روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

جواب


باید بگم جوابا اومد و ندلیتون گند زد رفت پی کارش. خوچحالم چون فقط کارشناسی ارشد تا حالا گند نزده بودم که به حول و قوه الهی کارنامم تکمیل شد و من همچنان در عرصه خرابکاری یکه تازم! 


مجاز شدم اما چه مجازی!! به به. سنگین بود مجاز نمی شدم. الان رتبم اومده ۱۵۰، رتبه آخرین فرد مجاز هم یه چیزی تو مایه های ۷۰۰، ۸۰۰ اگه سردرمیارید بیاید بگید ببینم دارقوزآباد قبول میشم یا نه؟

یه سوال دیگه: اگه از حکمت و فلسفه و مذهب و تقدیر سر درمیارد اینم بگید که تکلیف روز و شب درس خوندن و تلاش و کوشش و نذر و نیاز و دعا ۵۰٪ مسلمین و مومنین این وسط چی میشه؟

سوال بعدی: یکی از دوستام که انصافا پا به پای هم درس خوندیم و توی آزمون میگفت خیلی ها رو شانسی زدم و الان رتبش خدایی خیلی خوب شده. الان فرق مون دقیقا چیه؟ 

نکست کوئزشن(!): الان من دیگه عمرا واسه ارشد بخونم. بی شوخی بگید غیر درس خوندن واسه آیندم چه کار می تونم بکنم؟ البته الان اصلا شک ندارم که دولت خدمتگزار برام دقیقا ۱۵۶ تا فرصت عالی شغلی به وجود آورده ولی خب موندم با این همه موقعیت چه کنم!

با تشکر.

فکر کن. یه ماه میشه که رفتم خیلی خجسته تو کلاس خیاطی ثبت نام کردم. (نیگا منو. بله) امروز بعد جوابا نشستم سر کلاس خیاطی و سوزن و نخ تو دستم و د کوک بزن و برو و به فکر لایی چسب و دوخت یقه و آستین و اینا بودم و هی می گفتم همه چیز درس نیست، من خوشبختم و این صوبتا، بعد این مربیم با یه جزوه با این کلفتی... آه... پر سوالای تستی خیاطی، لبخند زنان جلوم سبز شده میگه ندا جون بیا اینو بخون شهریور آزمون بده! من چه حرکتی از خودم بروز می دادم خوب بود؟ دلم میخواست با سوزن تو دستم اون چشاشو از کاسه دربیارم. یعنی اگه خودمو کنترل نکرده بودم می زدم جزوشو تیکه و پاره می کردم خودش رو هم با کف گرگی می چسبوندم سینه دیوار! من هی میخ وام فازمو عوض کنم بعد اینا هی منو هل میدن و پرتم میکنن تو مرداب درس! (الان درس واسم مردابی بیش نیست! {جونم رو! تو تولید سنگ پا قزوین خودکفام اصلا!})  

جون من، تو رو خدا، نیاد بزنید تو روحیه گل و بلبل من ها! من خودم الان تک و تنها نشستم به خودم روحیه دادم.

تشکریات: یه چیزی که هیچوقت نمی تونم فراموش کنم محبتای اطرافیانمه، هیچوقت این روحیه دادنا و دل گرمی هاتون رو فراموش نمی کنم. وقتی تو طول این مدتی که درس می خوندم، کامنتاتونو می خوندم، بی اغراق بگم در حد اسبی می شدم که بهش قند دادن! واقعا دوستتون دارم و خدا کنه بتونم برای تک تکتون جبران کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد