روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

چند وقت پیش...

تو رو خدا انصاف بدید من بین چه آدمایی زندگی می کنم آخه.


* چند وقت پیش یکی از آشناهای تقریبا دورمون شام دعوت کرده بود، که هر وقت ما میخوایم بریم اون حوالی عزای دو عالم میگیرم به این صورت که شما یه روز تو جمع گرم این خانواده باشید کاملا  و خیلی تمیز مغزتون کدو میشه. حالا چرا؟ اینا رسمشون اینه که بیش از حد تعارفین. توجه می کنید: رسم. یعنی اگه تو همچین جمعی تعارف بیش از اندازه نکنی به رسوم توهین کردی! حالا فرض کن شما شام دعوت شده باشی و سر غذایید و فرض کن می خوای یه نکمدون بسیار بسیار ساده ور داری، باید از اول سفره شروع کنی تعارف. مهین جون بفرما نمک، شهین جون نمک، آقای اسفندیاری نمک، آقای بیاتی نمک، نگین جون نمک، سیما جون نمک، آقای امیری نمک، لیلا جون نمک تا به این ترتیب که افراد حاضر تموم بشه بعد تو از نمک استفاده کنی و بخوای قاشق اول رو بخوری، به همون ترتیب عمل می کنیم مهین جون بفرما، شهین جون بفرما، آقای اسفندیاری بفرما، آقای بیاتی بفرما، نگین جون بفرما، سیما جون بفرما، آقای امیری بفرما، لیلا جون بفرما و... و بعد قاشق دوم!! تا به جایی میرسه که تمام دهان که چه عرض کنم سراسر اعضا و جوارح دستگاه گوارشتون کاملا سرویس میشه! کاملا تجربه شده ست. با خودت حساب کتاب کنی می بینی که شام نخوری خیلی خیلی به خودت و عمرت رحم کردی و اصلا ارزششو نداره.  (فکر نکنید شوخیه دقیقا اینطورین)

** چند وقت پیش با ۱۵ تا از دوستای دانشگاه قرار گذاشته بودیم بریم بیرون، مهمون دوستم نگین. بعد از سال ها هماهنگی که همه کِی وقت خالی دارن؟، کی بیکاره؟، کی نیست؟، کجا بریم؟، چی بخوریم؟ خلاصه چنگ و دندون یه روز خیلی خوب پیدا کردیم همه چیز اوکی، یکدفعه نگین زنگ میزنه میگه شب ختنه سورون یکی از فامیلامون دعوتم باید برم اونجا!!! قرار کنسل.

خودتون قضاوت کنید ۱۵ نفر آدم گنده شدیم معطل .... فامیل نگین اینا!! یعنی آدم تا ته می سوزه ها. کاش آدم اقلا یه خورده با کلاس تر قرارشش به فنا بره. والا.

*** چند وقت پیش تو مغازه مشغول خرید و اینا بودیم. یه پیرمرد و پیرزن هم بودن زن و شوهر؛ که با هم قهر بودن. پیرزنه به من میگفت برو بهش بگو عصاشو برعکس گرفته (سر و ته گرفته بود) رفتم به پیرمرده گفتم. وای یا ۵ تن، چنان داغ کرد...استرس با داد می گفت ایــــن گفت؟ ایــــن گفت؟ بـــرو بهـــش بگو از لــج تو اینــجوری گرفتم! واقعا همچین حرکت هایی  تو مکان عمومی ضایع ست یکی ببینه چی میگه آخه؟

**** چند وقت پیش تو دانشگاه بودیم دخترای ترم  چهارمون آویزون یکی از استادامون شده بودن واسه نمره. ما هم داشتیم همین طوری نگاه می کردیم. این استادمون فوق العاده سوسوله، مجرد و بی نهایت مغرور. بعد ۷-۸ تا دختر هم دور و ورش التماس نمره. یه دفعه با حالت گیجی و بلند گفت: بچه ها! ساکت... لطفا برید عقب... عقب تر... چرا نمی فهمید دارم یه جوری میشم!! (رک گویی خاصی داره) خدا می دونه ما چقدر خندیدیم.

 

پ.ن: این فامیلمون اینا خانواده خیلی خوبین ولی واقعا تو این زمینه شورشو درآوردن. افسوس

پ.ن: حتما حتما یادم بندازید از ماجرهای این استادمون براتون بگم. خیلی داستان داره این عزیز دل. همه اند خنده

ب.ن: واقعا مرسی به خاطر سوالای پست قبلتون.

ب.ن: اتفاقای این ده روز زندگیم به اندازه ده سال برام واقعا عجیب و تکون دهنده بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد