روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

حتی تو خواب هم...

کلا این خواب دیدن من سیستمی داره واسه خودش. عین آدم خواب نمی بینم که. هر چی که تو زندگی روزمره اتفاق میفته با ریز به ریز مکالمات معمولی میشه خوابم. اصلا واسم عقده شده که خواب اژدهای دوسری، گنجی، دره ای، چیزی ببینم.

نشون به این نشون که چند وقت پیش خواب جشن تولد یکی از بچه های وبلاگی رو دیدم! تو خواب نشسته بودیم داشتیم راجع به ارشد حرف می زدیم. (ای تو روحت که تو خواب هم ما رو ول نمی کنی!) وقتی بیدار شدم تمام مکالمات یادم بود. اصولا خوابای من هیچ چیز عجیب و غریبی نداره.

همین چند شب پیش خواب دیدم که تو کمربندی یکی از برادران محترم اراذل و اوباش افتاده دنبالم. هی من بدو هی اون بدو (اصلا هم ترسناک نبود. بد به دلتون راه ندید!) بعد با خودم گفتم خوبه عین اسکولا ندو ام یه آژانس بگیرم در برم! تا آژانس هم یه ۴ کیلومتری راه بود و من باید این ۴ کیلومتر رو ایضا می دوییدم. قسمت خنده دار ماجرا این بود که تو خواب به خودم می گفتم: خبر مرگت این که دیگه خوابه خودته مرض داری این همه می دویی؟ خب وردار اون آژانس رو بیار نزدیکتر. می تونی که! بعد تمام سعیمو کردم که آژانس رو بیارم نزدیکتر.   تا این که یکی بهم نهیب زد: آخه احمق با عقل جور درمیاد تو آژانس رو از جاش بلند کنی بیاری جلوتر؟ منطقش اینه که بدویی تا بهش برسی. اصلا اون آژانسی که اینجوری بیاد نزدیکتر، سوار شدن به ماشینش اصلا نمی چسبه!  هیچی دیگه بیخیال ماشین شدم رفتم پشت یه درخت قاییم شدم تا آقا رذله گذاشت رفت! (تو خوبی؟)

موقع خواب، بیرون خواب(!!) هم خانومیم واسه خودم! سه- چهار روز قبل از کنکور یه شب که خودمو با درس خفه کرده بودم دیگه اینقدر گیج می زدم که گفتم بخوابم بهتره. (یعنی یکی از آرزوهای برآورده نشده من اینه که سر کتابا خوابم ببره بعد مامانم بیاد پتو بندازه روم! ای تف به ذاتت روزگار! ) یه خرده که خوابیده بودم با صدای تیک تاک ساعت دیواری اتاقم از خواب پریدم. (خیلی خوابم سبکه) بعد همینطور که گیج و منگ بودم بلند شدم کورمال کورمال رفتم ساعت رو از دیوار ورداشتم گذاشتم رو میز، به هوای این که صداش قطع شه!! بعد دوباره رفتم خوابیدم. تصور کن هی به خودم میگفتم من که اینو از رو دیوار ورداشتم پس چرا هنوز داره صداش میاد؟!!  دیگه بیخیال شدم و یه بالش دیگه گذاشتم رو سرم و خوابم برد. صبح که بیدار شدم یاد کرده خودم افتادم بلند بلند خندیدم. (مامانم میگه: غلط نکنم تو با موجودای ماورائی در ارتباطی. آدم عاقل صبح اول صبح، چشماشو باز نکرده، خودش با خودش می خنده؟)

آره خواهر من، آره برادر من، میرید امامزاده ما رو هم دعا کنید!

ب.ن: از مصائب مسلمون بودن می دونید چیه؟ این که بخوای اندازه یکی از همکلاسی های پسرت رو بگیری (به چشم برادری) تا واسش پیرهن بدوزی، بعد به خاطر مسائل محرم نامحرمی بری یه برادر دیگه رو ورداری بیاری تا به جات اندازه بگیره. بقیش این میشه: اونجا نه، اون میشه سر شونه، منظور من دور گردنه. یه خرده متر رو بیار اینورتر... نه اونور نه... اینور... ببین منو بیارش چپ... بیا بیا بیا خب... زیاد اومدی یه خرده برگرد سمت راست... نه خودت برنگرد... متر رو بگردون سمت راست... آره خوبه همون جا... چقدره؟ ۱۷۰؟؟؟ دور گردن ۱۷۰؟ مگه گوریله؟ نه ۱۷ هم نمی تونه باشه. بذار ببینم. آی کیو متر رو برعکس گرفتی. متر رو اینجوری میگیرن؟ نخیر اینجوری نیست. اصلا نخواستم. پاشو برو. کی به تو گفت تو کار من دخالت کنی؟ پاشو برو در خونه خودتون بازی کن. اصلا هم اخلاقم بد نیست!

ب.ن: بعد از ۱۶ سال اولین خردادیه که هیچ درسی ندارم! یه جوریم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد