روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

به نام دانشگاه

بسیارتا بسیارتا خوچحالیم که از اون خراب شده (استعاره از دانشگاه) اومدیم بیرون تا شاهد این ننگ ها و ذلت ها نباشیم.


پا شدیم رفتیم اونجا می بینیم اول دانشگاه پلاکارد زدن به این بزرگی و برای ترم اولیا انجمن اولیا و مربیان گذاشتن! بعد میگن تو چه جوری سر یه هفته ۵ کیلو وزن کم میکنی. خب واسه این بساطاست دیگه مسلمون.

بعد سلف بردن رو نمازخونه، نمازخونه رو آوردن سلف! توی نمازخونه بوی پیازداغ میاد توی سلف بوی جوراب!

از اون طرف هم وقتی برگشتیم با بچه ها دربه در دنبال کوزه واسه این مدرک بی صاحاب.  

حری جون هم همچنان فعّال. فقط این ژاله از پس هیکلش برمیاد. یه بار مانتوی بسیار کوتاه پوشیده بود داشتیم میرفتیم سمت در من بهش میگم خبر مرگت الان بهت گیر میده این چیه پوشیده؟ گفت تو فقط بیا خودم بلدم. تا پامون رو گذاشتیم جلو در این ور پریده برای اینکه معلوم نشه مانتوش چقدر کوتاهه تا مچ خم شد و بعد وایساد آه و ناله که یعنی پام پیچ خورده! یه فیلمی بازی میکرد این ذلیل شده. بعد حری مون هم نگران رفت که واسش آب قند بیاره و اینا ما هم در رفتیم!

 

پ.ن: کلا خدایا تو را سپاس. (مدیونید فکر بد کنید)

ب.ن: از بس تو پستای قبل از این اجدادمون یاد کردم همگی اومدن تو خوابم میگن چش سفید تو اون پایین داری چه غلطی میکنی که ما این بالا همگی با هم داریم رقص بندری میریم!

ب.ن: شماها خجالت نمی کشید که چشمتون دنبال ناموس ماست؟ این عکس شوهرمون.(ماه، ماه، یه پارچه آقا. عاشق فرق از وسطشم یعنی![دلم میخواد صاحب عکسه بیاد اینو اینجا ببینه. اگه بفهمه تو حراجی گیرش آوردم!])

ب.ن: وقت تنگ است خانوم والده الان وایساده بالاسرم هی داره قدم رو میره. الان هم یقه منو گرفته تا ببرمون کوه. وای خدا دوباره اکیپ پیرزنی. من تنها 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد