتم من که اینو از رو دیوار ورداشتم پس چرا هنوز داره صداش میاد؟!!  دیگه بیخیال شدم و یه بالش دیگه گذاشتم رو سرم و خوابم برد. صبح که بیدار شدم یاد کرده خودم افتادم بلند بلند خندیدم. (مامانم میگه: غلط نکنم تو با موجودای ماورائی در ارتباطی. آدم عاقل صبح اول صبح، چشماشو باز نکرده، خودش با خودش می خنده؟)

آره خواهر من، آره برادر من، میرید امامزاده ما رو هم دعا کنید!

ب.ن: از مصائب مسلمون بودن می دونید چیه؟ این که بخوای اندازه یکی از همکلاسی های پسرت رو بگیری (به چشم برادری) تا واسش پیرهن بدوزی، بعد به خاطر مسائل محرم نامحرمی بری یه برادر دیگه رو ورداری بیاری تا به جات اندازه بگیره. بقیش این میشه: اونجا نه، اون میشه سر شونه، منظور من دور گردنه. یه خرده متر رو بیار اینورتر... نه اونور نه... اینور... ببین منو بیارش چپ... بیا بیا بیا خب... زیاد اومدی یه خرده برگرد سمت راست... نه خودت برنگرد... متر رو بگردون سمت راست... آره خوبه همون جا... چقدره؟ ۱۷۰؟؟؟ دور گردن ۱۷۰؟ مگه گوریله؟ نه ۱۷ هم نمی تونه باشه. بذار ببینم. آی کیو متر رو برعکس گرفتی. متر رو اینجوری میگیرن؟ نخیر اینجوری نیست. اصلا نخواستم. پاشو برو. کی به تو گفت تو کار من دخالت کنی؟ پاشو برو در خونه خودتون بازی کن. اصلا هم اخلاقم بد نیست!

ب.ن: بعد از ۱۶ سال اولین خردادیه که هیچ درسی ندارم! یه جوریم.

 

جواب


باید بگم جوابا اومد و ندلیتون گند زد رفت پی کارش. خوچحالم چون فقط کارشناسی ارشد تا حالا گند نزده بودم که به حول و قوه الهی کارنامم تکمیل شد و من همچنان در عرصه خرابکاری یکه تازم! 


مجاز شدم اما چه مجازی!! به به. سنگین بود مجاز نمی شدم. الان رتبم اومده ۱۵۰، رتبه آخرین فرد مجاز هم یه چیزی تو مایه های ۷۰۰، ۸۰۰ اگه سردرمیارید بیاید بگید ببینم دارقوزآباد قبول میشم یا نه؟

یه سوال دیگه: اگه از حکمت و فلسفه و مذهب و تقدیر سر درمیارد اینم بگید که تکلیف روز و شب درس خوندن و تلاش و کوشش و نذر و نیاز و دعا ۵۰٪ مسلمین و مومنین این وسط چی میشه؟

سوال بعدی: یکی از دوستام که انصافا پا به پای هم درس خوندیم و توی آزمون میگفت خیلی ها رو شانسی زدم و الان رتبش خدایی خیلی خوب شده. الان فرق مون دقیقا چیه؟ 

نکست کوئزشن(!): الان من دیگه عمرا واسه ارشد بخونم. بی شوخی بگید غیر درس خوندن واسه آیندم چه کار می تونم بکنم؟ البته الان اصلا شک ندارم که دولت خدمتگزار برام دقیقا ۱۵۶ تا فرصت عالی شغلی به وجود آورده ولی خب موندم با این همه موقعیت چه کنم!

با تشکر.

فکر کن. یه ماه میشه که رفتم خیلی خجسته تو کلاس خیاطی ثبت نام کردم. (نیگا منو. بله) امروز بعد جوابا نشستم سر کلاس خیاطی و سوزن و نخ تو دستم و د کوک بزن و برو و به فکر لایی چسب و دوخت یقه و آستین و اینا بودم و هی می گفتم همه چیز درس نیست، من خوشبختم و این صوبتا، بعد این مربیم با یه جزوه با این کلفتی... آه... پر سوالای تستی خیاطی، لبخند زنان جلوم سبز شده میگه ندا جون بیا اینو بخون شهریور آزمون بده! من چه حرکتی از خودم بروز می دادم خوب بود؟ دلم میخواست با سوزن تو دستم اون چشاشو از کاسه دربیارم. یعنی اگه خودمو کنترل نکرده بودم می زدم جزوشو تیکه و پاره می کردم خودش رو هم با کف گرگی می چسبوندم سینه دیوار! من هی میخ وام فازمو عوض کنم بعد اینا هی منو هل میدن و پرتم میکنن تو مرداب درس! (الان درس واسم مردابی بیش نیست! {جونم رو! تو تولید سنگ پا قزوین خودکفام اصلا!})  

جون من، تو رو خدا، نیاد بزنید تو روحیه گل و بلبل من ها! من خودم الان تک و تنها نشستم به خودم روحیه دادم.

تشکریات: یه چیزی که هیچوقت نمی تونم فراموش کنم محبتای اطرافیانمه، هیچوقت این روحیه دادنا و دل گرمی هاتون رو فراموش نمی کنم. وقتی تو طول این مدتی که درس می خوندم، کامنتاتونو می خوندم، بی اغراق بگم در حد اسبی می شدم که بهش قند دادن! واقعا دوستتون دارم و خدا کنه بتونم برای تک تکتون جبران کنم.

پست موقت

بچه ها! اخبار گفت نتیجه های ارشد شنبه میاد.  


اصلا دست و دلم به آپ نمیره، بعد از نتیجه ها آپ می کنم. بالاخره خبر میدم مرده ام یا زنده.

استرس دارم مامانی

راستی هیچ دلم نمی خواست کامنتا تاییدی باشن. متاسفانه یه مزاحم دارم که بیشتر از حدش داره اظهار فضل میکنه.

واسه همین از پست قبل تاییدی کردم.

خود امیدواری: من قبولم، من قبولم، من قبولم  (به خودت بخند. )

ب.ن: ممد نبودی ببینی... آره ممد نیستی ببینی چه مملکتی ساختیم!