روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

سرخوش؟!

دختره درسی رو که قرار بوده بشه 12 حالا شده 10 آبغوره گرفته در حد چی...


اون یکی رفته آرایشگاه یه تار ابروش رو اشتباه ورداشتن، ابروهاش تا به تا شدن عزا گرفته مثل چی...


چند روزه برف نیومده می زنه تو سر خودش که ای خدا ما چقدر بدبختیم...


دوست پسرش یه شب بهش نگفته دوستت دارم از بس گریه کرده چشماش باز نمی شه...


تیم فوتبال محبوبش یه گل خورده زانوی غمی بغل کرده در حد همون چی...


شب آبگوشت دارن داره دق می کنه...


کتابخونه بسته ست ضجه می زنه...


سلف ژتون نمی ده می خواد خودکشی می کنه...


اسم همه اینا رو گذاشتن مشکل. میگن بدبخت تر از ما توی این کره خاکی وجود نداره. نه... خدا وکیلی اینا مشکلن؟؟ بعد اسم ما رو گذاشتن سرخوش. (منظورم از ما من و همون 4 تا دوست صمیمی دانشگاهمه)


می بینن نیشامون بازه، خندمون به راهه فکر می کنن ما بی دردیم.


حالا مشکلات ما رو مقایسه کنید با اونا. تو رو خدا قضاوت کنید مشکل چیه؟


- یکی از دوستام که به خاطر اختلافای فرهنگی که با شوهرش داره با وجود اینکه همو خیلی دوست دارن این هفته می خوان طلاق بگیرن. مامان بیچاره دوستم یه چشمش خونه یه چشمش اشک. این دوست بیچاره من داره از همه جا می خوره


- یکی دیگه مون که از بس خانواده شوهرش باهاش مشکل دارن و سنگ می ندازن تو زندگی  بدبخت زندگیشو جمع کرده رفته بندر عباس. این بیچاره هم باید به همه جواب بده خانوادش، خانواده شوهرش، فامیلا، در و همسایه ها، اسمال آقای سرکوچه که قصابی داره، فرش فروش توی بازارچه و... خلاصه هر کسی رو که فکر بکنید. مگه یه آدم چقدر تحمل حرف و حدیث رو داره؟


- یکی از دوستام مریضی ای داره که ذره ذره وجودش داره آب میشه. کم مونده محو شه. دوا و دکتر، درمون. تو کیفش همش قرص و آمپوله. روزی نیست که این طفلک درد نکشه


- یکی دیگه از دوستام هم یه مزاحم چنان زندگی شو بهم ریخته که دیگه واقعا درمونده شده نمی دونه به کی پناه ببره. یعنی دست به هر کاری می زنه که از شر این موجود راحت شه اگه بتونه.


از خودم نمی گم چون عادت ندارم مشکلامو جار بزنم.


ما هر روز این مکافات رو داریم، هر روز این مشکلا هستن، هر روز داریم می بینیمشون، اما اینکه بشینیم و بخندیم و بریم تفریح دلیل بی درد بودنمون نیست. مشکل داریم تا مشکل. به خدا خیلی قدر نشناسیم.


پرستو، دوستم، می گفت: «مامانم هر چی قرص تو خونه بوده رو از دستم قایم کرده که یه وقت خودکشی نکنم. به مامانم گفتم خوب شد یادم انداختی اصلا یاد قرصا نبودم واسه خودکشی!» بعد بلند بلند می خنده.

داریم با اون یکی دوستم ساغر، از خیابون رد میشیم. می گم: تندتر بیا ماشین میزنه بهمون. میگه: ولش کن راننده ها ترمز زیر پاشونه!!! میگم بیچاره اگه ترمز کار نکرد جفتمون جوون مرگ می شیم. میگه: نگران نباش. ما از این شانسا نداریم!! بعد بلند بلند می خندیم.


کارمون شده بریم دانشگاه از این چیزا بگیم به هم بخندیم. بعد از آخرین امتحان همه عزا گرفته بودن واسه گندی که به امتحان زدن. اما ما 5 نفری ساعت 8 شب رفتیم کافی شاپ که جشن بگیرم واسه اینکه امتحانا تموم شده!


مشکل کوچیک رو بزرگ نکنید اما شادی کوچیک رو تا دلتون می خواد بزرگ کنید. اون شب به خاطر این شب شادی کوچیک خیلی خیلی به ما خوش گذشت...




پ.ن: فکر نکنم تا حالا اینقدر جدی پست داده باشم بیرون!! کامنتا رو می بندم چون این مدل نوشتن رو اصلا دوست ندارم. هیچ نظری هم لازم نیست وجدانا. اعصاباتون خورد میشه. صبرم دیگه سر اومده بود. نوشتم که یه کم خالی شم. از بس بهمون گفتن سرخوش.


پ.ن: برنگشتم ویراستاریش کنم اگه غلط دیدید ببخشید.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد