روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

حرکت! (کجا؟؟ حرکت اسم نمایشگاهمون بود بابا!)

دانشگاه عزیزمون، دانشگاه دلبندمون، دانشگاه خوشگلمون، دانشگاه از گل بهترمون یه نمایشگاه برگزار کرد که ماله دستاوردهای انجمنای علمی بود دیگه ما رفتیم یه خودی نشون دادیم و برگشتیم. اینقده بچه های خوبی بودیم که حد نداشت. فقط یه مقدار زیادی دوست عزیزمون، معشوق بنده، حراست جیگر(!) مثل عَلَم یزید جلو در غرفمون وایساده بود که یه خرده بازدید کننده ها رو به اشتباه می نداخت همه فکر می کردن اونم جزوه دستاوردهاست! مثلا ماکتی، مجسمه ای چیزی ایئه! whistling

رئیس دانشگاهمون اینقده خوبه! با روی گشاده و با لبخند ملیح و با حوصله هر چه تمام تر، به تک تک غرفه ها نه تنها سر نزد بلکه اصلا نمایشگاه و ما و دستاوردا و با کل متعلقاتمون رو هم آدم حساب  نکرد. نه برای افتتحایه اومد نه برای اختتامیه. رئیس دانشگاهمون ماهه ماه! زبان

بچه های رشته تربیت بدنی بالای غرفشون زده بودن: I LOVE P E

( I که همون آیه. LOVE رو هم شکر خدا بچه دو ساله هم بلده، P اول فیزیکالیه. E هم اول اجوکیشنه. سر جمع میشه تربیت بدنی دوسِت داریم. چشم) آبروی این بیچاره ها بردیم. از بس هر کس ازمون می پرسید این مخفف چیه؟ (فکر کن از ما می پرسیدن!) ما هم می گفتیم این مخفف همون I LOVE PMC ست. بعد هیچی دیگه تا اونجا پیش رفتیم که حراست باورش شده بود! بعد هم قضیه خر و باقالی و این حرفا!

تو اختتامیه هم توی سالن مثلا معاون امور فرهنگی و این صوبتا، رفت سخنرانی کنه همه دست و سوت می زدن  که اونم برگشت گفت سوت نزنید. سوت در شآن دانشگاه نیست. یکی برگشت گفت در شآن دانشجو که هست! بعد دیگه تا سرشو می نداخت پایین برای اینکه متن سخنرانیشو نگاه کنه ملت انواع و اقسام اصوات بلبلی و غیر بلبلی رو همین جوری می زدن. بعد که سرشو می آورد بالا همه ساکت می شدن! نیشخند

کلی مجری رو مچل کردیم. مجریه می گفت: می خوایم براتون یه کلیپ پخش کنیم که منم همراهتون نگاه می کنم. یکی از پسرا برگشت بهش گفت: لازم نکرده. برو می خوایم تنها باشیم!  

وقتی هم یکی از پسرا بلند شد اعتراض کرد که مگه ما گوسفندیم (بلانسبت جمیع خوانندگان محترم) که رئیس نیومد بهمون سر بزنه؟ ملت تا 10 دقیقه یه ریز براش دست می زدن. هر چی مجری نگون بخت خواهش کرد، التماس کرد، به دست و پامون افتاد که بس کنید کلافه هیچ کس گوش نمی داد. دیگه همون پسره یه اشاره دست رفت همه ساکت شدن.

آخرش هم نصف شبی که برگشتیم وسایلمون رو برگردونیم تو انجمنمون اینقده بازی کردیم تا با مشت و لگد پرتمون کردن بیرون! چرا نمی فهمن با ما باید مثل دانشجو های فرهیخته رفتار کنن؟  

پ.ن: پیشاپیش تو روح کسی که بخواد درباره کم و زیادی پستمون اظهار نظر کنه! whistling

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد