روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

روزی، روزگاری، من و عبدالمالک

سلام عبدالمالک ریگی جان. من یه سری حرفای خصوصی با شخص شما دارم که باید بهت بگم. درسته دستت از این دنیا کوتاهه ولی از اون دنیا که کوتاه نیست دلیل نمیشه من حرفامو نزنم که.


ببین عزیزم! من رو دانشگاه زاهدان خیلی حساب کردم. به خاطر خود خود خودت و دار و دستَت مامانم گفته دورشو خط قرمز بکشم. ولی من یواشکی تو انتخاب رشتم گذاشتم. اگه اونجا قبول بشم و مامان و بابام نذارن برم اونجا درس بخونم به جون خودم نباشه، به جون مامانم هم نباشه، به ارواح خاک خودت چنان آهی بکشم برات که بیا و ببین.  یه نفرینی برات بکنم که برادران جهنمی اگه قراره روزی یه بار میله داغ بکنن تو حلقت بشه روزی دوبار. اگه قراره روزی سه وعده آب داغ گندیده بریزن تو شکمت بشه روزی شیش بار. حالا از من گفتن بود. هرچند الان از تو کاری برنمیاد ولی گفتم که بدونی. افتاد الان؟؟؟ شیطان 

من روی شهر سوخته و دهانه غلامان حساب کردم می فهمی؟ حالیته؟ ملتفتی؟ اصلا تو میدونی اینا چیَن؟ نمیدونی که.

چیه؟ اصلا فکرشو هم نمی کردی آره؟ شیطان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد