روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

عشق و عاشقی!

این نامه صرفا یه نامه عاشقانه خصوصیه.

 

                                             به نام پیوند دهنده قلبها

حراست عزیزم! اکنون که این نامه را برایت می نویسم چیزی به جدایی من از تو نمانده و نزدیک است  که مدرک به دست دانشگاه را ترک گویم. نمی دانی چقدر غمگینم که قرار است از تو جدا شوم و می دانم هیچ عشقی نمی تواند جایگزین عشق پاک ما شود.

حراست خوبم! از همان روز اولی که تو، جلوی در دانشگاه ایستادی و مرا نگاه کردی، از همان ثانیه نخستی که من آن هیبت زیبایت را دیدم دیگر همه چیز تمام شد و من یک دل نه، صد دل عاشقت شدم. عاشق تو! عاشق هیکل هرکولی ات، عاشق ریش های پرپشتت که به جنگل های آمازون گفته است زرشک!

حراستم! تو نمی دانی که شبها از عشق تو خواب ندارم و خوب می دانم تو هم همین حس را نسبت به من داری. آری... من از احساس زیبای تو با خبرم.

فدای آن چشم هایت که هر روز به در ِ دانشگاه خشک می شد تا من بیایم و تو هیز گری... چیزه... ببخشید عاشقانه نگاهم کنی و بدانی من چی پوشیده ام... و این ها همه حاکی از علاقه توست.

 من خوب می دانستم برای اینکه آمارم را بگیری مدام از من کارت دانشجویی می خواستی. یادت هست یک روز حتی از من پرسیدی کدام دانشکده درس می خوانم؟ و کم مانده بود برایت بگویم شنبه ها ساعت 4 بعدازظهر با کدام استاد چه درسی را دارم. می دانم برای این می خواستی که آمار کلاس هایم را در بیاوری چون به من علاقه مند بودی.

حراستکم!  هیچ وقت قدم روهایت در جلوی کلاسهایمان را فراموش نمی کنم. با اون یونیفرم قشنگت که انگار خیاط فقط برای تو دوخته است، می آمدی که مرا ببینی.  هر کس چیزی غیر از این گفته دروغ محض است. آنها دشمنان حسودند که چشم ندارند عشق ما را ببینند.

قربانت بروم که همیشه در تلاش بودی خنده از لبانم محو نشود و مدام لبخند را به روی لبهای من می آوردی... یادت هست من مانتوی آستین سه ربع با ساق دست پوشیده بودم تو به من گفتی دیگر سارافون نپوش؟! آن روز تا غروب با بروبچ خندیدیم به این شوخی با نمک تو و من مطمئن هستم تو خوب می دانی سارافون چست؟!! تو صرفا برای شادی و نشاط من آن جمله را گفتی تا دور هم شاد باشیم!

حراست گلم! من حتی این جلف بازی دوستانم را هم یادم نرفته که می خواستند با حقه بازی و زلیخا گری تو را از چنگال من بدزند! لباسهای جلف می پوشیدند تا توجه تو را جلب کنند و تو مثل همیشه با جواب دندانشکن خود حالشان را می گرفتی و یک راست می فرستادیشان کمیته انضباطی. یادت هست این دوست عفریته من شیما چکمه پوشیده بود و قصد دلبری کردن داشت؟ و تو با تحکم خاص خودت گفتی دیگر چکمه نپوش. او هم ۴۰ ستون بدنش لرزید و تا عمر دارد عمرا اگر جلوی تو عشوه خرکی بیاید. با این جذبه و صلابت تو چکمه که می بیند تشنج می گیرد و به رعشه می افتد!

حری عزیزم! سخن بسیار است و مجال سخن راندن اندک! نمی دانم چطور از تو بهترینم خداحافظی کنم. تو نمی دانی درد فراق چقدر طاقت فرساست اما چه کنم که دست زمانه دارد ما را از هم جدا می کند.

دیگر اشکهایم نمی گذارد که ادامه دهم. به امیدی روزی که تو را دوباره ببینم.

خداحافظ عزیزم.

نمکدان بی نمک شوری ندارد      دل من طاقت دوری ندارد

گل زرد و سفید و ارغوانی         فراموشم نکن تا می توانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد