روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

آینده سازان! (1)

از اون جایی که این خاطرات گهربار ما میتونه زمینه هر راه پیشرفت و عبرتی رو برای آیندگان و خوانندگان عزیز باز کنه نشستم فکر کردم از دبیرستانمون بگم!


خب ما اون موقع ها خیلی بچه های خوب و خانوم و فهمیده ای بودیم و هر وحشی بازی و یاغی گری ای که تصور کنید ازمون بر میومد!

حالا نگران نباشید چند قسمتیش میکنم این چرندیات رو.

فکر کردم اینا یادم اومد.

۱) من با یکی از دوستام خیرسرمون نماینده کلاس بودیم. می رفتیم اول صبح دفتر، به بهانه اینکه می خوایم با ضبط مدرسه قرآن گوش بدیم، ضبط رو از اول صبح می آوردیم تو کلاس، کاست می آوردیم زنگ تفریحا آهنگای مبتذل گوش می دادیم و بعد هم د بزن و برقص و حرکات جلف موزون.  بعد پشت اون کاستا هم نوحه و مداحی بود! یه بار دوم دبیرستان که بودیم این دبیر دفاعیمون اومد سر کلاس دید ما داریم مداحی گوش میدیم خیلی ذوق کرد. سر همین شدیم کلاس نمونه!  حالا خبر نداشت که ما بعد از رفتنش نوار رو برگردوندیم و همه بچه های مدرسه رو هم جمع کردیم کلاس خودمون و مراسم لهو لعب راه انداختیم و...

۲) یه روزی یه زنگ آخری معلم نداشتیم هر کاری هم کردیم نتونستیم مدرسه رو دودر کنیم بریم خونه. تصمیم گرفتیم  یکی یکی چند دقیقه یه بار بریم دم در یه کلاسی در بزنیم بگیم ضبط اینجاست؟ بعد فرار کنیم. چند بار با بچه های کلاس خودمون این کار رو کردیم و بعدش دیدیم معلمشون داره یواش یواش عصبانی میشه. دیگه هر کس از تو راهرو رد میشد رو می فرستادیم بره بپرسه ضبط دست اون کلاسه ست یا نه! دفعه آخری خدایی معلمه کفرش دراومد پا شد اومد سراغمون. من و این دوستم فروزان (که نماینده بودیم!) و یکی دیگه سه تایی زودتر اومدیم تو کلاس ِ خودمون، در رو از پشت نگه داشتیم. حالا این بیچاره ها از یه طرف معلم زیسته داشت میومد از یه طرف ما در رو نگه داشته بودیم. همه بچه ها هم با اون معلمه موندن پشت در! حالا این بدبختا هی میزدن تو سر خودشون در رو باز کنید، معلمه اومدددد... بعد هم د هول بده. ما هم در رو محکم نگه داشته بودیم باز نمی کردیم! دیگه بعد از اینکه کلی فحش خوردن از اون معلم زیسته، یه دفعه ما سه تا در رو یهو ول کردیم همه بچه ها پرت شدن تو! یادش بخیر قیافه اون معلمه فقط دیدن داشت. ما هرهر می خندیدیم ولی اون ماتش برده بود. خیلی آقایی کرد که هیچی دیگه نگفت!

۳) اینقدر دوم و سوم ما بچه های خوبی بودیم () که یه روز، تمام مدرسه رو برده بودن اردو ما رو برای اینکه تنبیه بشیم نبرده بودن!  اقلا نگفته بودن بمونید خونه. ما بودیم و مدرسه و مستخدم و دیگر هیچ. از این کلاس به اون کلاس تخته پاکن و ساعت دیواری کش می رفتیم، از لجمون که ما رو نبردن هر چی به دستمون میومد داغون میکردیم، مستخدم بیچارمون رو می پیچوندیم فرار می کردیم بیرون مدرسه!  بزرگ رو تخته کلاسا نوشته بودیم انسانی ها موندن حیوانی ها رفتن! (بلانسبت همه شماها البته) خلاصه روزای بی صاحاب تو مدرسه کم نداشتیم. این معلما حالیشون نبود که ما هار تر میشیم. به خیال خودشون آدم می شدیم. الان هم که می بینید چقدر درس عبرت گرفتیم ماشالا.

۴) یکی از سرگرمی هامون این بود مدرسه رو دو در کنیم! اینقدر باحال بود. زنگایی که معلم نداشتیم سرایدار بیچارمون رو دور می زدیم بعد هم لایی می کشیدیم و در می رفتیم بیرون. هر گروهی هم یه طرف. تو تمام شهر ما عین این بی خانمانا ولو بودیم فقط. بعد برای اینکه راهمون تا خونه دوبل و سوبل و چوبل بشه هی الکی از جاهای طولانی تر می رفتیم! توی راه هم فقط بچه های کلاس خودمون رو می دیدم! تو برف و سرما هم که شده باید می رفتیم حالا آیه اومده بود انگار! دیگه تمام مغازه دارا می شناختنمون. ناظممون برای اینکه مچمون رو بگیره تغییر چهره میداد پشت شمشادا قایم میشد یهو عین جن سبز میشد جلومون! بیچاره مجبور شده بود بره کلاس ذهن خونی! خدا شاهده!  (شما هم با من هم عقیده اید که ناظم خیلی بیکاری داشتیم؟)

حالا فعلا اینا باشه بقیشو پست بعد می نویسم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد