روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

پیش دانشگاهی که بودیم...

 واقعا عجب دنیای گرگ صفتی! تف به تو روزگار. فکر کردید این پسرخاله جیزقول بلام همین طوری مفت و مسلم مانیتورش ورداشت آورد واسه ما؟ زرشک. یه هفته بعدش یه خروار کتاب و دفتر آورده گذاشته جلومون میگه بشین برام جلد کن  بعد شما فکر می کنید من مانیتورش رو بهش پس دادم؟ همانا که درست فکر می کنید. من بشینم اون همه کتاب جلد کنم؟ کَلّا و حاشا. هرگز. این دنیای بی معرفت رو همچنان بدون مانیتور تحمل میکنم اما زیر بار ذلت نمیرم.


شما هم اگه سه ماه تابستون (خدای من! شد سه ماه؟) ترک تن، ترک جان، ترک وبلاگ کنید می بینید قابلیت های یه انسان فقط به دخیل بستن پشت این بلاگفای وامونده نمی شه. به عنوان مثال میرید کمدی که صدها سال قرار بود جمع و جورش کنید رو مرتب می کنید. بینش هم یه میلیون تا خاطره و پاطره از بغلش میزنه بیرون براتون. خدا شاهده.

مثلا یادتون میفته پیش دانشگاهی که بودید چه موجود مفیدی برای جامعه بودید. من به شخصه خودم به خودم افتخار می کنم وقتی یاد اون زمانی میفتم که تو حیاط مدرسه صف کشیده بودیم و ناظممون اول سالی داشت بچه ب*س*یجی ها رو معرفی میکرد و وقتی نوبت رسید به مسئولشون هی ناظممون پشت بلندگو داد زد خانوم الف مسئول ب*س*یج هستند بفرمایید به جایگاه؛ و این الف نمیومد و هی ما به خودمون می گفتیم حالا این دختره که فامیلیش از قضای روزگار مثل فامیلیه ماست چرا نمیره بالا ببینیم کدوم خریه! بعد کاشف به عمل میاد اون خره خودمون می باشیم!!! واقعا این که با کدوم منطقی به ما همچین پست مهمی داده بودن بسی شگفت انگیز بود و مضحکتر از همه قیافه من و دنبالش مسخره کردن بنده از طرف دوستام!  (هنوز هم من نفهمیدم ماجرا چی بود. من اصلا نمیدونستم ب*س*یج چند تا نقطه داره[یک، دو سه این هم چهار. چهار تا نقطه. به ارواح اجدادمون همین الان شمردم] حالا بیام مسئول هم بشم. آخه لامصبا اول از همون سرباز صفر شروع می کردید. این کارا چیه آخه؟) من شخصا استفاده های معنوی بسیار از سِمَتم بردم. بنده رسما دیگه نه ناخونامو کوتاه می کردم، نه مانتو می پوشیدم. به همون پالتو خیلی کوتاه قانع بودم بودم به خدا. کلاسا رو هم دوردر می کردم به هوای جلسه! دوران شیرینی بود واقعا!  مسئول بودم دیگه.

یه روزی هم همین ناظم هوشنگمون یه برگه داد دستم گفت برو اداره کل امضا کن. فقط حتما باید چادر بپوشی. همون روز برف میومد من نمی دونستم خودمو جمع کنم یا چادرمو، کوله مو جمع کنم یا حواسم باشه برگه تو دستمو باد نبره، از منطقه مین گذاری بگذرم یا مینا رو خنثی کنم، با بیسیم چی حرف بزنم یا بچه های خط رو هماهنگ کنم والا (انتظاراتی دارن از آدم) منه ابله هم یه زیر چشمی نگاه نکرده بودم ببینم این برگه چی هست اصلا؟ وقتی رفتم اونجا بعد از بالا و پایین امضا و پرونده و این حرفا وقتی بعد از 5 ساعت مونده بود یه امضا بگیرم فهمیدم این برگه تقاضای  ب*س*یجیه فعال شدنه خودمه.  همون جا چادر رو درآوردم به همراه برگه هه مچاله کردم تو کیفم برگشتم خونه. (انتظار نداشتید که برم اون امضای آخر رو بگیرم؟) 

کلا من به عنوان یه مسئول خاطرات شیرینی دارم از این دورانم. یه نونوایی نون بربری سر کوچه مدرسمون بود صبح به صبح دو تا نون هم می گرفتیم و می رفتیم مدرسه. یه پادگان هم اونورا بود که کلا این نونواییه دوتا صف داشت یه صف سربازا یه صف هم ما! دعوایی بود سر نون. شاطر بدبخت مبصر بود ما رو ساکت کنه و حواسش باشه که نوبت سربازاست یا ما. یه بار که سر یه دونه، یه دونه فقط اون دونه آخر دعوایی شد بین ما و سربازا که بیا و ببین که آخرش ما نون رو قاپ زدیم و از قبلش هم مدرسه رو به مسئولیت من (!) دودر کرده بودیم حالا تو خیابون ندو کی بدو.    (عین این بچه بدبخت بیچاره های فیلمای هندی که سر یه نون آدم میکشن و عربده راه میندازن.)

ما هر کاری کردیم که خوب درس بخونیم، تو مدرسه ترقه زدیم، زدیم لامپای کلاس رو شکوندیم، حراج شوهر راه انداختیم (قضیه این بود که دوستم یکی از این مجله های قلم چی رو از کتابخونه آورد تو کلاس ما هم زنگ تفریح نشستیم عکس تمام این پسرایی که سالای قبل رتبه بالا آورده بودن رو درآوردیم بعد زدیم رو تخته یکی یکی حراجشون کردیم! مثلا دوتا پسر کچل برابر بود با یه پسر با مو. یا یه پسر کرواتی برابر بود با سه تا معمولی! من عکس شوهرمو هنوز دارم. زرد قناری. یه لباس زرد تنشه. موهاشو از وسط فرق باز کرده! جیگر.  عمری بود بهتون نشون میدم ) 

بله عزیزان من! مشقتی که من برای درس خوندن داشتم هیچکس تو زندگیش نداشته و نداره و نخواهد داشت. 

پ.ن: هیچی دیگه پند بگیرید.

پ.ن: پیشنهاد می شود دست از وبلاگاتون وردارید برید کمد هاتون رو تمیز کنید. اه اه. دیگه چقدر جلف بازی؟!

پ.ن:  دیگه شرم دارم بگم به زودی میام و می خونم و این صحبتا. به بزرگواری خودتون حلال کنید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد