روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

ای خدا توبــــــــــه!

ســــــــلام. خوبید؟ احیا خوش گذشت؟!

آره دیگه اون احیایی که من رفتم اگه شما هم بودید بهتون خوش می گذشت آرزو می کردید کاش بیشتر بود! البته جدا از اون حال معنوی و از این حرفا!!!

بذارید چند تا از اتفاقای احیا رو بگم تا مثل من هم شاخ رو سرتون سبز شه هم کرکر بخندین.

 احیا و هر و کر؟؟؟؟ جل الخالق!    


تو خونه ما  که داداش جانمان تصمیم گرفته بود با دوستاش بره احیا. 4 ساعت فقط جلو آینه بود!

من: کجا می خوای بری؟

اون: احیا.

من: می خوای بری احیا و ادکلن رو خودت خالی می کنی؟ حداقل کمتر بزن. دوش نگیر باهاش.

اون: دو رکعت نماز با بوی خوش بهتر از هفتاد رکعت نماز با بوی بده!

حال می کنید جوابو؟ کم که نمیاره.


و اما منو دختر خالم.

 این مسجدی که من و دختر خالم رفته بودیم بقدری شلوغ بود که مردم بیرونش تو خیابون نشسته بودن. تو خیابون هم غلغله. واسه همین جوونای این مرز و بوم(!) فیض اساسی بردن. خدا خیرشون بده! یه سوژه ای شدن واسه ما. 


ما تو پیاده رو نشسته بودیم. همین جوری دیدیم یه پسری داره بلند بلند با موبایل می حرفه( اصلا هم اعصاب نداشت):

الو. سهیلا کجایی؟ یه ساعته که منتظرتم. زود باش... تو که تو پیچوندن بابات استادی یه کاریش کن... بگو می خوام با یکی از دوستام بریم مسجد بعد خودت تنها بیا. اومدی ها. ببین من جلو مسجد منتظرتم. بدو. راستی من مفاتیح ندارم یکی با خودت بیار. اگه دیر بجنبی دعای جوشن کبیر شروع میشه.   

 احیا با دوست دختر هم حال می ده ها!!!


یه پیرزن پر چنه ( پرحرف) نشسته بود ور دل من هی چرت و پرت می گفت. از من می شنوید از این جور آدما دوری کنید و گرنه مغزی براتون نمی مونه. چرا؟ چون نوش جانش می کنن!!

پیرزن رو به من: دخترم تو مسجد جا نیست؟

من: نه.

پیرزنه: من فکر می کنم جا باشه.

مادر جان IQ یه خرده فکر کن. اگه مسجد جا داشت این ملت بیکار و خجسته نبودن که بشینن وسط خیابون و پیاده رو. از تو بعیــــــــده! 

آخ حرصم میگیره از سوالای احمقانه. درسته گفتن پرسیدن عیب نیست ولی نه دیگه تا این حد. 

 

*

بعد از چند دقیقه. وسط دعای جوشن کبیر.

پیرزنه: من نمی دونم این دختر پسرا اومدن عروسی که قیافه هاشونو این شکلی کردن؟ دخترم یه زنگی بزن پلیس 610(!)  تا بیان اینا رو جمع کنن!!

حتما زنگ میزنم 610 ! 

*

من با خودم مفاتیح نبرده بودم چون رو موبایلم یکی نصب کردم. داشتم از رو اون می خوندم واسه همین گوشیم مدام دستم بود.

پبرزنه: دخترم! این حرکات زشته اومدی توبه یا اسومس بازی؟ (منظورش SMS بود!  )

یکی نیست بگه مادر جان اومدی توبه با فضولیییی؟


بعد از دعا انگار زنگ تفریح باشه، همه وایسادن به بخور بخور. از چیپس و پفک گرفته تا ماکارونی! ولشون می کردی با خودشون دیزی و کباب و ریحون هم می آوردن!

آخه وسط احیا جای تخمه شکستنه؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه اومدی سینما؟   


اونجایی که ما نشسته بودیم چند تا پسر هم بودن که فقط مسخره بازی درآوردن. مردم که صلوات می فرستادن. یکیشون مخصوصا چند ثانیه دیر صلوات می فرستاد تا همه بخندن.(مردم هم می خندیدن ها!) انگار اومده سیرک!

دیگه آخرش یه مردی از این سیبیل بنا گوش درفته ها بلند داد زد: خدایا همه عقب مونده ها رو شفا بده!

مردم: الهی آمیــــــــــــــــن!

ولی همین دلقکا آخر مراسم چنان گریه می کردن و ضجه می زدن که همین جور دهن آدم باز می موند!  


دیگه آخر مراسم همه داشتن از ته دل گریه می کردن و تو سرشون می زدن، از وسط پیاده رو یه گربه ای رد شد. یه دختری داد زد: وای مامانی گربه! از یه طرف مردم می خندیدن از یه طرف گریه می کردن. (تا تقی به توقی می خوره نیشاشون باز میشه!)

یه پسری(خفن فشن): خانوم چرا این حال معنوی رو ازمون می گیری؟!


بعد از این که تموم شد، ما هم بلند شدیم و زحمتو کم کردیم (خواهش می کنم رحمتید!)

 سوار ماشین شوهر خالم بودیم داشتیم از توی یکی از خیابونا رد میشدیم دیدیم یه پیکانی دقیقا وسط خیابون پارک کرده. خیابون کم عرض بود این کج پارکیده بود نمی شد حتی لایی کشید. واسه همین شوهر خالم اومد دنده عقب بگیره که دید یا حضرت فیل چه ترافیکی!

راننده ها هم که اعصاب نداشتن ریختن تو خیابون هی داد می زدن: این پیکان مال کیه؟ چرا وسط خیابون پارک کرده؟ و از این حرفا. دیگه پلیس اومد. ملت بیکار و بیعار جمع شدن. خلاصه از احیا هم شلوغتر شد.

حالا پلیسا با بلند گو: راننده پیکان سفید به شماره...بیا ماشینتو از سر راه وردار.

نخیر. از راننده خبری نبود. واسه همین یکی از پلیسا به مردم گفت بیاید کمک کنید ماشینو جا به جا کنیم تا راه باز شه.

آقا تا ملت اومدن که ماشینو هل بدن. دیدیم بعــــله آقای راننده تشریفشونو آوردن. البته شکمشون زودتر تشریف آوردن! آقا کجا بوده؟ تو کله پزی روبروی خیابون!!!! چکار می کرده؟ کله پاچه می خریده!!!!

تمام مردم فکشون افتاده بود پایین.  

پلیسه رو به مرده (با فریاد): مرد حسابی خجالت نمی کشی؟ ماشینتو پارک کردی وسط خیابون رفتی کله پاچه بخری؟؟؟ کارد بخوره تو شکمت!!! (واقعا گفت ها!) 

پلیسه اینا رو می گفت و مردم می خندیدن.

 مرده تا الان داشته گریه می کرده خدایا منو ببخش غلط کردم ولی حالا... 


دیگه حرفی واسه گفتن باقی نمیمونه. جون من تا حالا احیا به این باحالی رفته بودید؟

بله  اینجا ایران است.

 همین کارا رو می کنیم که...

بخدا هر چی سرمون بیاد حقمونه.

ای خدا تو بـــــــــــــــــــــــــــــه!

    

 

نظرات 1 + ارسال نظر
بادبادج دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 03:13

ندااااا یعنی من منفجر شدم از خنده با این پستت:-D:-D:-D خیلی بامزه نوشتی:-D:-D:-D:-D

وای ریحون. یادش بخیر. الان رفتم خودم دوباره خوندم. اون موقع خیلی بچه بودم. کاش می تونستم کامنتا رو از بلاگفا انتقال بدم اینجا. یادمه از طریق همین پست یه عالمه دوست پیدا کردم که الان از هیچ کدومشون خبر ندارم هعععیییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد