روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

25 سال بعد در چُنین روزی:

پلی به آینده. 25 سال بعد در چُنین روزی:

سلام بنده دختر نگارنده این وبلاگ یعنی ندا هستم. قراره امروز من به نیابت از مامانم در خدمتتون باشم. امروز این خانوم والده ما دستش بند بود داشت گرد گیری می کرد، نتونست بیاد. واسه همین منو فرستاد. آخه عمم اینا قراره شب از اونورآب بیان خونمون.(منظورم از اون ورآب اونور آبهای دریاچه ارومیه ست)  بعد به من گفت بیا برام یه پست برو! منم به حرفش گوش دادم.

 الان مامانم داره گرد گیری می کنه و هی دعا می کنه که ای کاش عمم اینا یا نیان یا اگه میان یا با توپولف بیان یا با بوئینگ 727! (این توپولف و بوئینگ 727 رو میراث فرهنگی به خاطر قدمت 70-80 سالشون نگه داشته. بعد واسه اینکه بی استفاده نمونن. همچنین در راستای اصلاح الگوی مصرف، ازشون هنوز تو ناوگان هوایی استفاده می کنن. هنوز هم ایران امن ترین ناوگان هوایی رو داره! مثل 25 سال پیش. البته صحیح هم هست وقتی اینجا روزی 50 تا سقوط داریم  حتما تو مملکت غرب روزی 5000 تا سقوط دارن که اینجا امن شناخته شده دیگه.)

بله! وقتی بهم گفت بیا یه پست برو، من اول منظورشو نفهمیدم بعد با چشم و ابرو اشاره کرد که بیا کارت دارم. رفتیم یه جای نهانی از گوشه آستینش یه تیکه کاغذ درآورد گفت این پسورد وبلاگمه. برو برام یه آپی بکن بروبچ منتظرن! (خب این مادر ما، در عنفوان جوانی به قول خودش آلزایمرش لنگ می زد شما انتظار نداشته باشید با این سن و سال پسورد وبلاگشو حفظ باشه) باری، خدمتتون عرض کنم که من اول تیز رفتم یه دور تو دنیای مجازی زدم ببینم این وبلاگ چی هست؟ که فهمیدم قدیما مردم سروکارشون با وبلاگ و این چیزا بوده. حالا یکی از خانوم والدش قهر می کرده، یکی خوشی می زده زیر دلش یکی شکست عشقی می خورده و... خلاصه همه پناه میاوردن به وبلاگ. بعد هی میرفتن واسه هم کامنت میذاشتن و خیلی خجسته به زندگی ادامه می دادن. و به این پی بردم مردم با چه مشقت و بدبختی و فلاکتی زندگی می کردن و از این بابت خدا رو شاکرم که من اون زمان ها نبودم.

باری، دوستان از دور اشاره می کنن خودتو معرفی نکردی. بله واقعا عذر می خوام اسم من جزوه هستش و 15 سالمه.(جزئیات بیشتر خواستید واسه تحقیق و اینا با مامانم هماهنگ کنید!) الان هم در خدمتتونم.

تو این گشت و گذاری که تو این وبلاگ مامانم می زدم به پستی برخوردم که فهمیدم این مامان ما چقدر آینده نگربوده و اسم من و داداشم جامدادی رو از قبل انتخاب کرده بوده. من بهش افتخار می کنم واقعا. اینم آدرس همون پست کذاییه. یه روز بهش گفتم: «چرا اسم منو گذاشتی جزوه گفت می خواستم باکلاس باشه و پوز این عمت اینا رو بزنم. سر یه خاطره که واسش تعریف کردم بی جنبه ورداشته اسم پسرشو گذاشته کتاب! نیست فاملیه شوهرش عربیه خواسته خیر سرش ست باشه!» بعد پرسیدم از کجا فهمیدی جزوه اسم دختره که گفت: «سوال بسیار خوبی پرسیدی فرزندم! آخر اسمت «ة» تانیث وجود داره و معلوم میشه که اسم دختره.» (فتبارک الله احسن الخالقین! احسن به این هوش!) بعد ازش پرسیدم چرا اسم عربی واسم انتخاب کردی؟ گفت: «به خاطر اتحاد اسلامی با خواهران و برادران عربمون. دخترم! ملی گرایی کیلو چنده؟ ببین چقدر بدبختمون کرده. تو هم سعی کن تو زندگی دست از این قرتی بازهای ملی گرایی ورداری که واسه آدم نون و آب نمیشه. بچسب به همینی که گفتم» 

باری؛ یه خورده سر زدم به آرشیو این وبلاگ مامانم و چند تا پست رو خوندم و عبرت گرفتم. ولی فهمیدم این مامانم چه غلطا که نمی کرده! وقتی من با این پسر عمم، کتاب عربی، بیرون قرار میذارم دادش درمیاد. نیست خودشو ببینه! این آخرین بار که داشتم می رفتم بیرون، از تو آشپزخونه داد زد: جزوه! اگه پاتو از در خونه بذاری بیرون از ارث محرومت می کنم. فهمیدی مامان؟ آخه تو خونه ما ارث دست مامانمه! بابام وظیفش اینکه فقط حرف آخر رو بزنه که اونم چَشمه! منم ترسیدم نرفتم. آخه ارثیه مامانم این وبلاگشه که اگه ازش محروم بشم اون موقع واقعا نمی دونم چه خاکی بر سر بریزم. همیشه هم بهم میگه دختر باشه سنگین بختش میاد رنگین. این بخت رنگین کِی میخواد بیاد نمی دونم!

خب فکر می کنم یواش یواش من برم بهتره. آخه شب سریال امپراطور نانوها یا  جومونگ 114 رو داره. بعد هم می خوایم فوتبال ببینیم. جام ملتهای آسیا. سرمربی قول داده امسال حتما حتما قهرمان بشیم. داداشم، جامدادی، رفته تخمه چینی بخره (نسل تخمه ژاپنی مدتهاست که منقرض شده. الان نفت مون هم که تموم شده دارن از چین وارد می کنن) تا با عمم اینا تلویزیون ببینیم. عمم اینا چون قبض برقشون اومده 10000000000000 تومن و پرداخت نکردن برقشون قطعه؛ دارن میان اینجا. حالا میخوان وام بگیرن تا بتونن پرداختش کنن. خدا رو شکر اسمشون تو قرعه کشی بانک دراومده وامشونو 6 سال دیگه میدن. مامانم میگه: من تا 6 سال دیگه 200 تا کفن پوسوندم از دست اینا. من که منظورشو نمی فهمم. این جور مواقع مامانم میگه هوشت به بابات رفته!

البته ما با این که فارسی ناین داریم، مامانم اجازه نمی ده نگاه کنیم. میگه فقط رسانه ملّی. ولی بعضی وقتا که مظلوم نگاهش می کنیم اونم دلش می سوزه، می زنیم کانال تو و من، بفرمایید صبحونه نگاه می کنیم همین.

مثل اینکه زنگ زدن مامانم داره میگه بسه برو در رو باز کن. میگم خودت باز کن. میگه دستم بنده می خوام برم سراغ پیت نفت و کبریت!! غلط نکنم می خواد عمم اینا رو با آتیش بازی غافلیگر کنه! خب من رفتم.

 

26 بهمن 1416  نوشته شده توسط جزوه 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد