روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

تموم شد. می فهمی؟ تموم!

فکر کن خسته و کوفته و افقی از دانشگاه بیای خونه بعد بشینی هی به مغرت فشار بیاری اونم با این آلزایمر محترم، خاطرات دوران دانشجوییت رو واسه خودت یادآوری کنی و بعد بیای اینجا بنویسی. منتظر

 آره... مجبورم مجبور! نگران آیندگانم. می دونید که... متعهدم متعهد! می فهمید یعنی چی؟ بعد چون زیاده همه رو تو این پست نمی تونم بگم. خسته ام خسته! می فهمید که؟ هیپنوتیزم

 ۳ سال و نیم پیش در چنین روزی که نه، یه روز دیگه بود، وقتی قدم به محوطه دانشگاه گذاشتیم احساس کردیم دراز گوش مون رو بالاخره از پل گذروندیم. ولی الان بعد اون همــــــّـــــه سال یه حسی بهم میگه اون دراز گوشه درسته که از پل گذشته ولی بعد یوروپ افتاده تو گِل و دیگه همون جا موندگار شده دربیا هم نیست.  (واژه دراز گوش رو برای رسم ادب آوردم و گرنه خودم بلد بودم بگم خر! whistling)

روزای اول استادا جدیمون نمی گرفتن. خب طبیعی هم بود؛ ولی بعد تک تک اعتراف کردن یاغی تر و وحشی تر از ما جز توی باغ وحش جای دیگه ندیدن. یه بار یکی از استادامون جدی جدی می خواست از پنجره کلاس پرتمون کنه بیرون! استرس(فکر کن!)

حالا بماند که از همون ترم اول زدیم  آسانسور دانشکده رو خراب کردیم هنوز هم که هنوزه خرابه و طبقه دومش کار نمیکنه. بماند که آبسردکن های گروهمون رو به خاطر آب بازی های ما جمع کردن، بماند که در اقداماتی متهورانه می زدیم کل سیستمای استادا رو ویروسی می کردیم. بماند می رفتیم سر یخچال استادا یواشکی شکلات ورداشتیم. بماند در کلاسای قفل شده رو با سنجاق باز می کردیم. بماند پسرا رو می فرستادیم بالای درخت تا برامون توت و چاقاله بچینن و سرایدار با چوب میفتاد دنبالمون. بماند استادامون رو می ذاشتیم سر کار الکی می گفتیم فلانی زن گرفته فلانی شوهر کرده تا وقت کلاسا رو با شیرینی خوردن بگیریم. بماند که یکی از استادا می گفت غیبت نکنید عدل همه غیبت می کردیم می گفت دیر نیاید همه دیر می یومدیم. می گفت موبایلا خاموش هی صدای زنگشون درمی آوردیم. بماند حاج آقامون اولش مثل خودمون بعد تغییر روش داد. بماند فقط جلسه آخر راضی شد به حرفمون گوش بده. بماند.... تشویق

خب همش که تو دانشگاه تو سر و کله هم نمی زدیم که، زبونم لال درس هم می خوندیم. مثلا ما کل این هفت ترم رو این مدلی جزوه نوشتیم: خسته شدی بده بغلی! ما که ۵ نفر بودیم یه نفر می نوشت بعد که خسته می شد می داد بغلی. ۴ نفر بقیه بیکار هم، در واقع بیکار نبودن یا با هندزفری آهنگ گوش می دادن یا کتاب غیر درسی می خوندن یا می خوردن. (این آمار سران مطالعه کشور خیلی به من مدیونه خود من یک تنه و تنهایی فکر کنم ۷۰، ۸۰ هزار دقیقه ای با این مطالعه های سرکلاسی به آمار اضافه کردم! حیف که قدر نمی دونن ننه.قهر ) بعد آخر سر کپی می گرفتیم واسه همه. در واقع ما ۵ نفری یه جزوه داشتیم. (این مدل اختراعی خودمه) اما واسه یه درسایی هم نمی شد.

یه سنتی هم تو جزوه نویسی خودم، یعنی در واقع بابام برپا کرد که هنوز پار برجاست! یه روز به ابوی گفتم واسم یه خودکار قرمز بخر. رفت واسم اینو خرید بعد گفت چون خوش رنگ بود اینو خریدم! قرمز چیه؟ (ابوی خوش سلیقه ست نه؟ منم مثل بابامم! )



بعد دیگه اینو بردم دانشگاه جماعتی عاشقش شدن. دیگه همه رفتن واسه جزوه نویسی خریدن. بعد یهو زدیم تو کار چشم و هم چشمی هی رنگ تو رنگ تا شد این!



الان بیاید کیف بچه های کلاس که چه عرض کنم کیف بچه های دانشگاه رو ببینید محاله خودکار رنگی پیدا نکنید! (الان احساس عقده ای بودن می کنم!)

 آخر سر اینم ببینید که بعدا دچار مشکلات روحی و روانی ناشی از سرکوب احساسات نشم!


 

همش نیست ولی خب سعی کردم همه خود کارا رو نگه دارم. به خدا سر درس مصرف شده از اول تا حالا. به جز آخری که هنوز دارم باهاش می نویسم. یول

 پ.ن: خواستم عکس کل کتابام هم بذارم بیخیال شدم گفتم ریا میشه! استغفرالله! not worthy

آره دیگه تموم شد دیگه سر کلاسا نمی شینیم. تموم. می فهیمد که تموم! گریه

 

 پ.ن: تمام امید تیم کنکور ارشدمون حاجی بود. می گفتیم تک رقمی میشه که رتبش اومد ۱۲۰. تِر زد به چندین سال آمال و آرزوهامون! افسوس  (با من کل کل می کنی ریش بریده؟ بشین ارشدتو بخون! کو من ادعا دارم؟! ساکت )

پ.ن: این دفعه مدیونه هر کی بیاد بگه زیاد نوشتی!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد