روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

پاییزه پاییزه برگ درخت می ریزه...


که از پرکاری بیکارم هزار و یک کار ریخته رو رسم نمی دونم از کجا شروع کنم؟ دیگه واقعا حساب کارام از دستم در رفته! ولی من از اینکه سرم شلوغ باشه خوشم میاد. حال می ده یکدفعه همه چیز میریزه رو سر آدم باید همشونو انجام بدی. خیلی هیجان داره از بیکاری خیلی بیشتر فاز میده.   

استادامون از منم بدترن. امروز رفته بودم پیش یکیشون که سوال بپرسم؛  دیدم داره می ره سر کلاس. بهش میگم استاد اگه دانشجو ها منتظرن باید برید سر کلاس من بعدا مزاحم میشم. میگه نه بابا ولشون کن. سوالتو بپرس فوقش دیر میرم!!! 


به ما می گن از بزرگتر یاد بگیرید خب ما هم یاد میگیریم دیگه. ما هم حرف گوش کـــــــــن! 



کلاسا بعضی وقتا واقعا خسته کننده میشن.   دیگه این آخریه قبل از این که استاد بیاد سر کلاس دوستم ژاله رفت ساعت دیواری کلاسو آورد یه ربع کشید جلو بلکه زودتر راحت شیم!!! تابلو!
 کلی هم سرش خندیدیم. گفتم: عزیزم می خوای نیم ساعت بکش جلو. استاد هم که خنگ اصلا نمی فهمه!!!!
بعد که ساعتو دست کاری کرد. رو به بچه ها گفت حالا همگی ساعتاتونو یه ربع بکشید جلو یه وقت لو نریم!!! 

حالا هم که استاد اومد سر کلاس ساعتو دید گفت کدوم با هوشی به ساعت دست زده؟ همین الان بره خودشو به عنوان استعداد درخشان به دانشگاه معرفی کنه!!
ژاله: بچه ها واقعا که. خجالت هم خوب چیزیه والا. کدوم بی فرهنگی ساعتو دستکاری کرده؟!!! 

 سیاست دست کاری ساعت هم نتیجه نداد.


یه روزی هم سر کلاس اینقدر با نگین مسخره بازی در آوردیم و خندیدم که دعا می کردیم زودتر کلاس تموم شه.
از قضای روزگار اون روز ردیف آخر نشسته بودیم پشت سرمون هم پسرا نشسته بودن. اونا هم تو حال خودشون بودن یکیشون مزه می پروند بقیشون می خندیدن. حالا این بیچاره فکر می کردن ما به دلقک بازی های اونا می خندیم   همچین خوششون اومده بود. دفعه بعد که من اومد تو کلاس دیدم یکی از همون پسرا (سعیدی) داره منو صدا می کنه: خانوم الف (به دلایل امنیتی از ذکر کامل فامیلی معذورم!!) بیا بشین اینجا واست جا گرفتم!! منو می گی    .
من: مرسی من این جلو راحت ترم.
سعیدی: به خدا قول می دم نخندونمت!!!!!!!  



  این روزا هم که طبیعت از قشنگی محشره. واقعا پاییز فصل قشنگیه.  این پرنده های ما هم دارن کوچ می کنن میرن. پروازشون خیلی جالبه. هر کسو که تو خیابون می بینم با دوربین وایساده داره از این پرنده ها فیلم می گیره.

خیلی ها می گن پاییز فصل غم و غصه است؛ اما به نظر من این همه رنگ شاد تو طبیعت هست چرا غصه؟ 

الان که دارم تایپ می کنم من تو فاز طبیعت و شعر و شاعریم این داداشم داره فوتبال می بینه هر دفعه که این توپه می ره سمت دروازه گزارشگرش داد می زنه من دو متر می پرم هوا!  بس که صداش زیاده! یکی نیست بگه پسر جان تو که از رئال مادرید متنفری خب چرا بازیشو نگاه می کنی؟ 

حال آدمو بهم می ریزن.
از خیر طبیعت گرایی هم گذشتیم بابا!



 منم برم بلکم یه ذره به این کارام برسم. شاید ما هم سر عقل اومدیم. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد