روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

مایه عذاب

سال ها پیش وقتی ما یک عدد فنچ بیشتر نبودیم یه روز خانوم والده به ما گفت: بچه برو یه پارچ آب وردار بیار بریزیم پای گلدونا. منم رفتم یه پارچ ورداشتم در حالی که تصور می کردم من چه موجود بدبختو زحمت کش و رنج دیده و خوار و خفیفی هستم که باید برم مثل کوزت از سر چاه آب بیارم! بعد همین طوری توی تصوراتم خانوم والده رو مثل زن تناردیه می دیدم. صد دفعه هم ادای کسایی که دارن با رنج و مشقت می رن پای چاه آب سطل می ندازن و میکشن بالا و...استرس (فقط یه مقدار معتنابه این وسط صدای خانوم والده که هی میگفت پس چی شد؟ مگه رفتی سر چاه آب بیاری، حسمو به هم می زد. وگرنه الان شاید تو عرصه بازیگری داشتم شلنگ و تخته می نداختم. مــــادر نمی بخشمت.کلافه) ولی خب خلاصه پارچ پر کردم واسش بردم. بعد اخماش رفت تو هم گفت: بچه باز بازی گوشی کردی؟ شربت زعفرون آوردی یا آب؟ (فکر کن تو همون عنفوان کودکی چه طور با احساسات پاک یک بچه که با محنت رفته آب آورده بازی می کردن؟ مـــادر نمی بخشمت.کلافه) بعد اون جا کشفیدیم آب خونمون زرده روز به روز داره یرقون می گیره. بعد دیگه از اون لحظه به بعد من به یاد ندارم که رفته باشیم سر چاه یعنی شیر آب و چیزی تحت عنوان پارچ یا بطری یا حتی کاسه پر کنیم. کار ابوی مون شد که هی بره بوکس بوکس آب معدنی یا آب تصفیه شده بخره از بیرون. جونم براتون بگه ما هی بزرگ شدیم و خانوم شدیم اما همچنان کار ابوی همین بود که راستی راستی بره سر چاه.  


تا اینکه چند هفته پیش فهمیدیم یعنی تشریف آوردن آبامونو درست کردن. (همون که با هلی کوپتر میاد ها! آفرین. مهندس آب. من کی گفتم مح*مود؟ مثل اینکه عادت دارید قضیه رو سیاسی کنید؟ آخه اذهان عمومی چیه که چسبیدید بهش متشوشش می کنید؟) شما نمی دونید این ابوی ما چه کار می کرد چشماش پر شده بود از اشک.  تا چند روز شبا خوابش نمی برد می رفت می نشست تو آشپزخونه ساعت ها خیره می شد به این شیر آب! جدیدا ورداشته بود یه بطری از این نوشابه خانواده ها پر کرده بود آب لوله کشی، هر جا می رفتیم اینو مثل بچه قنداق گرفته بود بغلش. نشون هر کسی میداد می گفت می بینید ما آبامون چقدر سالمه؟! اینو اینجوری نگاه نکنید اینو هم میشه خورد(!) هم میشه ریخت پای گلدونا هم میشه باهاش شربت درست کرد هم میشه باهاش دوغ درست کرد و...

مخلص کلوم این که: (با شما نیستم. پاشید برید به درس و مشقاتون برسید پس فردا نیفتید بندازید گردن شیر خونمون از طرف وزارت علوم و فناوری بیان آبمون رو قطع کنن! با محم*ودم) آخه پسرم چرا قول میدی؟ چرا وعده می دی؟ ما نوگل شکفته بودیم گفتن میایم درست می کنیم کودک شدیم گفتن درست میکنن، نوجوان شدیم درست نکردن. الان دیگه بچه نیستیم هیچ، پر پر هم شدیم حالا اومدن؟ خب فدات بشم الان تو چه می دونی با زندگی ما چه بازی ها که نکردی. جون مادرت بذار جیبت. به حضرت عباس اگه بذارم حساب کنی! کی از قبض و اینا حرف زد؟ من گفتم چرا قبضا زیادن؟  

پ.ن: باز کوزت یه ریزه شانس داشت ژان والژان دستشو گرفت. whistling

پ.ن: هیچی دیگه.

ب.ن: این قدر کفر گفتیم که یه مدت زیادیست اول کامنت دونیمون برامون کامنت تبلیغی نمی ذارن! خدا منو بکشه!  

ب.ن: داداش دوستم داره کاغذ خورد می کنه می گم: داری چی درست می کنی سینا جان؟ میگه: سیم کارت!  من:

ب.ن: بلوکمون رو دارن سرامیکاشو عوض میکنن یه وضعیه که بیا و ببین. بنا و جوشکار و برقکار و گچ کار همه ریختن سر این بی صاحاب! حالا ۱۶۰ خانوار صاحاب داره ها. این وسط یه بنایی هست که از کارگر بدبختش داره مثل چی کار می کشه. اسم کارگرش اسده. یه سر میگه اسد بیا اسد برو. از طبقه شیشم داد می زنه اســــــــــــــد آب رو باز کن. اسد بیچاره با بدبختی و کوزت گری مثل من، با گذر از مراحل پیچیده مثل تپه گچ، تپه خاک، کوه آجر می رسه پایین می ره آب رو باز می کنه. بعد سرکارگره دوباره داد می زنه: اســــــد نمی خواد بری آب خودش باز شد!! یعنی جیگرم واسه اسد کبابه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد