روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

گرامی باد یاد و خاطره 17 شهریور!

همون طور که ملتفتید دو سال از عمر این بچه مون (استعاره از چی؟ چی؟ بله... وبلاگ...) گذشت. دو سال از اون جو گرفتگی مزمن که یکدفعه ما رو گرفت می گذره. اصلا کی فکرشو می کرد یه جو گرفتگی به این جاها برسه؟! 


(خواهش می کنم با هر جمله اشک بریزید تا حسش بیشتر باشه!):

از روزی که تصمیم گرفتم اینجا رو داشته باشم خدا رو شکر دوستای زیادی پیدا کردم که من به عنوان یه مادر به همتون افتخار می کنم!  که اینو خودتون می دونید که چقدر دوسِتون دارم. اما یه چیزی هست که اولین بار میخوام اینجا بگم اینه که هنوز هم که هنوزه با وجود این همه دوست به تنها بودنم افتخار می کنم و بزرگترین لذت زندگیم همینه. حالا این خارج از این جا هم صد البته صدق می کنه و این صوبتا. یه سری ها گله دارن از تنهاییشون اما من فکر می کنم تنها چیزیه که هر حریمی رو حفظ می کنه خیلی خوشحالم که سفره و کاسه، کوزه این دلمون رو جلو هیچکس و هیچکس تا حالا ولو نکردیم. البته این دلیل نمیشه که نوشته های من تو این وبلاگ از دل نباشه. خلاصه اینجا خیلی زندگیمو تحت تاثیر قرار داده؛ (حالا انگار هفتاد ساله که دارم می نویسم! ) طوری که خان داداش می فرمایند یه رگ حیاتیم ختم میشه به اینجا. (باقی رگ های حیاتیم بماند چیا هستن!)

پایان اشک ریزی

من خیلی زور زدم خیلی تلاش کردم که بیام یه مدلی بنویسم که غیر از این اینجوری نوشتنم باشه، آقا هر کاری کردم دیدم یه جورایی هر جوری که می نویسم به این مدلی نوشتن منجر میشه! دیگه به بزرگی خودتون ببخشید من سعی مو کردم. تنها هدفمم اینه که چراغ راه آیندگان باشم! (یکی نیست بهم بگه چلغوز تو نیم سوز هم نیستی! )

می دونم یه سری از بچه ها خاموش مطالبمو می خونن. کلا حستون می کنم. ما خیلی ارادت داریم بهتون. چه افتخاری بالاتر از این که یکی بیاد این پرت و پلاهای ما رو آدم حساب کنه بخونه. دمتون گرم. خیلی.

وبلاگ جان مادر. من  حقیقتی رو سال ها از تو مخفی کردم. ماهیت حقیقی تو این عکسه که می بینی. بله دخترم تو یه داداش داشتی که من از روی فقر و نداری گذاشتمش سر راه! شرمندتم واقعا.

قالبم در اصل اینه.  زیاد نرید تو کَفِش. (دیگه... دیگه!) دنبال اون نفر دوم هم نباشید. (دیگه... دیگه!)

 قالبمو دوست می دارم. تو رو خدا شما هم دوست بدارید. الان همه تون بهم فحش میدید که ابله جون!  ما یه سر باز می کنیم اینجا رو می خونیم. ما باید بگیم خوبه یا بد. تو چی میگی این وسط؟ حالا جان هر کی دوست دارید خوشتون بیاد.

و با طلب پوزش و غفران و عفو و بخشش از جک عزیز که کیک تولدشو تاخت زدیم. ببخشید جک. می دونم که می بخشی. تو خیلی با معرفتی پسر!

و در آخر شاعر می گه: دوست دارم دوست تو باشم! کسی به رنگ دغدغه هایت٬ کسی که صدایت را می شنود و دلهره هایت را می شناسد و خوب می داند دنیای تو چه عطری دارد...! می خواهم صدایت کنم با کلماتی که روزمره نیستند و بی مقدمه حس مرا نمایان می کنند!

پ.ن: لطفا بگید تا حالا از کدوم پست خیلی خوشتون اومده. خواهشا.

پ.ن: آهان راستی. یکی تو کامنتای خصوصی ازم پرسیده بود تو چرا هیچ تغییری تو لینکای دوستات نمی دی. از اول همینطوری بوده. خب عزیزم درسته خیلی از بچه ها وبلاگاشونو بستن. خیلی ها دیگه سر بهم نمی زنن اما من دوست دارم همیشه یادشون باشم. یادم بمونه یه زمانی کیا وبلاگمو می خوندم. واسه همین دوست ندارم تغییر بدم.

پ.ن: اطلاعات عمومی: این پست ۷۱ بود. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد